نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان خاقاني
يا آب بود و ناگه اندر زمين فرو شد
يا مرغ بود و از دام پريد
در
هوا شد
دهم
در
من يزيد دل دو گيتي را به يک مويش
ازينسان روز بازاري نپندارم که کس دارد
اگر
در
زير هر سنگي چو خاقاني سري بيني
ازين برتر سخن باري نپندارم که کس دارد
گر نه اي
در
بر من رغم ملامت گر من
هم به سلامت بر من از تو سلامي برسد
در
طلب وصل لبت گام زند همت من
تا دل خاقاني از او بو که به کامي برسد
از تف عشق تو دل
در
کف سودا فتاد
سوخته چون سيم گشت، کشته چو سيماب شد
دوش گرفتم به گاز نيمه دينار تو
چشم تو با زلف گفت، زلف تو
در
تاب شد
اين چه حديث است باز من که و عشق تو چه
خاصه وفا
در
جهان گوهر ناياب شد
گفتم که کشم پاي به دامن
در
هيهات
پائي که به دام است ز دامن چه نويسد
ناله کنان مي دوم سنگ به بر
در
، چو آب
کاب من و سنگ من غمزه يارم ببرد
اندرآ اي جان که
در
پاي تو جان خواهم فشاند
دستياري کن که دستي بر جهان خواهم فشاند
گر چو چنگم دربر آيي زلف
در
دامن کشان
از مژه يک دامنت لعل روان خواهم فشاند
کله کژ کرده مي آئي قباي فستقي
در
بر
کمانکش چشم بادامت چو ترکي کز کمين خيزد
نو باري اشک خون مي بار خاقاني
در
اين انده
که انده شحنه عشق است و سيم شحنه زين خيزد
پيش پيام و نامه ات بر خاک باز غلطم
در
خون و خاک صيدي غلطان چگونه باشد
روي تو را
در
فروغ ديد نشايد از آنک
ز آتش رخسار تو تاب بصر مي رود
بي تو به بازار عشق سخت کساد است صبر
نقد روانتر
در
او خون جگر مي رود
با تو ز دست فلک خيره چه نالم از آنک
هست
در
ستم که پيش پاي بره نشکند
ني دست من به شاخ وصال تو بر رسيد
ني و هم من به وصف جمال تو
در
رسيد
دل جام جام، زهر غمان هر زمان کشد
ناکام جان نگر که چه
در
کام جان کشد
اين کوه زهره دل که نهنگي است بحرکش
در
نوش خنده بين که چه زهر غمان کشد
در
خوشاب را لبت سخت خوش آب مي دهد
نرگس مست را خطت خوب سراب مي دهد
زان غمزه دود افکن آتش فکني
در
من
هم دل شکني هم تن، دل دار چنين خوش تر
مرغي عجب استادم
در
دام تو افتادم
غم مي خورم و شادم غم خوار چنين خوش تر
بر سر من نامده است از تو جفاجوي تر
در
همه عالم توئي از همه بدخوي تر
هست از پري رخساره اي
در
نسل آدم شورشي
شور بني آدم همه ز آن روي گندمگون نگر
باغي است طاووس رخش ماري است افسون گر
در
او
شهري چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر
دل کشته ام
در
پاي تو شب زنده دارم لاجرم
خوابم همه شب کاسته زين درد روز افزون نگر
لب تو داد به دستم قدح ز شربت قند
در
او ز روي عرقناک خود گلاب بريز
دهم
در
من يزيد دل دو گيتي را به يک مويش
ازين سان روز بازاري نپندارم که دارد کس
منسوخ کن حديث جهان را که
در
جهان
هرگز دو دوست يک دل و همدم نيافت کس
چون قفل و پره آلت بند است روز و شب
زان لاجرم کليد
در
غم نيافت کس
گل پيمانه
در
دستش ز خجلت غنچه مي گردد
به عارض تا فتاد از تاب بي گلهاي خندانش
چون به مي خون جهان
در
گل افسرده خورم
چه عجب گر نتوان يافت به دل شادانم
چند ازين دوران که هستند اين خدا دوران
در
او
شايد ار دامن ز دوران درکشم هر صبح دم
با اين همه به دولت احمد
در
اين زمان
سلطان منم بر اهل سخن، کام کار هم
خرمن عمر اي دريغ رفت به باد محال
در
خوي خجلت ز عمر از مژه پرنم تريم
به کوي عشق تو جان
در
ميان راه نهم
کلاه بنهم و سر بر سر کلاه نهم
در
صدر ديده اي که چه اقبال ديده ايم
بر آستان نگر که چه زار اوفتاده ايم
گوهري کز چشم من زاد آفتاب روي تو
هم به دست اشک
در
پاي غمش پاشيده ام
از نحيفي همچو تار رشته ام
در
عقد او
لاجرم هم بستر اويم وز او پوشيده ام
ني کم سعادت است اين کامد غم تو
در
دل
چون دل سراي غم شد شادان چرا ندارم
به باران مژه
در
ابر مي جستم وصالش را
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم
شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رخ زانم
که
در
گردن کمند زلف دود آساي او دارم
خاک
در
سلطان را افسر کن و بر سر نه
تا سر به کله داري بر افسرت افشانم
نيم شب پي گم کنان
در
کوي جانان آمدم
همچو جان بي سايه و چون سايه بي جان آمدم
تو را
در
دوستي رائي نمي بينم، نمي بينم
چو راز اندر دلت جائي نمي بينم، نمي بينم
به هر مجلس که بنشيني توئي
در
چشم من زيرا
که چون تو مجلس آرائي نمي بينم، نمي بينم
در
اين صحرا ز هر نقشي که چشم از وي برآسايد
بجز رويت تماشائي نمي بينم، نمي بينم
زهي هم تو هم عشق تو باد و آتش
که خود
در
شما آب و سنگي نبينم
من چو گلم که
در
وطن خار برد عنان از آن
رستم و کوره سفر شد وطنم، دريغ من
آه برآمد از جهان گفت مرا که ريگ خور
نيست گياهي از کرم
در
چمنم دريغ من
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه
زلف را گه طوق کن
در
حلق مردان درفکن
رسم ترکان است خون خوردن ز روي دوستي
خون من خورد و نديد از دوستي
در
روي من
جان
در
اين ره نعل کفش آمد بيندازش ز پاي
کي توان با نعل پيش تخت سلطان آمدن
هر سال بدان آيد خورشيد به جوزا
در
تا با کمر از پيشت گويند غلام است آن
مرغ جان من
در
اين خاکي قفس محبوس توست
هم تو بالش برگشا و هم تو بندش برشکن
اگر ناف بهشت از شب تهي ماند آن نمي دانم
مرا
در
ناف شب دانم بهشتي آشکار است اين
چو جهاني به خاصيت تو و وصل تو عاريت
نزند لاف عافيت دل کس
در
بلاي تو
مرا ز دل خبر رسد، ز راحتم اثر رسد
سحرگهي که
در
رسد نسيم دل گشاي تو
در
عشق داستانم و بر تو به نيم جو
بازيچه جهانم و بر تو به نيم جو
حلق خلقي را به طوق شوق تو
در
بند کرد
زلف مشک افشان شهر آشوب مه چوگان تو
قفل که بر لب نهي از لب معشوق ساز
پاي که از سر کني
در
صف عشاق نه
خاقاني اينک
در
پيش بوسه زنان بر هر پي اش
راند دواسبه بر پيش کو راند يکسر راحله
هزار جوي هوس رفته است
در
دل تو
که هيچ آب غم من روان به جوي تو نه
اي کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم
زلف تو
در
حلق دلم مشکين طناب انداخته
بر بوي وصل تا کي درد سر فراقت
آن مي هنوز
در
خم چندين خمار من چه
از سينه و دو ديده رفت اين دل رميده
در
زلف بي قرارت شب ها قرار کرده
در
روي من ز غمزه کمان ها کشيده اي
بر جان من ز طره کمين ها گشاده اي
بر هرچه
در
زمانه سواري به نيکوئي
الا بر وفا و مهر کز اين دو پياده اي
اي راحت جان ها به تو، آرام جان کيستي
دل
در
هوس جان مي دهد، تو دلستان کيستي
از از بتان دلخواه تو،
در
حسن شاهنشاه تو
ما را بگو اي ماه تو، کز آسمان کيستي
راندي به گوش اول صد فصل دل فريبم
و امروز
در
دو چشمم جز جوي خون نراني
احد گويان صمد جويان همه زير زمين رفتند
تو مهرويان مهوش را
در
اين خاک گران بيني
آتش از شرم تو چون گل
در
خوي خونين نشست
زان خطي کز عارض آتش فشان انگيختي
ز آن دل چون سنگ و آهن
در
دلم آتش زدي
پس به باد زلف از آتش ارغوان انگيختي
در
ساز ناز بود تو را نغمه هاي خوش
اين دم قيامت است که خوش تر فزوده اي
آخر چه موجب است که باز از حديث وصل
کم کرده اي و
در
سخن زر فزوده اي
گر زير زلف بند او باد صبا جا يافتي
صد يوسف گم گشته را
در
هر خمي وا يافتي
بر زخم هاي جانم هم درد و هم دوائي
در
نيمه راه عقلم هم خوف و هم رجائي
به لبت شفيع بردم که مرا قبول کن
به ستيزه گفت خون خور که نه
در
خور مني
گفتي که چه سر داري
در
عشق نگوئي
دارم سر پاي تو به آن جان که تو داري
صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد
تو هم چنان
در
هوس شام و چاشتي
در
وعده خورد خونم پس داد وعده کژ
زان خون که نيست چندين، چندان چه خواست گوئي
مرا روزي نپرسي کآخر اي غم خوار من چوني
دل بيمار تو چون است و تو
در
تيمار من چوني
در
آب ديده مي بيني که چون غرقم به ديدارت
نمي پرسي مرا کاي تشنه ديدار من چوني
کردي ز بيدلي تو مرا
در
جهان سمر
ني بي دلي است چون من و ني چون تو دلبري
دل که جوئي هم بلا پرورد جانان جوي از آنک
عافيت
در
عشق جانان برنتابد هر دلي
عشق از اول بيدق سودا فرو کردن خوش است
شه رخ غم
در
پي آن برنتابد هر دلي
چه سود ار من رسم
در
گرد اسبت
که تو صد ساله ره ز آن سوي گردي
ما را غم فراقت بحري است بي کرانه
اي کاش با چنين غم دل
در
کنار بودي
خاک شدم
در
تو را آب رخم چرا بري
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوري
صد زهر بياميزي و
در
کام دلم ريزي
چون نوش کنم زهر ز آن صعب تر آميزي
آن درد دل که برده اي آنگه عروسي است
در
جنب محنتي که ز هجران کنون بري
ز رغم آنکه مرا
در
غم تو طعنه زنند
غم تو شادي من شد که شادمان بادي
داد خواهم بر درت
در
خاک و خون افغان کنان
گير داد عاشقان ندهي فغان چون نشنوي
گرچه سپيد کاري است از همه روي کار تو
رو که قيامتي است هم زلف تو
در
سيه گري
اشک مرا چو روي خود دار عزيز اگر تو را
در
خورد آب و افتاب از پي ساز گازري
مرا مهره به کف ماند تو را داو روان حاصل
تو نو نو کعبتين ميزن که من
در
ششدرم باري
تويي که نقب زني
در
سراي عمر و به آخر
نه نقد وقت بري کيسه حيات ربايي
صفحه قبل
1
...
1426
1427
1428
1429
1430
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن