نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ويس و رامين
نگارا تا تو باشي مانده
در
راه
هوا جوي تو باشد مانده
در
چاه
سزد گر خواب
در
چشمم نيايد
سزد گر صبر
در
جانم نپايد
به دريا
در
که يارد بود مادام
به دوزخ
در
که آرد کرد آرام
گهي
در
صيدگه با تير و خنجر
گهي
در
بزمگه با رود و ساغر
يکي چون گل که بر وي مشک بيزد
يکي چون
در
که
در
وي باده ريزد
نه آنم من که
در
دام تو آيم
چنين بي رنج
در
کام تو آيم
گل خوشبوي را
در
دل بکشتم
که با گل من هميشه
در
بهشتم
کنون پيشم هميشه گل به بارست
گهم
در
دست و گاهم
در
کنارست
ز تخت زر مرا
در
خاک افگند
خسک
در
راه صبر من پراگند
وگر تو خانه کردي
در
کهستان
کهن خانه مکن
در
مرو ويران
سپه
در
ره شده همچون حصاري
حصاري گشته
در
وي هر شکاري
دبير از جادوي چون ديدگانش
سخن چون
در
و شکر
در
دهانش
ز ماهي
در
محاق مهر پنهان
به ماهي
در
سپهر کام تابان
ز ياقوتي به چاهي
در
بمانده
به ياقوتي به تاجي
در
نشانده
ز دريايي شده بي
در
و بي آب
به دريايي پر آب و
در
خوشاب
ز جاني
در
عذاب و رنج و سختي
به جاني
در
هواي نيک بختي
ز طبعي
در
هوا بيدار گشته
به طبعي
در
هوا بيزار گشته
ز ما ماند به گيتي
در
فسانه
در
آن گيتي خداي جاودانه
نيابد خواب
در
گرما همه کس
در
آتش چون شود راحت مرا بس
چنان
در
هجر بر من بگذرد روز
که
در
صحرا بر آهو بگذرد يوز
منم سنگينه دل
در
مهرباني
وفا
در
وي چو نقش جاوداني
کجا
در
عشق همواره چنينم
بدان شادم که
در
خوابت ببينم
اگر يزدان بود
در
حشر داور
نماند
در
وفايم رنج بي بر
در
مهر تو بر من او گشادست
وفا
در
جان من هم او نهادست
منم بيمار و نالان
در
شب تار
که
در
شب بيش باشد درد بيمار
مرا عشق آتشي
در
دل برافروخت
دلم با هر چه
در
دل بد همه سوخت
بدين سان زندگاني چون بود خوش
که من باشم
در
آب و تو
در
آتش
بلا
در
تو مجاور گشت و بنشست
در
اميدواري را فرو بست
منم چون آهوي کش پاي
در
دام
منم چون ماهيي کش شست
در
کام
هميشه
در
ميان دوستاني
نه چون من خوار
در
شهر کساني
گهي گفتن که من
در
عشق زارم
گهي گفتن که من
در
مهر خوارم
گهي باشم
در
آتش گاه
در
آب
نه روزم خرمي باشد نه شب خواب
نه
در
رزم سواران نام جويم
نه
در
بزم جوانان کام جويم
چو پيگم روز و شب
در
راه مانده
چو آبم سال و مه
در
چاه مانده
گهي با ديو گردم
در
بيابان
گهي با شير خسپم
در
نيستان
سمن بر ويس لرزان گشت چون بيد
چو
در
آب روان
در
عکس خورشيد
در
آن کشور چنان بد جان رامين
که
در
ماه بهاران شاخ نسرين
تو گفتي
در
زمين مرو شهجان
در
مينو برو بگشاد رضوان
ز بي آبي
در
آمد روزگاري
که
در
وي خشک شد هر رودباري
نباشد مهرت اندر دل گه جنگ
نباشد آب
در
پولاد و
در
سنگ
در
آن شهري چرا ارام گيرند
که عذري
در
گناهي نه پذيرند
گهي
در
آز تيز و تند باشد
گهي
در
کام سير و کند باشد
چو عشق نو کند ديدار
در
دل
کهن را کم شود بازار
در
دل
من ايدر
در
ميان برف و سرما
تو
در
خانه ميان خز و ديبا
مرا آمد به
در
بخت وفاگر
به زورش بازگردانيدم از
در
مرا
در
زير هر مويي بر اندام
هزاران دل فتادستند
در
دام
مبادا آنکه
در
خواري نداند
ز ناداني
در
آن خواري بماند
کنون آن گفتها کردي فراموش
نه
در
دل جاي آن دادي نه
در
گوش
مرا
در
برف و
در
باران بماندي
به خواري وانگه از پيشم براندي
کرا از عشق باشد
در
دل آتش
عتاب دوست باشد
در
دلش خوش
تنش
در
برف بود و دل
در
آتش
که با دلبر چرا شد تند و سرکش
يکي تن بود
در
بستر به دو جان
چو رخشنده دو گوهر
در
يکي کان
نگار خويش را ناکرده پدرود
چو گمره
در
کوير و غرقه
در
رود
اگر جانم بماند
در
جدايي
بگريم
در
جدايي تا تو آيي
نماند
در
زمانه شاه و سالار
که نه
در
کار او با تو بود يار
چو
در
دز شد
در
کندز ببستند
به باره پاسبانان برنشستند
ز هرگونه سپنجي
در
وي آيند
وليکن ديرگه
در
وي نپايند
روارو
در
سپاه افتاد چونان
که از باد صبا
در
ابر نيسان
چو
در
مرو گزين شد شاه رامين
بهشتي ديد
در
وي بسته آذين
چنان سروي که رنگ آبدارش
بماند
در
خزان و
در
بهارش
ديوان عراقي
مست خراب يابد هر لحظه
در
خرابات
گنجي که آن نيابد صد پير
در
مناجات
در
بيخودي و مستي جايي رسي، که آنجا
در
هم شود عبادات، پي گم کند اشارات
لب تشنه چند باشي،
در
ساحل تمني؟
انداز خويشتن را
در
بحر بي نهايات
از خانقاه رفته،
در
ميکده نشسته
صد سجده کرده هر دم
در
پيش عزي ولات
در
باخته دل و دين، مفلس بمانده مسکين
افتاده خوار و غمگين
در
گوشه خرابات
حلاوت لب تو، دوش، ياد مي کردم
بسا شکر که
در
آن لحظه
در
دهان انداخت
باز مرا
در
غمت واقعه جاني است
در
دل زارم نگر، تا به چه حيراني است
گرچه
در
صورت گدايي مي کنيم
گنج معني
در
دل ويران ماست
کنون مقام عراقي مجوي
در
مسجد
که او حريف بتان است و
در
خرابات است
در
صورت عاشق چو درآيد همه سوزاست
در
کسوت معشوق چو آيد همه ساز است
در
صومعه چون راه ندادند مرا دوش
رفتم به
در
ميکده، ديدم که فراز است
از ميکده آواز برآمد که: عراقي
در
باز تو خود را، که
در
ميکده باز است
چون بر
در
ميخانه مرا بار ندادند
رفتم به
در
صومعه، ديدم که فراز است
آواز ز ميخانه برآمد که: عراقي
در
باز تو خود را که
در
ميکده باز است
در
سرم عشق تو سودايي خوش است
در
دلم شوقت تمنايي خوش است
در
خلوتي چنان، که نگنجد کسي
در
آن
يکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
خوشدلي
در
جهان نمي يابم
خود خوشي
در
نهاد عالم نيست
در
سر زلف بتان شد عاقبت
در
کنار مهوشي غلتيد رفت
بجز درگاه تو هر
در
که زد دل
عراقي را ازان
در
هيچ نگشاد
باز دل از
در
تو دور افتاد
در
کف صد بلا صبور افتاد
عشق، شوري
در
نهاد ما نهاد
جان ما
در
بوته سودا نهاد
قصه خوبان به نوعي باز گفت
کاتشي
در
پير و
در
برنا نهاد
عقل مجنون
در
کف ليلي سپرد
جان وامق
در
لب عذرا نهاد
يک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:
فتنه اي
در
پير و
در
برنا نهاد
عشق شوقي
در
نهاد ما نهاد
جان ما را
در
کف غوغا نهاد
هاي و هويي
در
فلک نتوان فکند
شر و شوري
در
جهان نتوان نهاد
در
رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟
در
بزم بحر نوشان پيمانه اي چه سنجد؟
من با تو سزد که
در
نگنجم
با ديده غبار
در
نگنجد
با عشق تو ناز
در
نگنجد
جز درد و نياز
در
نگنجد
با درد تو درد
در
نيايد
با سوز تو ساز
در
نگنجد
بيچاره کسي که از
در
تو
دور افتد و باز
در
نگنجد
جانا، حديث شوقت
در
داستان نگنجد
رمزي ز راز عشقت
در
صد بيان نگنجد
جولانگه جلالت
در
کوي دل نباشد
خلوتگه جمالت
در
جسم و جان نگنجد
سوداي زلف و خالت جز
در
خيال نايد
انديشه وصالت جز
در
گمان نگنجد
در
دل چو عشقت آيد، سوداي جان نماند
در
جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
رو بر
در
او سرمست، از عشق رخش، زيراک:
در
بزم وصال او هشيار نمي گنجد
شيداي جمال او
در
خلد نيآرامد
مشتاق لقاي او
در
نار نمي گنجد
در
حلقه فقيران قيصر چه کار دارد؟
در
دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟
در
راه عشقبازان زين حرف ها چه خيزد؟
در
مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟
آري عجب نباشد گر
در
دلم نيابي
در
کلبه گدايان سلطان چه کار دارد؟
صفحه قبل
1
...
140
141
142
143
144
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن