نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
مرگ را بيخبران دور ز خود مي دانند
چار ديوار جسد
در
نظر من لحدست
نيست
در
عالم ايجاد به جز تيغ زبان
بيگناهي که سزاوار به حبس ابدست
نيست
در
چشمه خورشيد غباري صائب
چشم کوته نظران پرده نشين رمدست
در
خزان خون نخورد بلبل دورانديشي
که سرش فصل بهاران به ته بال خودست
نفس آهسته برآور که نمي ريزد گل
در
رياضي که نسيم سحرش بيمارست
طاعتي نيست که
در
پرده خاموشي نيست
ترک گفتار درين بزم، سر کردارست
هنر آن است که
در
پرده نمايان باشد
جوهر از آينه بيرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا
در
دل ويران تا هست
خار اين وادي خونخوار زبان مارست
اثر از سبزه بيگانه درين گلشن نيست
چشم گستاخ ترا آينه
در
زنگارست
همت آن است که
در
پرده شب جود کنند
سايه دست کرم بر سر سايل بارست
نغمه را
در
دل عشاق اثر بسيارست
يک جهان سوخته را نيم شرر بسيارست
کوته افتاده ترا تار نفس اي غواص
ورنه
در
سينه اين بحر گهر بسيارست
تازه شد جان گل از شبنم پاکيزه گهر
فيض
در
صحبت ارباب نظر بسيارست
مکن آشفته ز اخبار پريشان دل جمع
پنبه
در
گوش نه آنجا که خبر بسيارست
نتوان شست به هر صيد گشودن صائب
ورنه
در
ترکش من آه سحر بسيارست
نيست آرام
در
آن دل که هوس بسيارست
شررآميز بود شعله چو خس بسيارست
دل بي وسوسه از گوشه نشينان مطلب
که هوس
در
دل مرغان قفس بسيارست
در
پي قافله ز افسانه غفلت صائب
نتوان خفت که آواز جرس بسيارست
پيش چشمي که بود تخم اميدش
در
خاک
رگ ابري که ندارد گهري نيشترست
در
شکرزار قناعت نبود تلخي عيش
ديده مور درين باديه تنگ شکرست
همچو خورشيد به يک چشم ببين عالم را
که سرافراز شدن
در
گرو اين نظرست
لاله رويي که ازو خار مرا
در
جگرست
برگريزان دل و باغ و بهار نظرست
نيست آوارگي اهل طلب را انجام
تا زمين هست بجا، ريگ روان
در
سفرست
مي کند تيغ سيه تاب مرا جوهردار
خارخاري که ز عشق تو مرا
در
جگرست
دل پر خون تهي از زخم زبان مي گردد
راحت آبله
در
زير سر نيشترست
راز من نقل مجالس ز صفاي گهرست
همچو آيينه مرا هر چه بود
در
نظرست
زين چه حاصل که رخ يار مرا
در
نظرست؟
چشم حيرت زدگان حلقه بيرون درست
هر که
در
چشمه سوزن سفر دريا کرد
سفرش باد مبارک که حديدالبصرست
در
ره عشق، قضا کور و قدر بيخبرست
مي دهد هر که ازين راه خبر، بيخبرست
در
سر دل تو چه داني که چه دولتها هست؟
صدف پست ز اقبال گهر بيخبرست
ناله اي کز سر
در
دست، اثرها دارد
چون نواهاي تو صائب ز اثر بيخبرست؟
خط شبرنگ شد آن خال سيه را پر و بال
راهزن
در
شب تاريک جگردارترست
عشرت روي زمين
در
گره دلتنگي است
از دهنها دهن تنگ شکربارترست
پرتو صبح بناگوش تو
در
سايه زلف
ديده را از شب مهتاب رباينده ترست
خطر از بيخبري بيش بود پيران را
در
دم صبح، شکرخواب رباينده ترست
رهنوردي که گرانبار علايق گرديد
هر دم از نقش قدم
در
ته چاه دگرست
شکوه از گردش گردون ز بصيرت دورست
گوي چوگان قضا
در
حرکت مجبورست
شوربختي چه کند با دل صد پاره ما؟
زخم ما
در
جگر تيغ قضا ناسورست
تابع مطرب تردست بود وجد و سماع
چرخ
در
گرد بود تا سر ما پرشورست
عشق هر چند که
در
پرده بود مشهورست
حسن هر چند که بي پرده بود مستورست
اشکريزان ترا سلسله اي حاجت نيست
در
گلو گريه چو گرديده گره، زنجيرست
در
مذاقي که به شيريني خون عادت کرد
لب پيمانه خنکتر ز دم شمشيرست
لب پيمانه بود
در
نظر جرأت ما
گر به چشم تو دم صبح فنا شمشيرست
خامشي پرده اسرار حقيقت نشود
مشک هر چند که
در
پرده بود غمازست
خط مشکين تو
در
دايره سبزخطان
چون شب قدر ز شبهاي دگر ممتازست
قدم سعي تو
در
دامن تن پيچيده است
ورنه افلاک ترا اطلس پاي اندازست
نيست چون سيل مرا راهنمايي
در
کار
کشش بحر مرا قافله سالار بس است
پرتو عاريتي نعل
در
آتش دارد
شمع بالين من از ديده بيدار بس است
کارواني جهد از خواب به يک طبل رحيل
در
شبستان جهان يک دل بيدار بس است
خاکساري ز بزرگان جهان زيبنده است
اين سفالي است که
در
مجلس فغفور خوش است
صفحه قبل
1
...
1426
1427
1428
1429
1430
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن