نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
حرص را (بيدل) بنعمت سير اگر کردم چه شد
گوهر يک خرمگس من نيز
در
روغن زدم
سعي طلبم بيش شد از هر چه نه بنشست
زين بعد مگر شوق بر
در
و بقفايم
بسته ام چشم از خود و سير دو عالم ميکنم
اينچه پرواز است يارب
در
پر نگشوده ام
در
عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن ست
تا کجا منزل کند گرد هوا آلوده ام
(بيدل) از قحط قناعت فکر آب رو کر است
نيم جاني دارم و
در
حرمت نان ميکنم
نه من از خود طرب حاصل نه غير از وضع من خوشدل
همان
در
خانه مفلس فضوليهاي مهمانم
غمم
در
دم سرشکم ناله ام خون دلم داغم
نميدانم عرض گل کرده ام يا جوهر عشقم
نيم نوميد اگر روزي دو احرام هوس دارم
که من چون داغ هر جا حلقه گشتم بر
در
عشقم
چون خبيث افتاد طبع از طينت ناپاک او
خوک را حلوا کشم
در
پيش تا ملزم کنم
درين گلشن نه گل ديدم نه رمز غنچه فهميدم
زدل تا عقده واشد چشم حيران بود
در
دستم
بچنين بضاعت شعله زن من (بيدل) و غم سوختن
که چو شمع
در
بر انجمن شرر است اگر گهر افگنم
چه مقدار از دماغ نارسائي ناز مي بالد
که آن گل پيرهن را
در
قباي خويش ميجويم
زيأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشي
مدد کن اي نفس تا بر
در
فرياد رس سوزم
دو تا شد پيکر و آهي نباليد از مزاج من
نوا
در
سرمه خوابانيده تر از چنگ گيسويم
چو صبح آزاديم پا لغز شبنم
در
نظر دارد
زآغاز اين تري بر جبهه انجام مي بندم
گره
در
طبع ني منع عروج ناله است اينجا
بقدر نردبان بر خويش راه بام مي بندم
بي تکلف گر گدا گشتيم و گر سلطان شديم
دور از آن
در
آنچه ننگ قدر ما بود آن شديم
بيتو
در
هر جا جنون جوش ندامت بوده ام
همچو دريا عضو عضو خويش بر هم سوده ام
بسته ام چشم از خود و سير دو عالم ميکنم
اين چه پرواز است يارب
در
پر نگشوده ام
عمرها شد
در
جنون زار طلب برده است پيش
ناز چشم آهو از داغ پلنگان بيشه ام
گهي خاکم گهي بادم گهي آبم گهي آتش
چو هستي
در
عدم يک عالم اسباب دگر دارم
نالها از شرم مطلب داغ دل گرديد و سوخت
درد شد از سرنگوني نشه
در
پيمانه ام
تحير مطلعي سر زد چو صبح از خويشتن رفتم
نميدانم که آمد
در
خيال من که من رفتم
تو کريم مطلق و من گدا چکني جز اين که نخوانيم
در
ديگرم بنما که من بکجا روم چو برانيم
ز حضور پيريم آنقدر اثر امتحان قبول و رد
که رساند بر
در
نيستي خم پشت پاي جوانيم
همه عمر هرزه دويده ام خجلم کنونکه خميده ام
من اگر بحلقه تنيده ام تو برون
در
ننشانيم
داد پيري وحشت از کلفت سراي هستيم
قامت از بار هوس تا حلقه شد بر
در
زدم
نم خجلت چون اشک ز طينت من کيست بردارد
ز نوميدي عرق گل ميکنم
در
هرچه ميکوشم
کف خاکستر من نيست بي سير سمن زاري
چو آتش از شکست رنگ گل
در
دامن خويشم
سر زلفت ز دستم رفت و اشکي ريخت از مژگان
چو شب رفت از نظر عاريست
در
ضبط عنان انجم
شبي با برق دندان گهر تا بت مقابل شد
هنوز از کهکشان دارد همان خس
در
دهان انجم
درين گلشن من و سير سجود ناتواني ها
چو شاخ بيد
در
هر عضو محرابي دگر دارم
زيادم شبهه ئي
در
جلوه آمد عرض هستي شد
جهان تعبير بود آنجا که من خواب فراموشم
نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد (بيدل)
نشسم آنقدر
در
خون که صبحي را شفق کردم
سخن از شرم عرض احتياجم
در
عرق گمشد
چو شبنم هر گره کز لب گشودم بر حيا بستم
چو سرو از ناز برجوي حيا باليدنت نازم
چو شمع از سرکشي
در
بزم دل نازيدنت نازم
چون حباب آندم که سير آهنگ اين دريا شدم
در
گشا پرده چشم از سر خود واشدم
ديده ها تا دل همه خميازه ما مي کشند
جاي ما
در
هر مکان خاليست گويا رفته ايم
فکر خود ما را چو شمع آخر بطوف خاک برد
يکسر از راه گريبان
در
ته پا رفته ايم
در
گره وار تغافل نقد و جنس کاينات
بسته ام چشم و زمين تا آسمان دزديده ام
صرفه ما نيست (بيدل) خدمت دير و حرم
شمع خود
در
هر کجا برديم خود را سوختيم
ز غفلت بايدم فرسنگها طي کرد
در
منزل
که چون شمع از ره پيچيده دستاري بسر بستم
جلوه ها حيرت من
در
قفس آينه داشت
مژه بر هم زدم و بر دو جهان رنگ شدم
طائر از بي پروبالي همه جا
در
قفس است
من هم از قحط جنون صاحب فرهنگ شدم
در
آن محفل که حسن از جلوه خود داشت استغنا
من بيهوش بر آينه داري ناز ميکردم
بي لب نوشين او (بيدل) ببزم عيش ما
گشت مينا و قدح را باده
در
اجسام سم
در
آن محفل کيم من تا بگويم اين و آن دارم
جبين سجده فرسودي نياز آستان دارم
سرو کار شفق با آفتاب آخر چه انجامد
تو تيغي داري و من مشت خوني
در
ميان دارم
گه از اميد دلتنگم گهي با ياس
در
جنگم
خيال عالم بنگم نه اين دارم نه آن دارم
در
جنون گر نگسلد پيمان فرمان ناله ام
بعد ازين اين نه فلک گويست چوگان ناله ام
تا
در
خيال جا کرد تمييز آب و گوهر
(بيدل) من و تو گويا هرگز بهم نبوديم
در
گلستاني که محو آن گل خود رو شدم
چشم تا واکردم از خود چون مژه يکسو شدم
در
چه فکر افتاده ام يارب که مانند هلال
تا سري پيدا کنم اول خم زانو شدم
در
دل هر ذره ام طوفان ديدار است و بس
جوهر آينه دارم تا غبار او شدم
عجز طلب
در
اين دشت با ما چو اشک چشم است
هر چند ره بپهلوست محتاج صد عصائيم
چشم آن دارم که گيرم عالمي را
در
کنار
چون مژه هر چند يک آغوش وار آورده ام
چشم ما مژگان ندزديد است زآشوب غبار
در
ره او هر چه پيش آمد سلامش کرده ايم
در
نظرم نه رهيست نه منزل ميگذرم به تردد باطل
شمع صفت زطبيعت غافل سر بهوا ته پاست خرامم
چون نفس پر و بال گشائي سوخت
در
آتش سعي رهائي
ريشه گشت تعلق جسمم از دل دانه دميدن دامم
خانه دلرا که همچون لاله از سودا پر است
(بيدل) از داغ محبت حلقه ئي بر
در
زدم
شبنم اشکي فرو برده است سر تا پاي من
از ضعيفي غوطه
در
يک قطره چون گوهر زدم
خورده بر بيش و کم ذره نگيرد خورشيد
اي تو
در
کار همه ما همه بيکار توايم
نقش اين نه شيشه گر يادم نباشد گو مباش
سير مينائي دگر
در
طاق نسيان کرده ام
در
غم نايابي مطلب که جز وهمي نبود
سوده ام دستي که همت را پشيمان کرده ام
جز غم سيل فنا ديگر چه بايد خوردنم
از فضولي خويش را
در
دشت مهمان کرده ام
خاک من دارد سحر
در
جيب و خاري ميکشد
همتي کو کاين بناي پست را عالي کنم
آتش افتد
در
بناي فقر و من از سوز دل
گر هوس را آبيار گلشن قالي کنم
حديث عشق سر کن گر علاج غفلتم خواهي
که اين افسانه آتش دارد و من پنبه
در
گوشم
برنگ چنبر دف آنقدر از خود تهي گشتم
که سعي غير مي بندد صداي خويش
در
گوشم
مگر با نسبت آن گوهر دندان مقابل شد
که ميگيرد مدام از گهلشار خس
در
دهان انجم
نيم (بيدل) خجالت مايه ننگ تهي دستي
چه مضمون
در
خيال هر که مي آيم ره آوردم
نه برق و شعله ميخندم نه ابر و دود مي بندم
چراغ انتظارم حيرتي
در
چشم تر دارم
تو خواهي انجمن پرداز و خواهي خلوت آرا شو
که من چون شمع رنگ رفته خود
در
نظر دارم
برنگ ابر
در
ياد تو هر جا گريه سر کردم
گهر افشاند پيش از پرده هاي ديده دامانم
زحيرت
در
کفم سررشته ئي داده است پيدائي
که تا مژگان بهم مي آيد انجام است آغازم
طلسم غنچه طوفان بهاري
در
قفس دارد
دو عالم رنگ و بوي اوست هر جا گل کند رازم
ضبط دل
در
قطع تشويش املها صنعتي است
چون گهر زين يک گره صد رشته کوته ميکنم
سر تمناي پايبوسي بهر
در
و دشت ميکشيدم
چو شمع انجام مقصد سعي پايخود بود چون رسيدم
در
انجمن سير ناز کردم بخلوت آهنگ ساز کردم
بهر کجا چشم باز کردم ترا نديدم اگر چه ديدم
يقين بنيرنگ کرد مستم نداد جام يقين بدستم
گلي
در
انديشه رنگ بستم شهود گم شد خيال چيدم
غرور اميد سرفرازي نخورد از افسون ياس بازي
چو سرو
در
باغ بي نيازي زبار دل نيز کم خميدم
خيالي از شوق رقص بسمل کشيد آئينه
در
مقابل
نه خنجري يافتم نه قاتل نفس بحسرت زدم طپيدم
قبول دردي فتاد
در
سر زقرب و بعدم گشود دفتر
نبود کم انتظار محشر قيامتي ديگر آفريدم
خطاي کوري ازان جمالم فگنده
در
چاه انفعالم
تو اي سرشک آه کن بحالم که من زچشم دگر چکيدم
چون گلم
در
نيستي پرواز هستي بود و بس
تازه شد از خاک گشتن کسوت پارينه ام
در
مکتب نياز چه حرف و کدام سطر
چون خامه سجده ايست که صد جا نوشته ايم
بغارت رفته ام تا از کفم رفته است گيرائي
چو بوي گل نميدانم چه دامان بود
در
دستم
سواد عجز روشن کردم و درس دعا خواندم
درين مکتب همين يک خط شبخوان بود
در
دستم
سواد دشت امکان داشت بوي چين گيسوئي
اگر نه دامن خود هم چه امکان بود
در
دستم
چو صبح از کسوت هستي نبردم صرفه چاکي
چه سازم جيب فرصت دامن افشان بود
در
دستم
سير اين هنگامه ام آگاه کرد از ما و من
ناله ئي گم کرده بودم
در
نيستان يافتم
سير کردم از بروج اختران تا ماه و مهر
جمله را
در
خانه هاي خويش مهمان يافتم
دشت را نظاره کردم گرد دامن بود و بس
بحر را ديدم نمي
در
چشم حيران يافتم
زتيغ ناز او
در
خون طپم چندان که دل گردم
جهان گر کميا خواهد من اين اکسير ميخواهم
و بال موي پيري
در
نگيرد هيچ کافر را
شبم اين بس که با صبح قيامت متصل گشتم
زدقت تنگ کردم فطرت ارباب دانش را
چو مو
در
ديده ها از معني نازک مخل گشتم
قناعت هر چه باشد زحمت دلها نميخواهد
در
مطلب زدم بر طبع خلقي دق و سل گشتم
کلامم اختياري نيست
در
عرض اثر (بيدل)
دل از بس ناله شد ساز نفس راتر صدا کردم
نياز اختيار است اي حريفان عيش اين محفل
که من چون شمع
در
مشق و گداز خويش مجبورم
هوس تا رنگ از شوخي بعرض آرد فضولي کو
فرو
در
کوه رفت از شرم استغنا زر و سيمم
صفحه قبل
1
...
1418
1419
1420
1421
1422
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن