نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.13 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
حلقه جمعيتي گر هست
در
زير فلک
ديده بينايي از وضع جهان پوشانده اي است
عاشقان را بي خرام قامت موزون تو
سرو
در
مد نظر، شمشير زهرآلوده اي است
در
شبستاني که من پروانه او گشته ام
دولت بيدار، صائب چشم خواب آلوده اي است
هر گلي را نوبهاري هست
در
باغ جهان
نوبهار ما نظربازان ز روي تازه اي است
مي شود ظاهر خمار زندگاني
در
لباس
مرده را چاک گريبان کفن خميازه اي است
در
هواي قد رعنايش ز طوق فاخته
پاي تا سر، سرو موزون چمن خميازه اي است
نيست تدبير خرد را
در
جهان عشق کار
ناخدا و تخته کشتي درين دريا يکي است
ز اختلاف ظرف، گوناگون نمايد رنگ مي
ورنه
در
ميخانه وحدت مي حمرا يکي است
خنده کبک و صداي تيشه هاي دلخراش
در
دل آسوده کوه وقار من يکي است
جوش مستي هر حبابي را فلاطون کرده است
ورنه
در
خمخانه افلاک، افلاطون يکي است
جوش حسن گلرخان چون گل دو روزي بيش نيست
در
بهارستان عالم حسن روزافزون يکي است
در
حلاوتخانه وحدت دويي را بار نيست
قند شيرين کار و زهر جانگزاي او يکي است
در
بساط آفرينش مردمان چشم را
گر لباس فاخري باشد همين پوشيدگي است
راحت کونين
در
زير سر بيگانگي است
هست اگر دارالاماني کشور بيگانگي است
از رياض آشنايي خاطر خرم مجوي
اين گل بي خار
در
بوم و بر بيگانگي است
آشنايي هر نفس دارد خمار تازه اي
باده بي دردسر
در
ساغر بيگانگي است
قطع پيوند جهان با آشنايي مشکل است
اين برش
در
تيغ صاحب جوهر بيگانگي است
سيل هيهات است
در
آغوش پل لنگر کند
عمر سيل لاابالي، قامت خم چون پلي است
شاهد فرزندي آدم نه تنها صورت است
هر که دارد حسن معني
در
حساب آدمي است
آدميت حسن گندم گون پسنديدن بود
هر که باشد اين مذاقش
در
حساب آدمي است
اين جواب آن غزل صائب که ناصح گفته است
آفتاب بي زوالي
در
نقاب آدمي است
خوشه چين خرمن ناکشته بودن مشکل است
در
بهار زندگاني دانه اي پاشيدني است
نسخه مغلوط
در
ديوان محشر باب نيست
چون قلم بر نسخه اعمال خود گرديدني است
گر لباس فاخري
در
عالم ايجاد هست
از گناه زيردستان چشم خود پوشيدني است
وقت خود ضايع مکن چون غافلان
در
چيدنش
چون بساط زندگاني عاقبت برچيدني است
دل ز اشک گرم خالي ساز هنگام صبوح
در
زمين پاک، صائب تخم خود پاشيدني است
قبله گاه من، کلاه سرگراني کج منه
طاق ابروي تو مي ترسم نهد رو
در
شکست
چون توانم زيست ايمن، کز براي کشتنم
تيغ از جوهر کمر
در
بيضه فولاد بست
هر که دل
در
غمزه خونريز آن جلاد بست
رشته جان بر زبان نشتر فصاد بست
سنگ اگر
در
مرگ عاشق خون نمي گريد، چرا
بيستون از لاله نخل ماتم فرهاد بست؟
بال سير شعله جواله بستن مشکل است
نقش شيرين را چسان
در
بيستون فرهاد بست؟
چون زبان مار، خار آشيانم مي گزد
تا
در
فيض قفس بر روي من صياد بست
از فروغ حسن نتوان کرد
در
رويش نگاه
جوش گل راه تماشايي بر اين گلزار بست
در
محبت کم گناهي نيست اظهار وجود
تا نفس باقي است نتوان لب ز استغفار بست
در
عرق پوشيده گرديد آن عذار شرمگين
جوش گل راه تماشايي بر اين گلزار بست
عکس خود را ديد
در
مي زاهد کوتاه بين
تهمت آلوده داماني به جام باده بست
وصل ليلي از ره آوارگي نزديک بود
دشت
در
گمراهي مجنون کمر از جاده بست
وعده بوس آرزوي تشنه را
در
خواب کرد
ديده اين طفل را شيريني افسانه بست
محتسب دست تعدي گر چنين سازد دراز
در
گلوي شيشه خواهد سبحه صد دانه بست
سالها گردن کشيدم چون هدف
در
انتظار
تا مرا تيري ازان ابرو کمان آمد به دست
صحبت ياران يکرنگ است دل را نوبهار
برگ عيش من
در
ايام خزان آمد به دست
سايه بال هما بر استخوان من فتاد
در
کهنسالي مرا بخت جوان آمد به دست
نعمت دنيا نسازد سير چشم حرص را
هست
در
درياي پر گوهر صدف سايل به دست
سرنزد از بلبلم هر چند دستاني درست
ناله ام نگذاشت
در
گلشن گريباني درست
آه ازين گردون کم فرصت که با اين دستگاه
در
ضيافت خانه اش ننشست مهماني درست
آه نتوانست قامت راست کردن
در
دلم
برنيامد زين گلستان شاخ ريحاني درست
نيست صائب بر تنم چون زلف مويي بي شکست
در
بساط من باشد غير پيماني درست
جسم خاکي
در
صفاي دل نيندازد خلل
باده آسوده است از گردي که بر مينا نشست
رو نگردانيد خال از روي آتشناک او
اين سپند از خيرگي
در
ديده مجمر نشست
خانه دربسته دل را مانع از کلفت نشد
در
صدف گرد يتيمي بر رخ گوهر نشست
صفحه قبل
1
...
1417
1418
1419
1420
1421
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن