167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان حافظ

  • چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
    که عمر در سر اين کار و بار خواهم کرد
  • دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
    تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
  • اشک من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار
    طالع بي شفقت بين که در اين کار چه کرد
  • بي دلي در همه احوال خدا با او بود
    او نمي ديدش و از دور خدايا مي کرد
  • مباش بي مي و مطرب که زير طاق سپهر
    بدين ترانه غم از دل به در تواني کرد
  • صبا وقت سحر بويي ز زلف يار مي آورد
    دل شوريده ما را به بو در کار مي آورد
  • فروغ ماه مي ديدم ز بام قصر او روشن
    که رو از شرم آن خورشيد در ديوار مي آورد
  • خدا را اي نصيحتگو حديث ساغر و مي گو
    که نقشي در خيال ما از اين خوشتر نمي گيرد
  • بيا اي ساقي گلرخ بياور باده رنگين
    که فکري در درون ما از اين بهتر نمي گيرد
  • صراحي مي کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
    عجب گر آتش اين زرق در دفتر نمي گيرد
  • از آن رو هست ياران را صفاها با مي لعلش
    که غير از راستي نقشي در آن جوهر نمي گيرد
  • ميان گريه مي خندم که چون شمع اندر اين مجلس
    زبان آتشينم هست ليکن در نمي گيرد
  • شکوه تاج سلطاني که بيم جان در او درج است
    کلاهي دلکش است اما به ترک سر نمي ارزد
  • در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
    عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
  • نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
    گره بگشود از ابرو و بر دل هاي ياران زد
  • اهل نظر دو عالم در يک نظر ببازند
    عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
  • و گر به رهگذري يک دم از وفاداري
    چو گرد در پي اش افتم چو باد بگريزد
  • من آن فريب که در نرگس تو مي بينم
    بس آب روي که با خاک ره برآميزد
  • به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد
    تو را در اين سخن انکار کار ما نرسد
  • خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان
    تا سيه روي شود هر که در او غش باشد
  • غمناک نبايد بود از طعن حسود اي دل
    شايد که چو وابيني خير تو در اين باشد
  • بدان هوس که به مستي ببوسم آن لب لعل
    چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
  • دريغ و درد که در جست و جوي گنج حضور
    بسي شدم به گدايي بر کرام و نشد
  • مغبچه اي مي گذشت راه زن دين و دل
    در پي آن آشنا از همه بيگانه شد
  • اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن
    شکر ايزد که نه در پرده پندار بماند
  • محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
    قصه ماست که در هر سر بازار بماند
  • جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
    جاودان کس نشنيديم که در کار بماند
  • من خاکي که از اين در نتوانم برخاست
    از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
  • بعد از اين روي من و آينه وصف جمال
    که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
  • آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع
    آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
  • رقص بر شعر تر و ناله ني خوش باشد
    خاصه رقصي که در آن دست نگاري گيرند
  • کليد گنج سعادت قبول اهل دل است
    مباد آن که در اين نکته شک و ريب کند
  • شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
    قدر يک ساعته عمري که در او داد کند
  • در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
    که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند
  • مي خور که صد گناه ز اغيار در حجاب
    بهتر ز طاعتي که به روي و ريا کنند
  • واعظان کاين جلوه در محراب و منبر مي کنند
    چون به خلوت مي روند آن کار ديگر مي کنند
  • اي گداي خانقه برجه که در دير مغان
    مي دهند آبي که دل ها را توانگر مي کنند
  • از بتان آن طلب ار حسن شناسي اي دل
    کاين کسي گفت که در علم نظر بينا بود
  • ياد باد آن که صبوحي زده در مجلس انس
    جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
  • ياد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
    آن که او خنده مستانه زدي صهبا بود
  • ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدي
    در ميان من و لعل تو حکايت ها بود
  • ياد باد آن که خرابات نشين بودم و مست
    وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
  • حسن مه رويان مجلس گر چه دل مي برد و دين
    بحث ما در لطف طبع و خوبي اخلاق بود
  • در شب قدر ار صبوحي کرده ام عيبم مکن
    سرخوش آمد يار و جامي بر کنار طاق بود
  • راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
    بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
  • در دلم بود که بي دوست نباشم هرگز
    چه توان کرد که سعي من و دل باطل بود
  • خيره آن ديده که آبش نبرد گريه عشق
    تيره آن دل که در او شمع محبت نبود
  • حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
    هر که را نيست ادب لايق صحبت نبود
  • دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود
    تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
  • هم عفاالله صبا کز تو پيامي مي داد
    ور نه در کس نرسيديم که از کوي تو بود
  • کفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل
    در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود
  • يک دو جامم دي سحرگه اتفاق افتاده بود
    و از لب ساقي شرابم در مذاق افتاده بود
  • رنگ خون دل ما را که نهان مي داري
    همچنان در لب لعل تو عيان است که بود
  • حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست
    به ناله دف و ني در خروش و ولوله بود
  • ز اخترم نظري سعد در ره است که دوش
    ميان ماه و رخ يار من مقابله بود
  • بي چراغ جام در خلوت نمي يارم نشست
    زان که کنج اهل دل بايد که نوراني بود
  • جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل
    ولي چه سود که در وي نه ممکن است خلود
  • طريق عشق پرآشوب و فتنه است اي دل
    بيفتد آن که در اين راه با شتاب رود
  • در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
    تا ابد سر نکشد و از سر پيمان نرود
  • آن چنان مهر توام در دل و جان جاي گرفت
    که اگر سر برود از دل و از جان نرود
  • به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد
    چو باشه در پي هر صيد مختصر نرود
  • طي مکان ببين و زمان در سلوک شعر
    کاين طفل يک شبه ره يک ساله مي رود
  • عقلم از خانه به دررفت و گر مي اين است
    ديدم از پيش که در خانه دينم چه شود
  • چمن خوش است و هوا دلکش است و مي بي غش
    کنون بجز دل خوش هيچ در نمي بايد
  • جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
    نگرفته هيچ کامي جان از بدن برآيد
  • اگر نه در خم چوگان او رود سر من
    ز سر نگويم و سر خود چه کار بازآيد
  • نفس برآمد و کام از تو بر نمي آيد
    فغان که بخت من از خواب در نمي آيد
  • در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
    بلاي زلف سياهت به سر نمي آيد
  • مگر نسيم خطت صبح در چمن بگذشت
    که گل به بوي تو بر تن چو صبح جامه دريد
  • چو ماه روي تو در شام زلف مي ديدم
    شبم به روي تو روشن چو روز مي گرديد
  • شاهدان در جلوه و من شرمسار کيسه ام
    بار عشق و مفلسي صعب است مي بايد کشيد
  • با لبي و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
    از کريمي گوييا در گوشه اي بويي شنيد
  • صبا بگو که چه ها بر سرم در اين غم عشق
    ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد
  • هر آن کسي که در اين حلقه نيست زنده به عشق
    بر او نمرده به فتواي من نماز کنيد
  • چه ره بود اين که زد در پرده مطرب
    که مي رقصند با هم مست و هشيار
  • عيد است و آخر گل و ياران در انتظار
    ساقي به روي شاه ببين ماه و مي بيار
  • جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
    ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار
  • چو ذکر خير طلب مي کني سخن اين است
    که در بهاي سخن سيم و زر دريغ مدار
  • قلب بي حاصل ما را بزن اکسير مراد
    يعني از خاک در دوست نشاني به من آر
  • در کمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است
    ز ابرو و غمزه او تير و کماني به من آر
  • در غريبي و فراق و غم دل پير شدم
    ساغر مي ز کف تازه جواني به من آر
  • دي در گذار بود و نظر سوي ما نکرد
    بيچاره دل که هيچ نديد از گذار عمر
  • بي عمر زنده ام من و اين بس عجب مدار
    روز فراق را که نهد در شمار عمر
  • گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
    چتر گل در سر کشي اي مرغ خوشخوان غم مخور
  • در بيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم
    سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور
  • حافظا در کنج فقر و خلوت شب هاي تار
    تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
  • چو لاله در قدحم ريز ساقيا مي و مشک
    که نقش خال نگارم نمي رود ز ضمير
  • در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
    بر سر کشته خويش آي و ز خاکش برگير
  • ترک درويش مگير ار نبود سيم و زرش
    در غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير
  • صوف برکش ز سر و باده صافي درکش
    سيم درباز و به زر سيمبري در بر گير
  • صوفي که بي تو توبه ز مي کرده بود دوش
    بشکست عهد چون در ميخانه ديد باز
  • غسل در اشک زدم کاهل طريقت گويند
    پاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز
  • در ازل داده ست ما را ساقي لعل لبت
    جرعه جامي که من مدهوش آن جامم هنوز
  • بيا که هاتف ميخانه دوش با من گفت
    که در مقام رضا باش و از قضا مگريز
  • از در خويش خدا را به بهشتم مفرست
    که سر کوي تو از کون و مکان ما را بس
  • به يکي جرعه که آزار کسش در پي نيست
    زحمتي مي کشم از مردم نادان که مپرس
  • گفت وگوهاست در اين راه که جان بگدازد
    هر کسي عربده اي اين که مبين آن که مپرس
  • زان باده که در ميکده عشق فروشند
    ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
  • جاي آن است که خون موج زند در دل لعل
    زين تغابن که خزف مي شکند بازارش
  • بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
    اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش