167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ويس و رامين

  • نگارا تا تو باشي مانده در راه
    هوا جوي تو باشد مانده در چاه
  • سزد گر خواب در چشمم نيايد
    سزد گر صبر در جانم نپايد
  • به دريا در که يارد بود مادام
    به دوزخ در که آرد کرد آرام
  • گهي در صيدگه با تير و خنجر
    گهي در بزمگه با رود و ساغر
  • يکي چون گل که بر وي مشک بيزد
    يکي چون در که در وي باده ريزد
  • نه آنم من که در دام تو آيم
    چنين بي رنج در کام تو آيم
  • گل خوشبوي را در دل بکشتم
    که با گل من هميشه در بهشتم
  • کنون پيشم هميشه گل به بارست
    گهم در دست و گاهم در کنارست
  • ز تخت زر مرا در خاک افگند
    خسک در راه صبر من پراگند
  • وگر تو خانه کردي در کهستان
    کهن خانه مکن در مرو ويران
  • سپه در ره شده همچون حصاري
    حصاري گشته در وي هر شکاري
  • دبير از جادوي چون ديدگانش
    سخن چون در و شکر در دهانش
  • ز ماهي در محاق مهر پنهان
    به ماهي در سپهر کام تابان
  • ز ياقوتي به چاهي در بمانده
    به ياقوتي به تاجي در نشانده
  • ز دريايي شده بي در و بي آب
    به دريايي پر آب و در خوشاب
  • ز جاني در عذاب و رنج و سختي
    به جاني در هواي نيک بختي
  • ز طبعي در هوا بيدار گشته
    به طبعي در هوا بيزار گشته
  • ز ما ماند به گيتي در فسانه
    در آن گيتي خداي جاودانه
  • نيابد خواب در گرما همه کس
    در آتش چون شود راحت مرا بس
  • چنان در هجر بر من بگذرد روز
    که در صحرا بر آهو بگذرد يوز
  • منم سنگينه دل در مهرباني
    وفا در وي چو نقش جاوداني
  • کجا در عشق همواره چنينم
    بدان شادم که در خوابت ببينم
  • اگر يزدان بود در حشر داور
    نماند در وفايم رنج بي بر
  • در مهر تو بر من او گشادست
    وفا در جان من هم او نهادست
  • منم بيمار و نالان در شب تار
    که در شب بيش باشد درد بيمار
  • مرا عشق آتشي در دل برافروخت
    دلم با هر چه در دل بد همه سوخت
  • بدين سان زندگاني چون بود خوش
    که من باشم در آب و تو در آتش
  • بلا در تو مجاور گشت و بنشست
    در اميدواري را فرو بست
  • منم چون آهوي کش پاي در دام
    منم چون ماهيي کش شست در کام
  • هميشه در ميان دوستاني
    نه چون من خوار در شهر کساني
  • گهي گفتن که من در عشق زارم
    گهي گفتن که من در مهر خوارم
  • گهي باشم در آتش گاه در آب
    نه روزم خرمي باشد نه شب خواب
  • نه در رزم سواران نام جويم
    نه در بزم جوانان کام جويم
  • چو پيگم روز و شب در راه مانده
    چو آبم سال و مه در چاه مانده
  • گهي با ديو گردم در بيابان
    گهي با شير خسپم در نيستان
  • سمن بر ويس لرزان گشت چون بيد
    چو در آب روان در عکس خورشيد
  • در آن کشور چنان بد جان رامين
    که در ماه بهاران شاخ نسرين
  • تو گفتي در زمين مرو شهجان
    در مينو برو بگشاد رضوان
  • ز بي آبي در آمد روزگاري
    که در وي خشک شد هر رودباري
  • نباشد مهرت اندر دل گه جنگ
    نباشد آب در پولاد و در سنگ
  • در آن شهري چرا ارام گيرند
    که عذري در گناهي نه پذيرند
  • گهي در آز تيز و تند باشد
    گهي در کام سير و کند باشد
  • چو عشق نو کند ديدار در دل
    کهن را کم شود بازار در دل
  • من ايدر در ميان برف و سرما
    تو در خانه ميان خز و ديبا
  • مرا آمد به در بخت وفاگر
    به زورش بازگردانيدم از در
  • مرا در زير هر مويي بر اندام
    هزاران دل فتادستند در دام
  • مبادا آنکه در خواري نداند
    ز ناداني در آن خواري بماند
  • کنون آن گفتها کردي فراموش
    نه در دل جاي آن دادي نه در گوش
  • مرا در برف و در باران بماندي
    به خواري وانگه از پيشم براندي
  • کرا از عشق باشد در دل آتش
    عتاب دوست باشد در دلش خوش
  • تنش در برف بود و دل در آتش
    که با دلبر چرا شد تند و سرکش
  • يکي تن بود در بستر به دو جان
    چو رخشنده دو گوهر در يکي کان
  • نگار خويش را ناکرده پدرود
    چو گمره در کوير و غرقه در رود
  • اگر جانم بماند در جدايي
    بگريم در جدايي تا تو آيي
  • نماند در زمانه شاه و سالار
    که نه در کار او با تو بود يار
  • چو در دز شد در کندز ببستند
    به باره پاسبانان برنشستند
  • ز هرگونه سپنجي در وي آيند
    وليکن ديرگه در وي نپايند
  • روارو در سپاه افتاد چونان
    که از باد صبا در ابر نيسان
  • چو در مرو گزين شد شاه رامين
    بهشتي ديد در وي بسته آذين
  • چنان سروي که رنگ آبدارش
    بماند در خزان و در بهارش
  • ديوان عراقي

  • مست خراب يابد هر لحظه در خرابات
    گنجي که آن نيابد صد پير در مناجات
  • در بيخودي و مستي جايي رسي، که آنجا
    در هم شود عبادات، پي گم کند اشارات
  • لب تشنه چند باشي، در ساحل تمني؟
    انداز خويشتن را در بحر بي نهايات
  • از خانقاه رفته، در ميکده نشسته
    صد سجده کرده هر دم در پيش عزي ولات
  • در باخته دل و دين، مفلس بمانده مسکين
    افتاده خوار و غمگين در گوشه خرابات
  • حلاوت لب تو، دوش، ياد مي کردم
    بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت
  • باز مرا در غمت واقعه جاني است
    در دل زارم نگر، تا به چه حيراني است
  • گرچه در صورت گدايي مي کنيم
    گنج معني در دل ويران ماست
  • کنون مقام عراقي مجوي در مسجد
    که او حريف بتان است و در خرابات است
  • در صورت عاشق چو درآيد همه سوزاست
    در کسوت معشوق چو آيد همه ساز است
  • در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
    رفتم به در ميکده، ديدم که فراز است
  • از ميکده آواز برآمد که: عراقي
    در باز تو خود را، که در ميکده باز است
  • چون بر در ميخانه مرا بار ندادند
    رفتم به در صومعه، ديدم که فراز است
  • آواز ز ميخانه برآمد که: عراقي
    در باز تو خود را که در ميکده باز است
  • در سرم عشق تو سودايي خوش است
    در دلم شوقت تمنايي خوش است
  • در خلوتي چنان، که نگنجد کسي در آن
    يکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
  • خوشدلي در جهان نمي يابم
    خود خوشي در نهاد عالم نيست
  • در سر زلف بتان شد عاقبت
    در کنار مهوشي غلتيد رفت
  • بجز درگاه تو هر در که زد دل
    عراقي را ازان در هيچ نگشاد
  • باز دل از در تو دور افتاد
    در کف صد بلا صبور افتاد
  • عشق، شوري در نهاد ما نهاد
    جان ما در بوته سودا نهاد
  • قصه خوبان به نوعي باز گفت
    کاتشي در پير و در برنا نهاد
  • عقل مجنون در کف ليلي سپرد
    جان وامق در لب عذرا نهاد
  • يک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:
    فتنه اي در پير و در برنا نهاد
  • عشق شوقي در نهاد ما نهاد
    جان ما را در کف غوغا نهاد
  • هاي و هويي در فلک نتوان فکند
    شر و شوري در جهان نتوان نهاد
  • در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟
    در بزم بحر نوشان پيمانه اي چه سنجد؟
  • من با تو سزد که در نگنجم
    با ديده غبار در نگنجد
  • با عشق تو ناز در نگنجد
    جز درد و نياز در نگنجد
  • با درد تو درد در نيايد
    با سوز تو ساز در نگنجد
  • بيچاره کسي که از در تو
    دور افتد و باز در نگنجد
  • جانا، حديث شوقت در داستان نگنجد
    رمزي ز راز عشقت در صد بيان نگنجد
  • جولانگه جلالت در کوي دل نباشد
    خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
  • سوداي زلف و خالت جز در خيال نايد
    انديشه وصالت جز در گمان نگنجد
  • در دل چو عشقت آيد، سوداي جان نماند
    در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
  • رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زيراک:
    در بزم وصال او هشيار نمي گنجد
  • شيداي جمال او در خلد نيآرامد
    مشتاق لقاي او در نار نمي گنجد
  • در حلقه فقيران قيصر چه کار دارد؟
    در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟
  • در راه عشقبازان زين حرف ها چه خيزد؟
    در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟
  • آري عجب نباشد گر در دلم نيابي
    در کلبه گدايان سلطان چه کار دارد؟