نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان حافظ
سوختم
در
چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمي
در
طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمي
اهل کام و ناز را
در
کوي رندي راه نيست
ره روي بايد جهان سوزي نه خامي بي غمي
قياس کردم و تدبير عقل
در
ره عشق
چو شبنمي است که بر بحر مي کشد رقمي
گشاد کار مشتاقان
در
آن ابروي دلبند است
خدا را يک نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني
دريغا عيش شبگيري که
در
خواب سحر بگذشت
نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي که درماني
نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو داني
گذر به کوي فلان کن
در
آن زمان که تو داني
من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم
اگر چه
در
پي ام افتند هر دم انجمني
ساقي به دست باش که غم
در
کمين ماست
مطرب نگاه دار همين ره که مي زني
اين خون که موج مي زند اندر جگر تو را
در
کار رنگ و بوي نگاري نمي کني
عجب از لطف تو اي گل که نشستي با خار
ظاهرا مصلحت وقت
در
آن مي بيني
دو نصيحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از
در
عيش درآ و به ره عيب مپوي
از پاي تا سرت همه نور خدا شود
در
راه ذوالجلال چو بي پا و سر شوي
بنياد هستي تو چو زير و زبر شود
در
دل مدار هيچ که زير و زبر شوي
در
حکمت سليمان هر کس که شک نمايد
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي
اين حديثم چه خوش آمد که سحرگه مي گفت
بر
در
ميکده اي با دف و ني ترسايي
يا رب به که شايد گفت اين نکته که
در
عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايي
در
تيره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآيي
خصمت کجاست
در
کف پاي خودش فکن
يار تو کيست بر سر چشم منش نشان هم کام
طلب نمي کني از من سخن جفا اين است
وگرنه با تو چه بحث است
در
سخنداني
من اندر آن که دم کيست اين مبارک دم
که وقت صبح
در
اين تيره خاکدان گيرد
مدام
در
پي طعن است بر حسود و عدوت
سماک رامح از آن روز و شب سنان گيرد
در
آن مقام که سيل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از ميان کران گيرد
زمان عمر تو پاينده باد کاين نعمت
عطيه اي است که
در
کار انس و جان گيرد
نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد
هر چه
در
عالم امر است به فرمان تو باد
با آن وجود و آن عظمت زير خاک رفت
در
نصف ماه ذي قعد از عرصه وجود
هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم
ور بود پوشيده و پنهان به دوزخ
در
رويد
زان لقمه که صوفي را
در
معرفت اندازد
يک ذره و صد مستي يک دانه و صد سيمرغ
جمعه بيست و دوم ماه جمادي الاول
در
پسين بود که پيوسته شد از جزو به کل
در
اين ظلمت سرا تا کي به بوي دوست بنشينم
گهي انگشت بر دندان گهي سر بر سر زانو
جنت نقد است اينجا عيش و عشرت تازه کن
زانکه
در
جنت خدا بر بنده ننويسد گناه
پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد
چرا ز خانه خواجه به
در
نمي آيي
غم
در
دل تنگ من از آن است که نيست
يک دوست که با او غم دل بتوان گفت
در
جام جهان چو تلخ و شيرين به هم است
اين از لب يار خواه و آن از لب جام
شاهنامه فردوسي
ز گنج و ز تخت و ز
در
و گهر
ز اسپ و سليح و کلاه و کمر
به ديبا و دينار و
در
و درم
به بوي و به رنگ و به هر بيش و کم
از ايوان و کاخ و ز پاليز و باغ
ز کوه و
در
و رود وز دشت راغ
که گيتي سپنج است پر درد و رنج
بد آن را که با غم بود
در
سپنج
نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت
نه شاداب
در
باغ برگ درخت
که اي برتر از دانش و هوش و راي
نه
در
جاي و بر جاي و نه زير جاي
که ما
در
حصاريم و هامون تراست
سري پر ز کين دل پر از خون تر است
چو موي از بر گوي و ما
در
ميان
به رنج تن و آز و سود و زيان
ز توران زمين تا
در
هند و روم
جهان شد مر او را چو يک مهره موم
همش خاک و هم ريگ و هم رنگ و بوي
همش
در
خوشاب و هم آب جوي
که او را به بايد به يوز و به سگ
که
در
دشت نخچير گيرد به تگ
ديوان خاقاني
دل چه شناسد که چيست قيمت سوداي تو
قدر تو چه داند صدف
در
شب افروز را
دزدان شبرو
در
طلب، از شمع ترسند اي عجب
تو شمع پيکر نيم شب دل دزدي اينسان تا کجا؟
هر لحظه ناوردي زني، جولان کني مردافکني
نه
در
دل تنگ مني اي تنگ ميدان تا کجا؟
ز بسکه بر سر کوي تو اشک ريخته ام
ز لعل
در
بر هر سنگ دامني است مرا
جام مي تا خط بغداد ده اي يار مرا
باز هم
در
خط بغداد فکن بار مرا
گوئيم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال
اين چنين تحفه مکن تعبيه
در
بار مرا
دي ياسجي ز ترکش جانانت گم شده است
دل و اشکاف و ياسح او
در
ميان طلب
گر نيست گشتي از خود و با تو توئي نماند
از نيستي
در
آينه دل نشان طلب
خاقانيا پياده شو از جان که دل توراست
بر دل سوار گرد و فلک
در
عنان طلب
مست تمام آمده است بر
در
من نيم شب
آن بت خورشيد روي و آن مه ياقوت لب
ماويز
در
فلک که نه بس چرب مشرب است
برخيز از جهان که نه بس خوب مفرش است
دست قبا
در
جهان نافه گشاي آمده است
بر سر هر سنگ باد غاليه ساي آمده است
آنچه ز سوداي تو
در
دل خاقاني است
نيست به عالم سري کو پي تو آن نداشت
اندر جهان چنان که جهان است
در
جهان
او را به هر صف که بجوئي نظير نيست
او را نظير هست به خوبي
در
اين جهان
خاقان اکبر است که او را نظير نيست
ديده شوخ تو را کشتن خلق آئين شد
تا کي اين ظلم،
در
اين ديده همانا نم نيست
رو که سلطان جمالي تو و
در
عالم عشق
آخرين صف ز گدايان تو جز آدم نيست
چون به صد تير بخستي دل خاقاني را
خود
در
آن، حقه نوشين تو يک مرهم نيست
يوسف گم گشته ما زير بند زلف توست
گه گهي ما را خبر زان زلف خم
در
خم فرست
زلف تو گر خاتم از دست سليمان
در
ربود
آن بر او بگذار وز لعلت يکي خاتم فرست
رخت خاقاني
در
اين عالم نمي گنجد ز غم
غمزه اي بر هم زن و او را بدان عالم فرست
کيست که
در
کوي تو فتنه روي نيست
وز پي ديدار تو بر سر کوي تو نيست
روي تو جان پرورد خوي تو خونم خورد
آه که خوي بدت
در
خور روي تو نيست
اکنون که ديدي آن سر زنجير مشک پاش
زنجير مي گسل که خرد حلقه بر
در
است
از کس ديت مخواه که خون ريز تو تويي
نقب از برون مجوي که دزد اندرون
در
است
نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب
تا دل
در
آب و آتش آن نازنين گريخت
خه که دگر باره دل، درد تو
در
برگرفت
باز به پيرانه سر، عشق تو از سر گرفت
دل به دست خويشتن شد کشته
در
پاي غمت
خود به خود کرد اين و جرم خويشتن بر من گرفت
تو هم هستي
در
اين طوفان وليکن
تو را تا کعب و ما را تا به فرق است
هر که سر گم کرد و دل
در
کار تو
چون سر زلف تو بي سامان بماند
صد هزاران گوي زرين داشت چرخ از اختران
ز آن همه يک گوي
در
خورد گريبانت نبود
فتنه را برسر گرفتم چون سرکار از تو داشت
عقل را
در
پا فکندم چون بفرمانت نبود
تا ز عهد حسن تو آوازه شد
در
شرق و غرب
آسمان با عشق بازي عهد و پيمان تازه کرد
عشق نو گر دير آمد
در
دل سودائيان
هر که را درد کهن تر يافت درمان تازه کرد
هر کجا لعل تو نوش افشاند چشم ما به شکر
در
شکر ريز جمالت گوهر افشان تازه کرد
شو آينه حاضر کن
در
خنده ببين آن لب
گر ديده نه اي هرگز کاتش گهر افشاند
گر
در
همه عمر از تو وصلي رسدم يک شب
مرغ سحري بيني حالي که پر افشاند
اين تحفه طبعي را بطراز و به دريا ده
باشد که به خوارزمش دريا به
در
اندازد
خاقاني است و جاني از غم به لب رسيده
چون امر تو درآيد هم
در
زمان برآيد
انصاف من ز تو که ستاند که
در
جهان
داور نماند کز تو به داور نمي شود
روزم فرو شد از غم و
در
کوي عشق تو
اين دود جز ز روزن من بر نمي شود
نثار باغ را گردون به دامن
در
همي پيچد
گل اندر لکه زمرد ز حجله رخ همي پوشد
وگر باد صبا
در
باغ بوي زلف تو يابد
به دل مهرت خرد حالي به صد جان باز نفروشد
کس چون تو نشان ندهد
در
کل جهان ليکن
چون اين دل هر جائي هر جاي بسي باشد
پرده نو ساخت عشق، زخمه نو
در
فزود
کرد به من آنچه خواست، برد ز من آنچه بود
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گر همه
در
خون کشد، پشت نبايد نمود
در
ميان دل و دين حاصل عشاق تو چيست
که چو حکم تو درآيد ز ميان آن نبرد
تا رخ و موي تو را
در
نرسد چشم بد
مردم آن چشمها جمله سپند تو باد
من چه سگم اي دريغ کامده
در
بند تو
آنکه منش بنده ام بسته بند تو باد
سحرا که کرده اي تو با زلف و عارض ارنه
در
گلشن ملايک شيطان چه کار دارد
چون ترک جان گرفتم
در
عشق روي چون تو
بر من فلان چه گويد بهمان چه کار دارد
عشق تو گوهري که گنج روان بيرزد
وهمم
در
اين فرو شد کو از چه کان برآمد
چشم ما بر دوخت عشق و پرده ما بردريد
از
در
ما چون درآمد دل ز روزن برپريد
با چنين شوري که ناگه خاست نتوان خوش نشست
با چنين کاري که
در
جنبيد نتوان آرميد
در
خراباتي که صاحب درد او جان هاي ماست
مائي ما نيست گشت و اوئي او ناپديد
صفحه قبل
1
...
1425
1426
1427
1428
1429
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن