نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان حافظ
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر
در
سر اين کار و بار خواهم کرد
دست
در
حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکيه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
اشک من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار
طالع بي شفقت بين که
در
اين کار چه کرد
بي دلي
در
همه احوال خدا با او بود
او نمي ديدش و از دور خدايا مي کرد
مباش بي مي و مطرب که زير طاق سپهر
بدين ترانه غم از دل به
در
تواني کرد
صبا وقت سحر بويي ز زلف يار مي آورد
دل شوريده ما را به بو
در
کار مي آورد
فروغ ماه مي ديدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشيد
در
ديوار مي آورد
خدا را اي نصيحتگو حديث ساغر و مي گو
که نقشي
در
خيال ما از اين خوشتر نمي گيرد
بيا اي ساقي گلرخ بياور باده رنگين
که فکري
در
درون ما از اين بهتر نمي گيرد
صراحي مي کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق
در
دفتر نمي گيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با مي لعلش
که غير از راستي نقشي
در
آن جوهر نمي گيرد
ميان گريه مي خندم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن
در
نمي گيرد
شکوه تاج سلطاني که بيم جان
در
او درج است
کلاهي دلکش است اما به ترک سر نمي ارزد
در
ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
نگارم دوش
در
مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دل هاي ياران زد
اهل نظر دو عالم
در
يک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
و گر به رهگذري يک دم از وفاداري
چو گرد
در
پي اش افتم چو باد بگريزد
من آن فريب که
در
نرگس تو مي بينم
بس آب روي که با خاک ره برآميزد
به حسن و خلق و وفا کس به يار ما نرسد
تو را
در
اين سخن انکار کار ما نرسد
خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان
تا سيه روي شود هر که
در
او غش باشد
غمناک نبايد بود از طعن حسود اي دل
شايد که چو وابيني خير تو
در
اين باشد
بدان هوس که به مستي ببوسم آن لب لعل
چه خون که
در
دلم افتاد همچو جام و نشد
دريغ و درد که
در
جست و جوي گنج حضور
بسي شدم به گدايي بر کرام و نشد
مغبچه اي مي گذشت راه زن دين و دل
در
پي آن آشنا از همه بيگانه شد
اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن
شکر ايزد که نه
در
پرده پندار بماند
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصه ماست که
در
هر سر بازار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنيديم که
در
کار بماند
من خاکي که از اين
در
نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
بعد از اين روي من و آينه وصف جمال
که
در
آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
آتش آن نيست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که
در
خرمن پروانه زدند
رقص بر شعر تر و ناله ني خوش باشد
خاصه رقصي که
در
آن دست نگاري گيرند
کليد گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن که
در
اين نکته شک و ريب کند
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر يک ساعته عمري که
در
او داد کند
در
اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند
مي خور که صد گناه ز اغيار
در
حجاب
بهتر ز طاعتي که به روي و ريا کنند
واعظان کاين جلوه
در
محراب و منبر مي کنند
چون به خلوت مي روند آن کار ديگر مي کنند
اي گداي خانقه برجه که
در
دير مغان
مي دهند آبي که دل ها را توانگر مي کنند
از بتان آن طلب ار حسن شناسي اي دل
کاين کسي گفت که
در
علم نظر بينا بود
ياد باد آن که صبوحي زده
در
مجلس انس
جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
ياد باد آن که
در
آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدي صهبا بود
ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدي
در
ميان من و لعل تو حکايت ها بود
ياد باد آن که خرابات نشين بودم و مست
وآنچه
در
مسجدم امروز کم است آن جا بود
حسن مه رويان مجلس گر چه دل مي برد و دين
بحث ما
در
لطف طبع و خوبي اخلاق بود
در
شب قدر ار صبوحي کرده ام عيبم مکن
سرخوش آمد يار و جامي بر کنار طاق بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را
در
دل بود
در
دلم بود که بي دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعي من و دل باطل بود
خيره آن ديده که آبش نبرد گريه عشق
تيره آن دل که
در
او شمع محبت نبود
حافظا علم و ادب ورز که
در
مجلس شاه
هر که را نيست ادب لايق صحبت نبود
دوش
در
حلقه ما قصه گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پيامي مي داد
ور نه
در
کس نرسيديم که از کوي تو بود
کفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل
در
پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود
يک دو جامم دي سحرگه اتفاق افتاده بود
و از لب ساقي شرابم
در
مذاق افتاده بود
رنگ خون دل ما را که نهان مي داري
همچنان
در
لب لعل تو عيان است که بود
حديث عشق که از حرف و صوت مستغنيست
به ناله دف و ني
در
خروش و ولوله بود
ز اخترم نظري سعد
در
ره است که دوش
ميان ماه و رخ يار من مقابله بود
بي چراغ جام
در
خلوت نمي يارم نشست
زان که کنج اهل دل بايد که نوراني بود
جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل
ولي چه سود که
در
وي نه ممکن است خلود
طريق عشق پرآشوب و فتنه است اي دل
بيفتد آن که
در
اين راه با شتاب رود
در
ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
تا ابد سر نکشد و از سر پيمان نرود
آن چنان مهر توام
در
دل و جان جاي گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفيد
چو باشه
در
پي هر صيد مختصر نرود
طي مکان ببين و زمان
در
سلوک شعر
کاين طفل يک شبه ره يک ساله مي رود
عقلم از خانه به دررفت و گر مي اين است
ديدم از پيش که
در
خانه دينم چه شود
چمن خوش است و هوا دلکش است و مي بي غش
کنون بجز دل خوش هيچ
در
نمي بايد
جان بر لب است و حسرت
در
دل که از لبانش
نگرفته هيچ کامي جان از بدن برآيد
اگر نه
در
خم چوگان او رود سر من
ز سر نگويم و سر خود چه کار بازآيد
نفس برآمد و کام از تو بر نمي آيد
فغان که بخت من از خواب
در
نمي آيد
در
اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلاي زلف سياهت به سر نمي آيد
مگر نسيم خطت صبح
در
چمن بگذشت
که گل به بوي تو بر تن چو صبح جامه دريد
چو ماه روي تو
در
شام زلف مي ديدم
شبم به روي تو روشن چو روز مي گرديد
شاهدان
در
جلوه و من شرمسار کيسه ام
بار عشق و مفلسي صعب است مي بايد کشيد
با لبي و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کريمي گوييا
در
گوشه اي بويي شنيد
صبا بگو که چه ها بر سرم
در
اين غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسيد
هر آن کسي که
در
اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او نمرده به فتواي من نماز کنيد
چه ره بود اين که زد
در
پرده مطرب
که مي رقصند با هم مست و هشيار
عيد است و آخر گل و ياران
در
انتظار
ساقي به روي شاه ببين ماه و مي بيار
جهان و هر چه
در
او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار
چو ذکر خير طلب مي کني سخن اين است
که
در
بهاي سخن سيم و زر دريغ مدار
قلب بي حاصل ما را بزن اکسير مراد
يعني از خاک
در
دوست نشاني به من آر
در
کمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تير و کماني به من آر
در
غريبي و فراق و غم دل پير شدم
ساغر مي ز کف تازه جواني به من آر
دي
در
گذار بود و نظر سوي ما نکرد
بيچاره دل که هيچ نديد از گذار عمر
بي عمر زنده ام من و اين بس عجب مدار
روز فراق را که نهد
در
شمار عمر
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل
در
سر کشي اي مرغ خوشخوان غم مخور
در
بيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور
حافظا
در
کنج فقر و خلوت شب هاي تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
چو لاله
در
قدحم ريز ساقيا مي و مشک
که نقش خال نگارم نمي رود ز ضمير
در
لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
بر سر کشته خويش آي و ز خاکش برگير
ترک درويش مگير ار نبود سيم و زرش
در
غمت سيم شمار اشک و رخش را زر گير
صوف برکش ز سر و باده صافي درکش
سيم درباز و به زر سيمبري
در
بر گير
صوفي که بي تو توبه ز مي کرده بود دوش
بشکست عهد چون
در
ميخانه ديد باز
غسل
در
اشک زدم کاهل طريقت گويند
پاک شو اول و پس ديده بر آن پاک انداز
در
ازل داده ست ما را ساقي لعل لبت
جرعه جامي که من مدهوش آن جامم هنوز
بيا که هاتف ميخانه دوش با من گفت
که
در
مقام رضا باش و از قضا مگريز
از
در
خويش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوي تو از کون و مکان ما را بس
به يکي جرعه که آزار کسش
در
پي نيست
زحمتي مي کشم از مردم نادان که مپرس
گفت وگوهاست
در
اين راه که جان بگدازد
هر کسي عربده اي اين که مبين آن که مپرس
زان باده که
در
ميکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
جاي آن است که خون موج زند
در
دل لعل
زين تغابن که خزف مي شکند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه
در
منقارش
صفحه قبل
1
...
1423
1424
1425
1426
1427
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن