نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.45 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
روز و شب خون ميخورم
در
پرده بيطاقتي
گفت و گوي لالم و راه دهن گم کرده ام
خاک من انگيخت
در
راهت غبار اما چه سود
شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانه ام
در
يک جهان يک گوش بر آهنگ ساز درد نيست
صد قيامت شور دل زير زبان دزديده ام
ره نورد زندگي را سعي پا
در
کار نيست
بعد ازين بر جانشين و از نفس بشمار گام
چون شمع اگر شش جهتم پي سپر افتد
غير از سر خود
در
ته پا هيچ ندارم
زاندم که دامن کل رفته است از کف ما
در
احتياج هر جزو مجنون تر از ضروريم
باين رنگي که چون گل
در
نظر دارد بهار من
بگرد خويش گردانده است ياد او چه مقدارم
سود اگر
در
پرده خون ميشد زباني هم نبود
چون مه از عرض کمال آينه نقصان شديم
پيکر ما را چو گردون بي سبب خم کرده اند
در
ميان گوئي نبود آندم که ما چون کان شديم
آينه
در
زنگ مژگاني بهم آورده بود
چشم تا وا شد بروي نيک و بد حيران شديم
جبين و عارضش از دور ديدم
در
عرق گفتم
که اين ماهست و آنخورشيد تابانست و آن انجم
عرق جوشست حسن اي شوق چشم حيرتي واکن
قدح بايد گرفت آندم که آمد
در
ميان انجم
بهر جا شکوه ئي گل کرده است از بخت ناسازم
زخجلت چون شرر
در
سنگ ميباشد نهان انجم
تو از غفلت بصد اميد سودا کرده ئي ورنه
بيغير از چشمک خشکي ندارد
در
دکان انجم
هر قدم
در
ره او کعبه و دير دگر است
آه يک سجده جبين خشت چه بنياد کنم
کي
در
قفس و دام هوا و هوس افتم
آنشعله نيم من که بهر خار و خس افتم
چو شمع از فکر خود تا خاک گشتن برنمي آيم
گريبانهاست (بيدل)
در
گريباني که من دارم
نقش من چون اشک شوخي کرد و از خجلت گداخت
کاش هم
در
پرده خون ميگشت راز هستيم
در
آن دعوت که بودي منتي بيرون زد از خوانش
غذاي همت از الوان نعمتها قسم کردم
چو شمع از سعي الفت غافلم ليک اينقدر دانم
که تا ننشاند
در
خاکم زپا نشست زنارم
آفتاب
در
کار است سايه گو بغارت رو
چون مني اگر گم شد چون توئي بدل دارم
اختلاط خلق بر من تهمت الفت نه بست
همچو بو
در
طبع رنگ از رنگها بيگانه ام
بر درت پيشاني خجلت شفيع ما بس است
سجده ئي
در
بار ما گر نيست نم آورده ايم
گريبان ميدرم چون صبح و بر مي آيم از مستي
چه سازم نعل
در
آتش زافسون دم سردم
فلک صد سال مي بايد که خم بر گردنم بندد
باين فرصت که تا سر
در
گريبان برده ام سيرم
تنکظرفي چو من
در
محفل امکان نمي باشد
که چون گل شيشه مي بايد شکست از گردش رنگم
من (بيدل) از
در
عاجزي بکجا روم چه فسون کنم
زشکست جرأت بال و پر قفس آفرين توکلم
چون نم اشکي که از مژگان فرو ريزد بخاک
خويش را
در
نقش پاي خويشتن گم کرده ام
موج دريا
در
کنارم از تگ و پويم مپرس
آنچه من گم کرده ام نايافتن گم کرده ام
عمرها شد همچو نال خامه مي پيچم بخويش
پيکر چون رشته ئي
در
پيرهن گم کرده ام
هيج جا (بيدل) سراغ رنگهاي رفته نيست
صد نگه چون شمع
در
هر انجمن گم کرده ام
ترحم نيست غافل (بيدل) از ياد شهيد من
زجوهر
در
عرض خفته است اينجا تيغ قاتل هم
کلامم اختياري نيست
در
عرض اثر (بيدل)
دل از بس آب شد ساز نفس را تر صدا کردم
وداع دور گرد عرضه آرام رم کردم
سحر گل کردم و کار دو عالم
در
دودم کردم
طمع وا کرد هر گه راه احرام دل طامع
صدا را
در
سواد سرمه سر دادم عدم کردم
اگر آگاه حالم مرگ هم گردد که رحم آرد
که مردم
در
ره اما درد دل آواره کم کردم
طراوت
در
چمن کم نيست گر شبنم عرق کارد
حيارم کرد ازين محفل بيا تا من خجل گردم
اما
در
عالم بيخواست بر هم زد حقيقت را
زعقبي مزد نيکي خواستم غافل که بد کردم
در
دامني که دست زنم از ادب شلم
بر وعده ئي که گوش نهم از حيا کرم
از سواد چشم پي بر معني دل برده ام
در
همين خاک سيه آينه ئي دارم گمان
هر چه گل کرد از بساط خاک هم
در
خاک ريخت
باده ما ماند حيران اياغ خويشتن
زين دشت و
در
بهم چين دامان جهد و خوشباش
ما کسوت خياليم پا تا بسر گريبان
فطرت به پستي افتاد زين دشت و
در
نوردي
از دامن و کمر بود برجسته تر گريبان
اگر حسرت پرستي خدمت ترک تمنا کن
زمطلب هر چه گم گردد
در
بين آينه پيدا کن
درين ويرانه تا کي خواهي احرام هوس بستن
جهان جائي ندارد گر تواني
در
دلي جا کن
قسمتت زين گرد خوان بي انتظار آماده است
خاک کن بر ديده اما حلقه بر هر
در
مکن
احتراز از شور امکان درس هر مجهول نيست
فهم
در
کار است اگر گوشي نداري کر مکن
بي گم شدن از آفت شهرت نتوان رست
در
نام تو زخميست نگين بشکن و به کن
بزير چرخ فرياد نفس دزديده ئي دارم
چه بال و پر گشايد
در
قفس مرغ اسير من
خرد کمندي هوس شکار است ورنه
در
چشم شوق مجنون
بجز غبار خيال ليلي کجاست آهو درين بيابان
بسته ام چشم اميد از الفت اهل جهان
کرده ام پيدا چو گوهر
در
دل دريا کران
بسکه ناموس وفا دارد کمين حال من
هر که بسمل گشت مي بندد طپش
در
بال من
دوش
در
بزم وفا نرد تجرد با ختم
شش جهت را بر قفا افگند نقش خال من
فرصت از کف رفت و دل کاري نکرد افسوس عمر
کاروان بگذشت و من
در
خواب مردم واي من
زبرق آه دارم ناوکي
در
کيش نوميدي
حذر از جرأت اي ظالم که پر صافست شست من
چه امکانست پيچد ناله ام
در
گنبد گردون
چو موج باده زين مينا برون جسته است تير من
جهاني جستجويم دارد و من نيستم پيدا
نفس سوز اي هوس تا آتش افتد
در
سراغ من
روشن است اقبال ما چون شمع
در
ملک جنون
تخت داغ و لشکر آه و اشک افسر سوختن
بسکه چون گوهر قناعت
در
مزاجم پا فشرد
موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکين من
سر و کار جوهر حيرتم بکدام آينه ميکشد
که غبار عالم بستگي زده حلقه بر
در
باز من
عرق جبين خجالتم که چو شمع
در
بر انجمن
ننهفت عيب کف تهي سر آستين دراز من
زتلاش طاقت هرزد و نشدم دوچار تسلي ئي
قدمي
در
آبله بشکنم که بخود رسد تگ و ساز من
بدريا قطره گم گشته از هر موج ميجوشد
فرو رو
در
گداز دل جهاني را گريبان کن
باين عجزي که
در
بنياد طاقت ديده ام (بيدل)
مگر کوهي شوم تا ناله پردازم من محزون
چون گهر هر چند بر دريا تند غوغاي من
در
نم يک چشم سر غرقست سر تا پاي من
چون هلالم بي خم تسليم آن اختر جبين
غوطه
در
خط جبين زد بسکه شد لاغر جبين
چسان بتدبير فکر خامت خمار حسرت رود زجامت
که
در
نگين هم بقدر نامت فزوده خميازه سنگ خوردن
درين بحر آبروئي غير ضبط خود نمي باشد
چو گوهر پاي
در
دامن کش و سامان عزت کن
دل هر زده اينجا چون تو جاني
در
بغل دارد
مناز اي بيخبر چندين مروت کن مروت کن
در
اينجا سعي غواص از صدف واميکشد گوهر
توهم باري دل ما واشگاف او را زيارت کن
داغ شو اي پرشس از کيفيت حال سپند
نغمه ئي دارم که آتش ميزند
در
ساز من
چشم تا بر هم زنم زين دامگاه آزاده ام
در
خم مژگان وطن دارد پر پرواز من
برنگي بي غبار افتاده
در
راه تو حيرانم
که بر آينه چون آه سحر نتوان اثر کردن
بيرخت آينه نشو و نما گم کرد و سوخت
چون نگه
در
پرده شب روز ناپيداي من
شمع اين محفل نيم ليک از هجوم بيخودي
در
رکاب رنگ از جا رفته است اجزاي من
ندارد هستيم غير از عدم مستقبل و ماضي
چو دريا هر طرف
در
خاک ميغلطد کنار من
با همه الفت چو موج از يکدگر پهلو تهي است
عالمي زين بحر جوشيده است رم
در
آستين
دامن افشان بايدت چون موج ازين دريا گذشت
چند چون گرداب بندي پيچ و خم
در
آستين
دم زدن شور قيامت خامشي حشر خيال
يک نفس ساز دو عالم زير و بم
در
آستين
راه از خود رفتنم از شمع هم روشن تر است
جاده پرداز است برق ناله
در
صحراي من
فسردن چند از خود بگذر و سامان طوفان کن
قيامت نغمه ئي حيفست سر
در
تار دزديدن
فنا را دام تسکين خوانده ام (بيدل) ازين غافل
که
در
هر ذره چشم آهوئي دارد غبار من
بشور ما و من تا چند جوشد شوخي موجت
دمي
در
جيب خاموشي نفس دزديده طوفان کن
خيالت
در
دل هر ذره گم کرده است اجزايم
غبار خود شگافد هر که ميخواهد سراغ من
چو سحر نيامده
در
نظر رم فرصت نفس آنقدر
که برم بر آب شگفتگي بطراوت گل چيده من
بنظم عافيت
در
فتنه زار کشور هستي
لب و چشميست گر مقدور باشد بند و بست من
زين شکر که تا کوي تو شد راهبر من
چون آبله
در
پاي من افتاد سر من
نفس تا ميطپد لبيک و ناقوسي است
در
سازش
دلي داريم چند از کعبه و بتخانه پرسيدن
شرم دار از دعوي هستي که
در
ميدان لاف
يکقدم ره چون نفس صد بار بايد تاختن
دوئي
در
کيش از خود رفتگان کفر است اي زاهد
من و محو صنم گشتن و ياد خدا کردن
صف حرص و هوا
در
هم شکستي کج گلاهي کن
دل جمعست ملک بي نيازي پادشاهي کن
تو گوهر
در
گره بستي و از طوفان غم رستي
فلک گو کشتي جمعيت امکان تباهي کن
امل چون ريشه
در
خاکم نداد آرام سحر است اين
بمنزل خفتن و گر دره و فرسنگ نشکستن
درين گلشن که وحشت دست
در
آغوش گل دارد
چرا چون غنچه دامان تو گيرد تنگ نشکستن
موج گوهر نيست اينجا خضر ره
در
کار نيست
رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان
بهر مويم گداز دل رگ ابري دگر دارد
چو مژگان سيلها خفته است
در
موج سراب من
ندارد لب گشودن صرفه جمعيتم (بيدل)
که من چون غنچه
در
منقار دارم بال و پر پنهان
بنازم سبزه خطي که از سير سواد او
نگه
در
سرمه ميگردد چو مژگان تا کمر پنهان
مجو نفع از نکوکاري که با بدگوهر آميزد
گورا نيست آن آبي که شد
در
نيشتر پنهان
گر از خواب گران چون شمع برخيزي شود روشن
که
در
بند گريبانت چه مقدار است سر پنهان
صفحه قبل
1
...
1419
1420
1421
1422
1423
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن