نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
گشادي هست
در
معني بجيب هر گره (بيدل)
نمي باشد درون بيضه غير از بال و پر پنهان
چه صحرا و چه گلشن گر تأمل رهبرت گردد
سلامت نيست غير از پاي
در
دامان خود بودن
بگذر از لاف سخن پروازها پيداست چيست
در
قفس تا کي طپد اي بيخبر يک هر زبان
برگ و ساز بي بري غير از ندامت هيچ نيست
سرو چندين دست مييابد بهم
در
آستين
ناله گر بر لوح هستي خط کشد دشوار نيست
خامه ام زين دست دارد صد رقم
در
آستين
خرد کمند هوس شکار است ورنه
در
چشم شوق مجنون
بجز غبار خيال ليلي کجاست آهو درين بيابان
عدم باين بي نشاني رنگ گلشني داشت کز هوايش
چو بال طاوس
در
چه ديدم زبيضه اش داشت گل بدامان
شکست دل نشد (بيدل) کفيل ناله دردي
نفس
در
موي چيني نقبها زد تا دميد از من
دمي آشفته باش اي غنچه گو هستي بغارت رو
بوهم عافيت تا کي نفس
در
خويش دزديدن
محيط جلوه او موج خيز است از سراب من
ز شبنم آب
در
آئينه دارد آفتاب من
ندانم با کدامين ذره سنجم هستي خود را
که
در
وزن کمي بسيار پيش آيد حساب من
بي تلافي نيست شوقم
در
تگ و پوي وصال
دست اگر کوتاه شد آهم رسا خواهد شدن
قماش ناموس وضع خويشست
در
هوس خانه تعين
که دست و پاي جنون و دانش همين بجيب است تا بدامن
بهانه دردهم کماليست
در
طريق وفا پرستي
عرق دمد تا من اشک بندم بدوش چشم حيا بدامن
نفس کدام و چه دل اي جنون تخيل هستي
در
آتشست سپندي که گر جستنش است اين
زبس
در
ياد چشم او سراپا مستيم (بيدل)
قدح باليد اگر خميازه گل کرد از خمار من
زبال و پر چه حاصل گر نديدي عرض پروازي
در
آب و رنگ اينگلزار بوي گل تماشا کن
در
عرصه که نيست نشان غير بي نشان
چون ني نفس بس است پر و بال تير من
جولان چه دارد
در
نظر غير از تلاش دردسر
يگره پس زانوي خم بنشين و عذر لنگ شو
همت نمي چيند غنا بر عشوه پا
در
هوا
چون صبح گرد رفته ئي گو يک دودم اورنگ شو
شوق جنون تاز ترا کس نيست تا گيرد عنان
يکچند منزل
در
قدم گر دره و فرسنگ شو
بغير از ترک هستي از تردد برنمي آيد
نفس پرميخلد
در
سينه ام از خار خار او
خاک بر سر کرده عشق و پاي
در
گل ماند حسن
گر بهار اين رنگ دارد حيف قمري واي سرو
چو سرشک بي سر و پائيم قدمي نزد بهواي تو
که هزار آبله
در
عرق بگداختم زحياي تو
زسخن خروش تو جلوه گر زخموشي آه تو پرده
در
بکدام زمزمه سر کند متحير من و ماي تو
نفست بسينه شکسته به
در
جنبش مژه بسته به
نشود که رم کند از نظر چو نگاه وحشي رام او
چمن جام طرب
در
جلوه شاخ گلي دارد
که خم گرديد از بار سبوي غنچه دوش او
ندانم بوالهوس از گردش ساغر چه پيمايد
که شد پا
در
رکاب از صورت پيمانه هوش او
نبايد بودن از پشت و رخ کار جهان غافل
چو زنبور عسل نيشي است
در
دنبال نوش او
منفعلم بر که برم حاجت خويش از بر تو
اي قدمت برسر من چون سر من بر
در
تو
باين انداز
در
انديشه صيد که ميتازد
که عمري شد همان افگنده است از کف عنان ابرو
چرا
در
خاک و خون ننشاندم دردي که من دارم
چو تير افگنده است زخويش ور آن کسان ابرو
در
نامه و پيغام يقين واسطه محو است
بر هر که رساني خبر از يار خبر شو
جهاني ميکشد بر دوش فرصت بار ناکامي
توهم امروز بنشين
در
سر اين راه و فردا رو
خواب و بيداري که جز بست و گشاد چشم نيست
راه هستي تا عدم شب
در
ميان انداخته
بتو نقش صحبت ما چقدر بجا نشسته
تو بناز و ما
در
آتش تو بخواب و ما نشسته
بيتو چون جوهر نگه
در
ديده ها مژگان شکست
آخر از ما نيز گل کرد انتظار آينه
زينچمن
در
کف ندارد غنچه دل جز گره
دانه ما را چو گوهر نيست حاصل جز گره
از حيا بر روي خود درهاي نعمت بسته ئي
بي زباين نفگند
در
کار سايل جز گره
غافل از تردستي مطرب درين محفل مباش
زخمه جز ناخن ندارد
در
کف و دل جز گره
بر اسيران دل از فقر و غنا افسون مخوان
نيست
در
چشم گهر دريا و ساحل جز گره
صاف طبعان (بيدل) از هستي کدورت ميکشند
از نفس آينه ها را نيست
در
دل جز گره
چسازد بوي گل گر نشنوي از سازش آهنگي
ضعيفي آه ما را هر نفس بر
در
برآورده
چه جاي خست مردم که گل هم
در
گلستانها
بصد چاک جگر از کيسه مشتي زر برآورده
سينه صافي ميشود بي پرده تا دم ميزنم
در
دل ما چون حباب آينه پرداز است آه
درين گلشن ندارد غنچه تا گل آنقدر فرصت
فلک صد شيشه را
در
يک نفس ساغر برآورده
دل بصد دامن تعلق پاي ما پيچيده است
رشته ايم و
در
ره ما نيست حايل جز گره
طوق
در
گردن بگردون مي پري چون کرد با
جاي شرم است آن سليماني و اين انگشتري
زمستان هوس پيماي اين محفل نمي بينم
چو مينا شيشه
در
دستي و چون ساغر قدح نوشي
اگر چون شانه حرفي از فسون زلف دانستي
دل صد چاک ما هم دست
در
بال پري کردي
دلي خون کردم و
در
آب ديدم نقش امکان را
گداز قطره من عالمي را کرد دريائي
اي امل آورده فطرت را چه رسوا کرده ئي
نوحه کن
در
ياد امروزي که فردا کرده ئي
صورت آينه ئي از حال خود غافل مباش
گر همه
در
خانه باشي رو بصحرا کرده ئي
مقصد بينش اگر حيرت ديدار تو باشد
از چه خودبين نشود کس که تو
در
کسوت مائي
اي سعي نگون زين دشت
در
سرچه هوا داري
کز يک دو طپش با خاک چون آبله همواري
در
عالم برق و شرر اميد وفا نيست
هستي رم ناز است و تو حسرت کش طرفي
اي که
در
دير و حرم مست کرم مي آئي
دل چه دارد که درين غمکده کم مي آئي
اي نفس مايه درين عرصه چه پرداخته ئي
نقد فرصت همه رنگست و تو
در
باخته ئي
بيدل امشب بر سرم چون شمع دست ناز کيست
خفته ام
در
زير تيغ و چتر مي بندم گلي
بخاک نااميدي نيست چون من خفته
در
خوني
زمين چاره تنگ و بر سر افتاده است گردوني
دو همجنسي که با هم متفق يابي بعالم کو
ز مژگان هم مگر
در
خواب بيني ربط جسماني
بذوق عافيت اي ناله تا کي
در
جگر پيچي
چه باشد يکنفس خون گردي و بر چشم تر پيچي
ندارد صرفه عرض دستگاه رنگ و بو گل را
بساطي را که برهم چيده ئي آن به که
در
پيچي
حريف آنميان نتوان شد از باريک بيني ها
مگر از زلف مشکين تار موئي
در
کمر پيچي
تغافل چند خون سازد دل حسرت نگاهان را
تبسم زير لب چون موج تا کي
در
گهر پيچي
بتمثالي که
در
چشمت سر و برگ چمن دارد
ز خود رنگي نميکاهي که بر آينه افزائي
هستي همان عدم بود ني کيفي و نه کم بود
در
هر لب و دهاني من داشته است اوئي
بخاک آستانت چون هلال از بس که گم گشتم
جنبي يافتم
در
نقش پيشاني پس از ماهي
به بينم تا کجاها مي برد فکر خودم (بيدل)
برنگ شمع امشب
در
گريبان کنده ام چاهي
چو شمع از نارسائي هاي پروازم چه مپرسي
که شد عمر و همان
در
آشيان دارم پرافشاني
دل بيتاب تا کي رام تسکين باشدم (بيدل)
محال است اين گهر را
در
گره بستن ز غلطاني
ز بس پيچيده است آفاق را بيمهري گردون
عجب گر طفل هم
در
دامن مادر کند بازي
کتاب عرض جاهت تا ورق گرداند
در
جائي
زهي غافل که با نقش دم اژدر کند بازي
نقوش وهم و ظن
در
هر تأمل مي شود باطل
خط پارينه بايد خواندن از تقويم امسالي
جهاني نقد فطرت
در
تلاش شبهه مي بازد
يقين مزد تو گر پيدا نمائي همچو من روئي
قد خم گشته ئي
در
رهن صد عقبي امل دارم
باين دنباله داريها کم افتاده است ابروئي
زهر برگ گل اين باغ عبرت
در
نظر دارم
کف افسوس چندين رنگ و بو بر يکدگرسائي
زوصال مهر تابان چه رسد بسايه (بيدل)
روم از خود و تو گردم که تو
در
کنارم آئي
قضا چه صور دميده است
در
مزاج تو (بيدل)
که از نفس زدني کوه را بزلزله گيري
قدح لبريز حيرت گردد و مينا برقص آيد
در
آن محفل که آنشوخ پري پيکر کند بازي
شهيد ناز او خون گرمي ئي دارد که از شوقش
چو نبض موج جوهر
در
دم خنجر کند بازي
زگرد اضطراب دل نفس
در
سينه ام خون شد
بگو اين طفل شوخ از خانه بيرون تر کند بازي
نگه را محرم دل ساز و فارغ کن زافلاکش
چو طفلان تا بکي با حلقه هاي
در
کند بازي
بزير چرخ از انسان هرزه جولاني نمي آيد
مگر بوزينه ئي باشد که
در
چنبر کند بازي
دل خرسند بر هر کس زشوق افسون دمد (بيدل)
در
آتش هم همان چون شمع گل بر سر کند بازي
چه بال و پر گشايد وحشت از ساز جنون من
صدا عمريست
در
زنجير تصوير است زنداني
بشوخي حق مضمون ادب نتوان ادا کردن
عرق کن نقطه نظمي را که
در
وصف حنا بندي
خطا از هر که سرزد چون جبين من
در
عرق رفتم
ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادي
زسير غنچه و گل زخمي هوس نتوان شد
خوش آنکه غوطه زني
در
دل و زريش برائي
گر اقبال هوس را عزتي ميبود
در
عالم
قضا از شرم کم مي بست بر مور و مگس هستي
غريب است از گرفتاران غم تن پروري خوردن
حذر زين دانه و آبي که دارد
در
قفس هستي
تو بر جمعيت اسباب مغروري وزين غافل
که آخر ميبرد
در
آتشت زين خار و خس هستي
در
آن محفل که ناز آدميت خرس و بز دارد
محاسن ميفروشي هر قدر با ريش مي آئي
برو آنجا که سقف سيمکار و قصر زر باشد
تو شيطاني کجا
در
کلبه درويش مي آئي
چه افسون اينقدرها دارد از قرب دلت غافل
که منزل
در
بغل گم کرده دور انديش مي آئي
بهارت (بيدل) آخر
در
چه گلزار آشيان دارد
که عمري شد بچندين رنگ پيش خويش مي آئي
غبارم
در
عدم هم گر هوائي دارد اين دارد
که بر گرد سر او گردم و بر خود کنم نازي
عقده هاي غنچه دل بي گلاب اشک نيست
مي بساغر کن گزين انگور
در
خم کرده ئي
برنگ و بو دل خود بسته ئي وزين غافل
که غنچه سان گل پرواز
در
بغل داري
جنون چون شمع
در
رنگ بناي من نزد آتش
که تا نقش قدم گشتن سراپايم سري کردي
صفحه قبل
1
...
1420
1421
1422
1423
1424
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن