167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • سد راه عالم بالاست معشوق مجاز
    دامن اين سرو پا در گل نمي بايد گرفت
  • خونبها بهتر ز حفظ آبروي عشق نيست
    در قيامت دامن قاتل نمي بايد گرفت
  • خط گل روي عرقناک ترا در بر گرفت
    روي اين درياي گوهرخيز را عنبر گرفت
  • چشم همراهي مدار از کس، که در روز سياه
    خضر نتواند به آبي دست اسکندر گرفت
  • تشنگان حشر، فکر چشمه ديگر کنيد
    کز لب تبخاله ريزم برق در کوثر گرفت
  • خاکها در کاسه چشم غزالان کرده است
    کي مرا از خاک آن فتراک خواهد بر گرفت؟
  • هر غباري کز دلم اشک صراحي برنداشت
    در بهاران آب چشم تاک خواهد بر گرفت
  • در به روي آشنايان بستن از انصاف نيست
    سبزه بيگانه خواهد اين چمن آخر گرفت
  • از خزان در روزگار مير عدل نوبهار
    خون خود را لاله خونين کفن آخر گرفت
  • تيشه در تمثال شيرين گر چه سختيها کشيد
    جان شيرين مزد دست از کوهکن آخر گرفت
  • تا غبار خط به گرد عارضش منزل گرفت
    آسمان آيينه خورشيد را در گل گرفت
  • بي تکلف مي تواند لاف خودداري زدن
    هر که در وقت خرام او عنان دل گرفت
  • رشته نوراني خورشيد در سوزن کشيد
    سوزن عيسي چو ترک رشته مريم گرفت
  • عشق از خاکستر ما ريخت رنگ آسمان
    اين شرار شوخ، اول در دل آدم گرفت
  • گر به هشياري حجابش مانع احسان شود
    در سر مستي ازان شيرين سخن خواهم گرفت
  • چشم من در پاکداماني کم از يعقوب نيست
    سرمه بينش ز بوي پيرهن خواهم گرفت
  • مي شود پامال صائب چون شود دعوي کهن
    در همين جا خونبهاي خويشتن خواهم گرفت
  • صحبت روشن ضميران کيمياي دولت است
    خون ما در چشمه خورشيد رنگ جان گرفت
  • سرمه چشم ملايک مي شود خاکسترش
    هر که را برق تمناي تو در خرمن گرفت
  • از لباس عاريت هر کس به آساني گذشت
    در گريبان مسيحا جاي چون سوزن گرفت
  • نيست صائب روز ميدان در شمار پردلان
    هر که نتواند به مردي تيغ از دشمن گرفت
  • گريه در دنبال دارد شادي بي عاقبت
    برق تا گرديد خندان، ابر باريدن گرفت
  • تا به دامان قيامت روي آسايش نديد
    در تماشاگاه او پايي که لغزيدن گرفت
  • بر نگاهم لرزه افتاد از تماشاي رخش
    دست ما را رعشه در هنگام گل چيدن گرفت
  • هر کمالي را زوالي هست در زير فلک
    ماه ناقص بدر تا گرديد کاهيدن گرفت
  • در گرفتاري بود جمعيت خاطر محال
    با دو دست بسته نتوان دست يغمايي گرفت
  • آرزوي جلوه شد در دل گره خورشيد را
    حسن عالمسوز او تا عالم آرايي گرفت
  • حسن شوخي کرد چنداني که در ميزان عشق
    بيقراريهاي من رنگ شکيبايي گرفت
  • کعبه و بتخانه اي در عالم توحيد نيست
    عاشق يکرنگ دارد قبله گاه از شش جهت
  • نيست صائب فرصت پرسيده راه صواب
    در ميان دارد مرا از بس گناه از شش جهت
  • ز شيريني سرشک شمع نقل انجمن گردد
    به هر محفل که آيد در سخن لعل شکربارت
  • نگردد در تماشاي تو چون نظارگي حيران؟
    که مي دارد عرق را از چکيدن باز رخسارت
  • نماند در ته ابر سيه برقي که شوخ افتد
    نباشد لحظه اي افزون نگه دزديدن چشمت
  • از برومندي ظاهر دل چون آينه را
    غوطه در زنگ دهد جامه زنگاري بخت
  • مي رساند به لب چاه زنخدان خود را
    هر که در دامن آن زلف پريشان آويخت
  • کشتي نوح درين بحر بود کام نهنگ
    جان کسي برد که در دامن طوفان آويخت
  • با ادب باش که از ديده صاحب نظران
    عشق در هر گذر آيينه رخشان آويخت
  • ريگ در شيشه ساعت نپذيرد آرام
    واي بر آن که درين دايره بي سر و پاست
  • آسيا گر چه برآورد ز بنيادش گرد
    هوس نشو و نما در گره دانه بجاست
  • چشم من بر در و ديوار حرم افتاده است
    نگذارند مرا گر به صنمخانه، بجاست
  • گر چه در خواب گران عمر سر آمد صائب
    همچنان رغبت شيريني افسانه بجاست
  • ذوق نظاره گل در نگه پنهان است
    اي مقيمان چمن، رخنه ديوار کجاست؟
  • تا به کي در ته ديوار تعلق باشم؟
    کوچه خانه بدوشان سبکبار کجاست؟
  • چشم تا کار کند گرد کسادي فرش است
    در بساط سخن امروز خريدار کجاست؟
  • صائب از گرد خجالت شده در خاک نهان
    موجه رحمت درياي عطاي تو کجاست
  • مي کند خنده سوفار، دل از پيکانش
    عيش فرش است در آن خانه که مهمان آنجاست
  • هر شبستان که در او روي عرقناکي هست
    من دلسوخته را چشمه حيوان آنجاست
  • اي صبا در حرم زلف چو محرم شده اي
    به ادب باش که دلهاي پريشان آنجاست
  • در دل مور ز تنگي به حقارت منگر
    که نهانخانه اقبال سليمان آنجاست
  • دل تنگي که در او راه ندارد دنيا
    بي سخن، خلوت پنهاني جانان آنجاست