نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان خاقاني
شهد و شکر لبان تو جمله جهان از آن تو
در
عجبم به جان تو تاخود از آن کيستي
باز از نواي دلبري سازي دگرگون مي زني
دير است تا
در
پرده اي از پرده بيرون مي زني
تا مهره واماليده اي کژ باختن بگزيده اي
نقشي که
در
کف ديده اي نه کم نه افزون مي زني
جوشن صورت برون کن
در
صف مردان درآ
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
رخت از اين گنبد برون بر، گر حياتي بايدت
زان که تا
در
گنبدي با مردگاني هم وطا
بر
در
فقر آي تا پيش آيدت سرهنگ عشق
گويد اي صاحب خراج هر دو گيتي اندر آ
سر بنه کاينجا سري را صد سر آيد
در
عوض
بلکه بر سر هر سري را صد کلاه آيد عطا
چون مرا
در
نعت چون اويي رود چندين سخن
از جهان بر چون مني تا کي رود چندين جفا
با که گيرم انس کز اهل وفا بي روزيم
من چنين بي روزيم يا نيست
در
عالم وفا
مردم اي خاقاني اهريمن شدند از خشم و ظلم
در
عدم نه روي، کانجا بيني انصاف و رضا
در
اين رصد گه خاکي چه خاک مي بيزي
نه کودکي نه مقامر ز خاک چيست تو را؟
قنوت من به نماز و نياز
در
اين است
که عافنا و قنا شر ما قضيت لنا
ور او به راحت و من
در
مشقتم چه عجب
که هم زمين بود آسوده و آسمان دروا
سري دگر به کف آور که
در
طريقت عشق
سزاست اين سر سگ سار سنگ سار سزا
خرد به ماتم و تن
در
نشاط خوش نبود
که ديو جلوه کند بر تو و پري رسوا
مرا ز خطه شروان برون فکن ملکا
که فرضه اي است
در
او صد هزار بحر بلا
در
جستجوي حق شو و شبگير کن از آنک
ناجسته خاک ره به کف آيد نه کيميا
جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک
خوش نيست اين غريب نوآئين
در
اين نوا
از رمز درگذر که زمين چون جزيره اي است
گردون به گرد او چو محيط است
در
هوا
بي حاجبي لا به
در
دين مرو که هست
دين گنج خانه حق و لا شکل اژدها
در
سور سر رسيده و ديده به چشم سر
خلوت سراي قدمت بي چون و بي چرا
مغزشان
در
سر بياشوبم که پيلند از صفت
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا
لشکر عادند و کلک من چو صرصر
در
صرير
نسل ياجوجند و نطق من چو صور اندر صدا
ني همه يک رنگ دارد
در
نيستان ها وليک
از يکي ني قند خيزد وز دگر ني، بوريا
ما
در
آب و آتش از فکرت که گوئي آن نسيم
باد زلفت بود با خاک جناب پادشا
با غبار صيد گاه شاه کز تعظيم هست
ز آهوان مشک ده صد تبتش
در
يک فضا
هم
در
او افعي گوزن آسا شده ترياق دار
هم گوزنانش چو افعي مهره دار اندر قفا
تير چون
در
زه نشاندي بر کمان چرخ وش
گفتي او محور همي راند ز خط استوا
گر سما چون ميم نام او نبودي از نخست
هم چو سين
در
هم شکستي تاکنون سقف سما
چرخ را توقيع او حرز است چون او برکشد
آن سعادت بخش مريخ زحل وش
در
وغا
شاه
در
يک حال هم خضر است و هم اسکندر است
کآينه دين کرد و شد با آب حيوان آشنا
وز فلک آورد
در
وي گاو و ماهي و صدف
گاو گردنده، صدف جنبان و ماهي آشنا
ليک من
در
طوق خدمت چون کبوتر بد دلم
پيش شه بازي چنان، زنهار کي باشد مرا
در
ربيع دولتت هرگز خزان را ره مباد
فارغم ز آمين که دانم مستجاب است اين دعا
سزد که عيد کنم
در
جهان به فر رشيد
که نظم و نثرش عيدي مؤبد است مرا
ز نظم و نثرش پروين و نعش خيزد و او
بهم نيامد پروين و نعش
در
يک جا
به صد دقيقه ز آب
در
منه تلخ ترم
به سخره چشمه خضرم چو خواند آن دريا
بر سر اين سر کار کي رسي اي ساده دل
بر
در
اين دار ملک، کي شوي اين بينوا
صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کليم
گنج روان زير دلق مار نهان
در
عصا
محنت چون خون و گوشت
در
تنم آميخته است
تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها
پاي نهم
در
عدم بو که به دست آورم
هم نفسي تا کند درد دلم را دوا
در
ازل آن کعبه بود قبله دين هدي
تا ابد اين کعبه باد قبله مجد و علا
بر
در
صدر تو باد خيمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عز و علا
ديده نه اي روز بد کان شه دين بدر وار
راند سپه
در
سپه سوي نشيب و عقاب
وگر ز ظلم گله کرده ام مشو
در
خشم
که منصفي قسمي نو شنو به فصل خطاب
به مطلع خرد و مقطع نفس که
در
او
خلاص جان خواص است از اين خراس خراب
به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک
به خرد چاهک و چوگان و گوي
در
طبطاب
به خايهاي بط از نان خورده
در
دامن
به شيشه هاي بلور از خيو به شکل حباب
زان دل که
در
او جاه بود نايد تسليم
زان ني که ازو نيشه کني نايد جلاب
دل صيد زلف اوست به خون
در
نکوتر است
وان صيد کان اوست نگون سر نکوتر است
برد آب سنگ من، من از آن سنگ دربرم
عاشق چو آب و سنگ ببر
در
نکوتر است
در
چشمش آب ني و رخ از شرم خوي زده
بادم خشک خوش تر و گل، تر نکوتر است
در
تخته نرد عشق فتادم به دست خوش
مهره به دست و خانه به ششدر نکوتر است
دين چيست عدل پس تو
در
عدل کوب از آنک
عدل از پي نجات تو رهبر نکوتر است
در
شکر کردن از زر خورشيد و سيم ماه
آن زر و سيم بر سر عبهر نکوتر است
من
در
سخن عزيز جهانم به شرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است
در
صف و سجده از قد و پيشاني ملوک
نون و القلم رقم زده بر آستان اوست
در
رزم يازده رخ و با دهر ده دله
تا نه سپهر و هشت جنان هفت خوان اوست
گر به مدحي فرخي هر بيت را بستد دهي
در
مديح بکر من هر بيت را شهري بهاست
گر چه روز آمد به پيشين از همه پيشينيان
بيش و پيشم
در
سخن داند کسي کو پيشواست
فر کعبه است که
در
راه دل و باغ اميد
شوره و غوره ما چشمه و صهبا بينند
عقل و جان چون يي و سين بر
در
ياسين خفتند
تن چو نون کز قلمش دور کني تا بينند
شب روان
در
صبح صادق کعبه جان ديده اند
صبح را چون محرمان کعبه عريان ديده اند
روز و شب ديده دو گاو پيسه
در
قربانگهش
صبح را تيغ و شفق را خون قربان ديده اند
خوانده اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در
دل از خط يد الله صد دبستان ديده اند
بر گذشته زين ده و زآن شهر و
در
اقليم دل
کعبه جان را به شهر عشق بينان ديده اند
از تحير گشته چون زنجير پيچان کان زمان
بر
در
ايوان نه زنجير و نه دربان ديده اند
بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن
پشت خم
در
خدمت آن شير مردان ديده اند
در
تنور آنجاي طوفان ديده اندر چشم و دل
هم تنور غصه هم طوفان احزان ديده اند
روزها کم خور چو شب ها نو عروسان
در
زفاف
زقه هاشان از دراي مطرب الحان ديده اند
تيره چشمان روان ريگ روان را
در
زرور
شاف شافي هم ز حصرم هم زرمان ديده اند
وز پي خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در
سميرا سدره بر جاي مغيلان ديده اند
ماه نو
در
سايه ابر کبوتر فام راست
جون سحاي نامه يا چون عين عنوان ديده اند
جمله
در
غرقاب اشک و کرده هم سيراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان ديده اند
حوت و سرطان است جاي مشتري وان برکه هست
مشتري صفوت که
در
وي حوت و سرطان ديده اند
شب فراز کوه، ز اشک شور جمع و نور شمع
ابر
در
افشان و خورشيد زر افشان ديده اند
در
سه جمره بود پيش مسجد خيف اهل خوف
سنگ را کانداخته بر ديو غضبان ديده اند
آمده
در
مکه و چون قدسيان بر گرد عرض
عرش را بر گرد کعبه طوف و جولان ديده اند
پيش کعبه گشته چون باران زمين بوس از نياز
و آسمان را
در
طوافش هفت دوران ديده اند
هر چه
در
پرده شب راز دل عشاق است
کان نفس جز به قيامت نه همانا شنوند
از صرير
در
او چار ملايک به سه بعد
پنج هنگام دوم صور به يک جا شنوند
کرده اند از مي قضاي عمر و هم معلوم عمر
بر سر مرغان و
در
پاي مغان افشانده اند
خورده يک درياي بصره تا خط بغداد جام
پس پياپي دجله اي
در
جرعه دان افشانده اند
چون
در
اين ميدان به دست کس عنان عمر نيست
بر رکاب باده عمر رايگان افشانده اند
زيره آبي دادشان گيتي و ايشان بر اميد
اي بسا پلپل که
در
چشم گمان افشانده اند
در
رکابش هفت گيسودار و شش خاتون رديف
بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده اند
سنگ، خون گريد به عبرت بر سر آن شيشه گر
کز هوا سنگ عراده ش
در
دکان افشانده اند
کوکب دري است يا
در
دري کز هر دري
دست و کلکش گاه توقيع از بنان افشانده اند
چار جوي و هشت خلدست اين که
در
مدحش مرا
از ره کلک و بنان طبع و جنان افشانده اند
بر ولي و خصمش از برجيس و از کيوان نثار
سعد و نحسي کان دو علوي
در
قران افشانده اند
هشت حرف است از قزل تا ارسلان چون بنگري
هفت گردون را
در
آن هر هشت مضمر ساختند
مصطفي
در
شصت و سه، اسکندر اندر سي و دو
دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند
در
ميان اب و آتش کاين سلاح است آن سمند
شير مردان چون سلحفات و سمندر ساختند
شعر من فالي است نامش سعد اکبر گير از آنک
راوي من
در
ثنات از سعد اصغر ساختند
همت و لطف تو را
در
خوانده، اينجا بخششم
زر و زربفت و غلام و طوق و استر ساختند
ماه نو ديدي و
در
روي مه نو شب عيد
لعل مي با قدح سيم بر آميخته اند
ماه نو
در
شفق و شفقشان مي و جام
با دو ماه و دو شفق يک نظر آميخته اند
محبس دست رباب است شعيف ار چه قوي است
چار طبعش که به انصاف
در
آميخته اند
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چار گوهر همه
در
يک مقر آميخته اند
داد خواهان به
در
شاه که دريا صفت است
با زمين از نم مژگان درر آميخته اند
صفحه قبل
1
...
1427
1428
1429
1430
1431
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن