167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان پروين اعتصامي

  • پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند
    در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار
  • ما را غمي ز فتنه باد سموم نيست
    در پيش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار
  • خواري سزاي خار و خوشي در خور گل است
    از تاب خويش و خيرگي من، عجب مدار
  • اين چه رفتار است، اي يار قديم
    تو ظنين از ما و ما در رنج و بيم
  • بي من ز لانه دور نگرديد هيچ يک
    تنها، چه اعتبار در اين کوي و برزن است
  • غافل توئي، که بد کني و بي خبر روي
    در رهگذر من نبود دام و گير و دار
  • سند بدست سيه روزگار ظلم، بس است
    صحيفه اي که در آن، ثبت اشک و آه کنند
  • چو شاه جور کند، خلق در اميد نجات
    همي حساب شب و روز و سال و ماه کنند
  • اگر به خار و خسي فتنه اي رسد در دشت
    گناه داس و تبر نيست، جرم خارکن است
  • هم از تحمل گرما و قرنها سختي است
    اگر گهر به بدخش و عقيق در يمن است
  • صد معدن است در دل هر سنگ کوه بخت
    من، يک گهر از اين همه معدن نداشتم
  • زن ز تحصيل هنر شد شهره در هر کشوري
    بر نکرد از ما کسي زين خواب بيدردي سري
  • آن که در زير زمين، داد سر و سامانت
    کاش ميخورد غم بي سر و ساماني من
  • رفتي و روز مرا تيره تر از شب کردي
    بي تو در ظلمتم، اي ديده نوراني من
  • ديوان حافظ

  • به بوي نافه اي کاخر صبا زان طره بگشايد
    ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل ها
  • مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
    جرس فرياد مي دارد که بربنديد محمل ها
  • مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است
    کجا همي روي اي دل بدين شتاب کجا
  • بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت
    کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
  • جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
    که وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را
  • سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد
    دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
  • روي خوبت آيتي از لطف بر ما کشف کرد
    زان زمان جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما
  • گفتم اي سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب
    گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب
  • اي که در زنجير زلفت جاي چندين آشناست
    خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب
  • بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت
    گر چه نبود در نگارستان خط مشکين غريب
  • تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل
    باري به غلط صرف شد ايام شبابت
  • شراب خورده و خوي کرده مي روي به چمن
    که آب روي تو آتش در ارغوان انداخت
  • ز شرم آن که به روي تو نسبتش کردم
    سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
  • سرم به دنيي و عقبي فرو نمي آيد
    تبارک الله از اين فتنه ها که در سر ماست
  • چه ساز بود که در پرده مي زد آن مطرب
    که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
  • کمر کوه کم است از کمر مور اين جا
    نااميد از در رحمت مشو اي باده پرست
  • زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست
    پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست
  • بيدار شو اي ديده که ايمن نتوان بود
    زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است
  • گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
    در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
  • سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
    دست از سر آبي که جهان جمله سراب است
  • ساقي به چند رنگ مي اندر پياله ريخت
    اين نقش ها نگر که چه خوش در کدو ببست
  • آن شب قدري که گويند اهل خلوت امشب است
    يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است
  • تا به گيسوي تو دست ناسزايان کم رسد
    هر دلي از حلقه اي در ذکر يارب يارب است
  • عکس خوي بر عارضش بين کآفتاب گرم رو
    در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است
  • آن که ناوک بر دل من زير چشمي مي زند
    قوت جان حافظش در خنده زير لب است
  • مرا به بند تو دوران چرخ راضي کرد
    ولي چه سود که سررشته در رضاي تو بست
  • تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال
    خطا نگر که دل اميد در وفاي تو بست
  • من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخي
    در خزانه به مهر تو و نشانه توست
  • نيست در بازار عالم خوشدلي ور زان که هست
    شيوه رندي و خوش باشي عياران خوش است
  • کنون که بر کف گل جام باده صاف است
    به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است
  • نه من ز بي عملي در جهان ملولم و بس
    ملالت علما هم ز علم بي عمل است
  • به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
    جهان و کار جهان بي ثبات و بي محل است
  • در مجلس ما عطر مياميز که ما را
    هر لحظه ز گيسوي تو خوش بوي مشام است
  • ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
    وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است
  • اي توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
    سر و زر در کنف همت درويشان است
  • شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
    هر که دل بردن او ديد و در انکار من است
  • مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور ني
    رميدن از در دولت نه رسم و راه من است
  • نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
    بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست
  • نثار روي تو هر برگ گل که در چمن است
    فداي قد تو هر سروبن که بر لب جوست
  • چندان گريستم که هر کس که برگذشت
    در اشک ما چو ديد روان گفت کاين چه جوست
  • زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
    بر اميد دانه اي افتاده ام در دام دوست
  • جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
    هزار نکته در اين کار و بار دلداريست
  • حاليا خانه برانداز دل و دين من است
    تا در آغوش که مي خسبد و همخانه کيست
  • مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او
    عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست
  • مي چکد شير هنوز از لب همچون شکرش
    گر چه در شيوه گري هر مژه اش قتاليست
  • روي تو مگر آينه لطف الهيست
    حقا که چنين است و در اين روي و ريا نيست
  • بازآي که بي روي تو اي شمع دل افروز
    در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست
  • دي مي شد و گفتم صنما عهد به جاي آر
    گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست
  • گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
    در هيچ سري نيست که سري ز خدا نيست
  • من که در آتش سوداي تو آهي نزنم
    کي توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست
  • زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
    در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اکراه نيست
  • هر گه که دل به عشق دهي خوش دمي بود
    در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست
  • ما را ز منع عقل مترسان و مي بيار
    کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست
  • مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
    ور نه در مجلس رندان خبري نيست که نيست
  • آب چشمم که بر او منت خاک در توست
    زير صد منت او خاک دري نيست که نيست
  • از وجودم قدري نام و نشان هست که هست
    ور نه از ضعف در آن جا اثري نيست که نيست
  • بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت
    و اندر آن برگ و نوا خوش ناله هاي زار داشت
  • در نمي گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
    خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
  • خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم
    کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
  • سر تسليم من و خشت در ميکده ها
    مدعي گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
  • صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
    ناز کم کن که در اين باغ بسي چون تو شکفت
  • گر طمع داري از آن جام مرصع مي لعل
    اي بسا در که به نوک مژه ات بايد سفت
  • احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست
    در سعي چه کوشيم چو از مروه صفا رفت
  • بر بوي آن که جرعه جامت به ما رسد
    در مصطبه دعاي تو هر صبح و شام رفت
  • دل را که مرده بود حياتي به جان رسيد
    تا بويي از نسيم مي اش در مشام رفت
  • مي خواست گل که دم زند از رنگ و بوي دوست
    از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
  • صد جوي آب بسته ام از ديده بر کنار
    بر بوي تخم مهر که در دل بکارمت
  • بارم ده از کرم سوي خود تا به سوز دل
    در پاي دم به دم گهر از ديده بارمت
  • خوش خرامان مي روي چشم بد از روي تو دور
    دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمت
  • نگويم از من بي دل به سهو کردي ياد
    که در حساب خرد نيست سهو بر قلمت
  • در زلف چون کمندش اي دل مپيچ کان جا
    سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت
  • بادت به دست باشد اگر دل نهي به هيچ
    در معرضي که تخت سليمان رود به باد
  • خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن
    بند قباي غنچه گل مي گشاد باد
  • نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد
    هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
  • اين همه عکس مي و نقش نگارين که نمود
    يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد
  • آن شد اي خواجه که در صومعه بازم بيني
    کار ما با رخ ساقي و لب جام افتاد
  • ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
    تو سياه کم بها بين که چه در دماغ دارد
  • به فتراک ار همي بندي خدا را زود صيدم کن
    که آفت هاست در تاخير و طالب را زيان دارد
  • ز خوف هجرم ايمن کن اگر اميد آن داري
    که از چشم بدانديشان خدايت در امان دارد
  • حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است
    کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
  • گوي خوبي که برد از تو که خورشيد آن جا
    نه سواريست که در دست عناني دارد
  • هر شبنمي در اين ره صد بحر آتشين است
    دردا که اين معما شرح و بيان ندارد
  • اي دل طريق رندي از محتسب بياموز
    مست است و در حق او کس اين گمان ندارد
  • نيست در شهر نگاري که دل ما ببرد
    بختم ار يار شود رختم از اين جا ببرد
  • صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
    عشقش به روي دل در معني فراز کرد
  • آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ
    در لحد ماه کمان ابروي من منزل کرد