نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
جنون چون شمع
در
رنگ بناي من نزد آتش
که تا نقش قدم گشتن سراپايم سري کردي
نه از صبحي خبر دارم نه از شامي اثر دارم
نگه مي پرورم
در
سايه خط بناگوشي
بروي جلوه او هر چه باداباد مي تازم
باين يک مشت خس
در
بحر آتش ميزنم جوشي
گرد رم عيش است چه صحرا و چه گلزار
فرصت همه جا خون شده
در
بخيه رنگي
مينا نخورده بر سنگ کم است از دل تنگ
پهلو تهي کن از خويش
در
بزم پست جائي
(بيدل) از ما نتوان خواست چه افغان چه ترنم
ني اين بزم شکسته است نفس
در
لب نائي
قد پيري نمودار است طفلي تا بکي (بيدل)
کچه
در
خاک پنهان کن مبادت تر کند بازي
تا چند ببالد کس چون آبله خون
در
دل
از پوست برون آورد ما را غم مستوري
بکمين صفحه باطلت نفتاد آتش امتحان
که بقدر هر شرر از دلت نگهي است
در
پس روزني
زياس قامت خم گشته بر خود نوحه ئي دارم
پريشان کرده ام
در
مرگ عشرت گيسوي چنگي
خمار آفت کشيها دارد از ساغر کشي بکذر
که مي انديشم از خميازه
در
کام نهنگ آئي
سخن دردسر است اما متن برخامشي چندان
که چون آينه از ضبط نفس
در
زير زنگ آئي
همين
در
کسوت وهم است سير باغ امکانت
بپوش از هر دو عالم چشم اگر زين جامه تنگ آئي
بجز مردن علاج ما و من صورت نمي بندد
تب شور نفسها
در
کفن دارد طبان شيري
حذر از فضولي عزوشان که مباد
در
دم امتحان
هوست ز نقش نگين خورد غم پشت دست گزيده ئي
پرواز شوق امروز محمل کش طپش نيست
در
بيضه ام جنون داشت بي بال و پر کميني
عبث چون چشم قرباني و بال مرد و زن بردي
ورق گرداندي و روي سياهي
در
کفن بردي
عالمي بر باد رفت از سعي بي پا و سري
خامها
در
مشق لغزش گم شد از بي مسطري
گداز ياس دل را غوطه
در
سنجاب داد آخر
ز خاکستر فگند اين شعله طرح بستر ناري
ز هستي جز تن آساني ندارم
در
نظر (بيدل)
چو محمل هر سر مويم رگ خوابست پنداري
نفس خون گشت و تسکين حبابي هم نشد حاصل
چو گرداب اينقدر تا چند
در
فکر گهرپيچي
کمند اينجا رسائي
در
خود سامان چين دارد
جهان صيد خيال تست بر خود هر قدر پيچي
بجز رزق مقدر نيست ممکن حاصل کامت
اگر چو عنکبوتان رشته بر صد بام و
در
پيچي
بسي پيچيد (بيدل) ناله ات بر دامن شبها
کنون وقتست اگر اين رشته
در
پاي سحر پيچي
گر بگردن ميکشي گردن و گر
در
سجده ئي
هم ز تو گل مي کند الله اکبر سجده ئي
خم چرا بايد شدن باري اگر بر دوش هست
زندگي دارد بلائي کاين قدر
در
سجده ئي
بر
در
دل چون نفس بوسي نشست اي نفس داغ
زحمت اين آستاني بسکه لنگر سجده ئي
جرأت پرواز خاکت را بگردون برده است
ورنه هرگه مي کشي سر
در
ته پر سجده ئي
گر خم انديشه ات (بيدل) گريباني کند
مي شود روشن که خود محرابي و
در
سجده ئي
سفيدي کرد مويت ليک از طفلي نمي فهمي
که آتش تا کجا
در
زير خاکستر کند بازي
شرر
در
عرصه تحقيق با ما چشمکي دارد
که از خود چشم پوشد هر که اينجا سر کند بازي
(بيدل) چه ازل کو ابد از وهم بروي آي
در
کشور تحقيق نه صبح است نه شامي
گر همه رفتي چو ماه از چرخ برتر سجده ئي
تا زپيشاني اثر داري بران
در
سجده ئي
بندگي را
در
عدم هم چاره نتوان يافتن
خاک اگرگشتي همان از پاي تا سر سجده ئي
شعله ات کو نفسي چند به پرواز تند
آخر از ضبط نفس
در
ته پر مي آئي
نه دل آينه و ني ديده تماشا قابل
حيرت اين است که
در
دل بنظر مي آئي
نه لبي بزمزمه چنگ زد نه نفس
در
دل تنگ زد
عدم آبگينه بسنگ زد که تو قابل سخن آمدي
چه شد اطلس فلکي قبا که دريد آن ملکي را
که تو
در
زيانکده فنايي يکدوگز کفن آمدي
زخروش عبرت مرد و زن پر ياس ميزند اين سخن
که چو شمع
در
بر انجمن زچه بهر سوختن آمدي
بهوس چو (بيدل) بيخبر
در
اعتبار جهان مزن
چه بلاست ذوق گهر شدن که چو موج خودشکن آمدي
با همه لاف من و مار و نهفتي
در
کفن
دعويت بي پرده شد آخر که مازم رفته ئي
عيش و غم آن به که از تمييز آن کس بگذرد
تا بهشت آمد بيادت
در
جهنم رفته ئي
هيچکس
در
عرصه وحشت گر و تاز تو نيست
تا عدم از عالم هستي بيکدم رفته ئي
حرف غيرت راه ميزد از هجوم ما و من
بر
در
دل تا نهادم گوش دانستم توئي
تو هم
در
آرزوي سيم و زر زنار مي بندي
مکن طعن برهمن گر کند از سنگ معبودي
درين عصر از تميز ماده و نر داغ شد فطرت
جهان پر ميزند
در
سايه بال غليوازي
به بيدردي
در
اين محفل چه لازم متهم بودن
گدازي گريه ئي اشکي جنوني ناله ئي وائي
شکست آينه تعمير چندين جلوه است اينجا
چکيد اشک من و حسن تو
در
آفاق زد کوسي
ياد باد اي حسرت بنهاده پا از دل برون
چون نگه
در
چشم حيران هم مقامي داشتي
ديوان پروين اعتصامي
به چشم معرفت
در
راه بين آنگاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان يافت عمر جاوداني را
بهل صباغ گيتي را که
در
يک خم زند آخر
سپيد و زرد و مشکين و کبود و ارغواني را
ز شيطان بدگمان بودن نويد نيک فرجاميست
چو خون
در
هر رگي بايد دواند اين بدگماني را
در
آن ديوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
نخواهد بود بازار و بها چيره زباني را
ببايد کاشتن
در
باغ جان از هر گلي، پروين
بر اين گلزار راهي نيست باد مهرگاني را
آن را که ديبه هنر و علم
در
بر است
فرش سراي او چه غم ارزانکه بورياست
مزدور ديو و هيمه کش او شديم از آن
کاين سفله تن گرسنه و
در
فکرت غذاست
جان شاخه ايست، ميوه آن علم و فضل و راي
در
شاخه اي نگر که چه خوشرنگ ميوه هاست
من و تو روزي از پاي
در
افتيم، وليک
تا بود روز و شب، اين گنبد اخضر گردد
هر نفس کز تو برآيد، چو نکو
در
نگري
آز تو بيشتر و عمر تو کمتر گردد
ديو را بر
در
دل ديدم و زان ميترسم
که ز ما بيخبر اين ملک مسخر گردد
حرص و خودبيني و غفلت ز تو ناهارترند
چه روي از پي نان بر
در
ناهاري چند
دفع موشان کن از آن پيش که آذوقه برند،
نه
در
آن لحظه که خالي شود انباري چند
دام
در
ره نه هوي را تا نيفتادي بدام
سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتي سنگسار
کعبه مان عجب شد و لاشه
در
آن قربان
واي و صد واي برين کعبه و قربانش
در
خانه شحنه خفته و دزدان بکوي و بام
ره ديو لاخ و قافله بي مقصد و مرام
از کار جان چرا زني اي تيره روز تن
در
راه نان چرا نهي اي بي تميز نام
مگوي هر که کهن جامه شد ز علم تهيست
که خاص نيز بسي هست
در
ميان عوام
خويش و پيوند هنر باش که تا روزي
نروي از پي نان بر
در
خال و عم
ز خود بيني سيه کردي دل بيغش، ز خودبيني
ز ناداني
در
افتادي درين آتش، ز ناداني
چه ميبافي پرند و پرنيان
در
دوک نخ ريسي
چه ميخواهي درين تاريک شب زين تيه ظلماني
اي خوشا مستانه سر
در
پاي دلبر داشتن
دل تهي از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
اي خوش از تن کوچ کردن، خانه
در
جان داشتن
روي مانند پري از خلق پنهان داشتن
از تيرگي و پيچ و خم راههاي ما
در
تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست
گفتا هر آنکه عيب کسي
در
قفا شمرد
هر چند دل فريبد و رو خوش کند عدوست
در
پيش روي خلق بما جا دهند از انک
ما را هر آنچه از بد و نيکست روبروست
يک جاي وصله
در
همه جامه ام نمايد
زين روي وصله کردم، از آن رو ز هم دريد
فرياد شوق ديگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر
در
آذري
گر بيائي يک سفر ما را ز پي
در
سر و ساقت نه رگ ماند، نه پي
در
دست بانوئي، به نخي گفت سوزني
کاي هرزه گرد بي سر و بي پا چه مي کني
جائي که هست سوزن و آماده نيست نخ
با اين گزاف و لاف،
در
آنجا چه ميکني
سفينه اي که
در
آن فتنه بود کشتيبان
برفت روز و شب و ره سوي کنار نکرد
هر شاخه ام افتاد
در
آخر به تنوري
زين جامه نه يک پود بجا ماند و نه يک تار
چون ريشه من کنده شد از باغ و بخشکيد
در
صفحه ايام، نه گل باد و نه گلزار
کرده اند از بيهشي بر خواندن من خنده ها
خويشتن
در
هر مکان و هر گذر رقصيده اند
ترا چو من، بدل خرد، مهر و پيونديست
مرا بسان تو،
در
تن رگ و پي است و وريد
تو چشم عقل ببستي، که
در
چه افتادي
تو بد شدي، که شدند از تو خوبتر دگران
از چه، رويت
در
هم و پشتت خم است
از چه رو، کار تو درهم کرده اند
تو از جوي آوري روزي من از جر
تو آگه باشي از بام و من از
در
از فرط عجب و جهل، گمان ميبرد که اوست
تنها پرنده اي که
در
اين عرصه و فضاست
اين جانور نه لايق باغ است و بوستان
اين بي هنر، نه
در
خور اين مدحت و ثناست
در
هر قبيله بيش و کم و خوب و زشت هست
مرغي کلاغ لاشخور و ديگري هماست
چه زن، چه مرد، کسي شد بزرگ و کامروا
که داشت ميوه اي از باغ علم،
در
دامان
نه سبزه ايم، که روئيم خيره
در
جر و جوي
نه مرغکيم، که باشيم خوش بمشتي دان
ز حيله، بر
در
موشي نشست گربه و گفت
که چند دشمني از بهر حرص و آز کنيم
در
دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگي است
بر من هر آنچه از تو رسد، خواري و جفاست
آبم من، ار بخار شوم
در
چمن، خوش است
سنگي تو، گر که کار کني بشکني رواست
در
زحمتيم هر دو ز سختي و رنج، ليک
هرچ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست
از ما چه صلح خيزد و جنگ، اين چه فکر تست
در
دست ديگريست، گر آب و گر آسياست
هميشه سر بفلک داشتيم
در
بستان
کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر
در
باغ، وقت صبح چنين گفت گل به خار
کز خويش، هيچ نايدت اي زشت روي عار
صفحه قبل
1
...
1421
1422
1423
1424
1425
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن