167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • اميد از وصل او مشکل که گردد داغ محرومي
    نفس تا ميطپد بر خويش در کار است پيغامش
  • نه خلوت مايلم ني انجمن سير اينقدر دانم
    که هر جا سر برآرد شمع در پيشست زانويش
  • بساط نقش پا گر مست در وحشتگه امکان
    زهر جا شعله ئي جسته است داغي مانده بر جايش
  • خط لوح امل جز حک زن چيزي نمي ارزد
    همه گر ريش زاهد در خيال آيد که بتراشش
  • سفال و چيني اين بزم بر هم خوردني دارد
    تو از فقر و غنا آماده کن سازيم در زيرش
  • نفس محمل کش چندين غنا و فقر ميباشد
    که در هر آمد و رفتي است گرد جاه افلاسش
  • فلک سازيست مستغني ز وضع هرزه آهنگي
    من و ماي تو ميباشد گر آوازي است در طاسش
  • شکوه در درسائي را نمي باشد علاج
    گر همه صد رنگ سوزي چون نفس بي دود باش
  • دو روزي پيش ازين با يار در يک پيرهن بودم
    کنون از هر گلم بايد کشيدن منت بويش
  • ندانم شوق احرام چه گلشن در نظر دارد
    بهار از رنگ و بو عمريست گم کرده است آرامش
  • دو عالم عيش و يکدم کلفت مردن نمي ارزد
    حذر از الفت صبحي که باشد در نظر شامش
  • عمرها شد بي نصيب راحتم از چشم خويش
    چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خويش
  • نه فلک را يک قفس مي بيند انداز نگاه
    تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خويش
  • صد چمن رنگ طرب در غنچه دارد خامشي
    ناله هر جا گل کند کوته تر از منقار باش
  • دگر ميتاختم با ناز در جولانگه فطرت
    باين خجلت عرق کردم که نم زد پوست بر کوسش
  • خيالات دغ جاه تا محشر جنون دارد
    بپرس از موي چيني تا چه در سر داشت فغفورش
  • باوضاع جنون زانزلف بي پروانيم غافل
    که در تسخير دل هر مو دو عالم بند و بستستش
  • چو آتش دامن او هر که گيرد رنگ او گيرد
    باين افسون اثرها در خيال خود پرستستش
  • بهواي مطلب بي نشان چو سحر چه واکشم از نفس
    که زچاک پيرهن حيا عرقيست در دم سائلش
  • من نميگويم زيان کن يا بفکر سود باش
    اي زفرصت بيخبر در هر چه باشي زود باش
  • چو آن گل کز سر دستار مستي بر زمين افتد
    بلغزيدن من از خود رفتم و دل ماند در راهش
  • عنان گير غبار سينه چاکان نيست گردون هم
    سحر هر سو خرامد کوچه ها پيداست در راهش
  • گه غم يعقوب و گه ناز زليخا ميکشيم
    يوسف ما را که افنده آه در زندان حرص
  • خواه بر کنج قناعت خواه در قصر غنا
    روز کي چند است (بيدل) هر کسي مهمان حرص
  • هر کسي را در خور اسباب تشويش است ورس
    از هجوم موج بر خود ميکشد لشکر محيط
  • به نمود شخص معينت در عکس زد دم امتحان
    چه خطي که شد زتائمل تو کتاب آينه هم غلط
  • در هواي برگ گل شبنم عبث خون مي خورد
    خواب چون نبود نصيب ديده از بستر چه حظ
  • چون کمان مي بايدت با گوشه تسليم ساخت
    خانه دار وهم را از فکر بام و در چه حظ
  • از هجوم شوق بي روي تو در هر جا که بود
    دود آه اظهار از هر تار مژگان کرد شمع
  • ديد در مجلس رخش از شرم او گرديد آب
    خويش را چون نقش پا با خاک يکسان کرد شمع
  • غرض جنون زده خلق را بسوال ساخته در بدر
    بهم آيدت دو جان اگر لبي آوري بهم از طمع
  • اي هستي تو وضع درنگ و شتاب شمع
    بر دوش فرصتت سر و پا در رکاب شمع
  • تا نفس هست زدل کم نشود گرمي عشق
    شعله تابي است که در رشته جان دارد شمع
  • در خور جان کندن از اغراض مي بايد گذشت
    عمرها شد مرگت از پا مي کشد خار طمع
  • پيش از ان کز خاک من بالد نهال زندگي
    ميرسد از بار دل در گوشم آواز رکوع
  • هوس جنون زده تا کجا همه سو قدم زند از طمع
    بکجاست کنج قناعتي که در قسم زند از طمع
  • در آفتاب يقين چرخ و انجمش عدم است
    چو شب گمان تو طاوس بسته بر پر زاغ
  • چون نگين تا حرف نامت در خيالم نقش بست
    دست بر هر دل که سودم برق شوقش کرد داغ
  • بزم امکان را که و مه گفت وگو سرمايه اند
    جامها در سر ترنگ و شيشه ها قلقل بکف
  • حسن چون شد بي نقاب از فکر عاشق فارغ است
    گل همان در غنچگي دارد دل بلبل بکف
  • کشد از مزاج تو تا بکي در فيض تهمت بستگي
    زگشاد عقده دست و دل بد را کليد سحر بکف
  • نه مرا بضاعت و طاقتي نه ترا دماغ مروتي
    زنياز پنبه در آستين چه برم بسنگ شرر بکف
  • با جنون کن صلح و از تشويش پيراهن برا
    ورنه در پيش است با هر خار دامنگير جنگ
  • مدعي هم گر بفکر ما طرف باشد خوش است
    در چراگاهي که بسيار است گاو شير جنگ
  • گير و دار خود زوال دولت هستي بس است
    نيست جز موج طراوت در لباس رنگ خاک
  • زلف را در دور خط غير از فسردن چاره نيست
    ميشود افعي بچنگ خار پشت آخر هلاک
  • مغز شد در سر پرشور من از سودا خشک
    باده چون آب گهر گشت درين مينا خشک
  • بي رويت از بس مو بمو طوفان طراز حسرتم
    چون ابرو دارد سايه ام يک چشم گريان در بغل
  • حيرت رموز جلوه ئي بر روي آب آورده است
    آئينه دارد تا کجا تمثال پنهان در بغل
  • ميخواست از مهد جگر بر خاک غلطد بي رخت
    برداشت طفل اشکرا چون دايه مژگان در بغل
  • عشق از متاع اين و آن مشکل که آرايد دکان
    آخر خريدار تو کو اي کفر و ايمان در بغل
  • چشمي اگر ماليده ام زين باغ بيرون چيده ام
    وحشت کمين خوابيده ام چون غنچه دامان در بغل
  • اي فرش خرامت همه جا چون سرما گل
    در راه تو صد رنگ جبين ريخته تا گل
  • سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت
    چون داغ نقش پايت صد جا نشسته بر دل
  • افسوس ازين دودم عمر کز ياس بايدم زد
    در هر نفس کشيدن تيغ دو دسته بر دل
  • گه الم کفر و دين گه غم شک و يقين
    الحذر از فتنه ئي دير و حرم در بغل
  • مايه ايثار مرد بر کف دست است و بس
    کيسه ممسک نه ئي چند درم در بغل
  • چشم حيران شاهد دلهاي از خود رفته است
    نقش پائي هست در هر جا کند رفتار گل
  • دستگاه جاه اصلش واضع شور و شر است
    ميخروشد سيم و زر تا حشر در طبع خيال
  • مجنون و ساز بلبلان ليلي و ناز گلستان
    من با دل داغ آشيان طاوس نالان در بغل
  • از غنچه خاموش او ايمن مباش اي زخم دل
    کان فتنه طوفان کمين دارد نمکدان در بغل
  • چون صبح شور هستيت کوکست با ساز عدم
    تا چند گردي از نفس اجزاي بهتان در بغل
  • (بيدل) زضبط گريه ام مژگان بخون دارد وطن
    تا چند باشد ديده ام از اشک پيکان در بغل
  • حسن مي آيد برون تا حشر در رنگ نقاب
    از تکلف هر چه مي پوشيم عريانست دل
  • ني غنچه ديدم ني چمن ني شمع خواندم ني لگن
    گل کرده ام زين انجمن دل نام حرمان در بغل
  • از بسکه با خاک درت ميجوشد آب زندگي
    دارد نسيم از طوف او همچون نفس جان در بغل
  • (بيدل) باين علم و فنون تا کي ببازار جنون
    خواهي دويدن هر طرف اجناس ارزان در بغل
  • از وحشت اين تنگنا هر کس برنگي مي رود
    دريا و مينائي بکف صحرا و دامان در بغل
  • از چشم خويش ايمن نيم کاين قطره دريا نسب
    دارد بوضع شبنمي صد رنگ طوفان در بغل
  • کام دل حسرت گدا حاصل نشد از ما سوي
    عمريست ميخواهد ترا اين خانه ويران در بغل
  • دکان غفلت وامکن با زندگي سودا مکن
    خود را عبث رسوا مکن زين سود نقصان در بغل
  • غفلت بي درد پر بي عبرتم برد از چمن
    ناله دل داشت بو در بستر بيمار گل
  • تا بفکر مايه افتاديم کار از دست رفت
    رنگ و بو سو داي مفتي بود در بازار گل
  • وحشتي مي بايد اسباب دگر در کار نيست
    هر قدر زين باغ دامن چيده ئي بردار گل
  • تا نفس باقيست بايد خصم راحت بود و بس
    هم زبوي خويش دارد در گريبان خار گل
  • اين حديث از شمع روشن شد که در بزم وقار
    داغدارد زيب دل چون زينت دستار گل
  • هر دو عالم خانه نقاش شد تا در خيال
    صورتي چون نام عنقا بي اثر پيدا شدم
  • عرض طرب وبال است در عشق ورنه من هم
    چون غنچه ام سراپا بال و پر تبسم
  • در شکايت نامه ام چون کاغذ آتش زده
    نقطه پر پيدا کند تا نامه بر پيدا کنم
  • غير از عدم پيام عدم کس نگفته است
    در عالمي که دم زده ام زان دهن نيم
  • (بيدل) اينجا تيغ جرأت در کف کمفرصتي است
    چون سحر قطع نفس کم نيست پر نازک دميم
  • چون نهال از غفلت نشو و نماي من مپرس
    پاي من تا رفت در گل سر زجا برداشتم
  • خبر از خود ندارم ليک در دشت تمنايت
    دل گمگشته ئي دارم که از من ميدهد يادم
  • مده اي خواب چون چشمم فريب از بستن مژگان
    کزين بالين پر پرواز ديگر در نظر دارم
  • ندارد رنگ پروازم شکست از ناتواني ها
    چو ابرو در خم چين اشارت بال و پر دارم
  • عرق ريز حنا صد رنگ طوفان در بغل دارد
    مگير اي جوش گل از ناتوانيها کم شبنم
  • تا نفس باقيست بايد بست در هر جا دلي
    عالمي بر جلوه و من بر تغافل بسته ام
  • در خيال گردش چشمي که مستي محو اوست
    رفته ام جائي که رنگ ساغر مل بسته ام
  • گرد وهمي آشيان در بال عنقا بسته ام
    آه ازان روزي که بر ما دامن افشاند عدم
  • با کف خاکستري سوداي اخگر کرده ايم
    سر به تسليم ادب گم در ته پر کرده ايم
  • بيزباني دارد ابرامي که در صد کوس نيست
    هر کجا گوش است ما از خامشي کر کرده ايم
  • مگر از خود روم تا مدعاي دل بعرض آيد
    صدائي در شکست رنگ مي دارد لب جامم
  • چو ماه نو باين مستي شکست امشب کلاه من
    که خاتم هم قدح کج کرده مي بالد در انگشتم
  • نميدانم چه گل دامن کشيد از دست من يارب
    که فريادست چون منقار بلبل در هر انگشتم
  • مرا بر بستن لب فتحباب راز شد (بيدل)
    که در هر خلوت از فيض خموشي بي سخن رفتم
  • زتجديد بهار انس دارم در نظر رنگي
    که گر صد سال پيش آيم همان آغاز مي آيم
  • هجوم نشه در دم مپرس از عشرتم (بيدل)
    چو مينا خون زدل ميريزم و عرض نفس دارم
  • مگر بر هم توانم زد صف جمعيتت رنگي
    برنگ شمع يکسر تيغم و با خويش در جنگم
  • طرف در تنگناي عرصه امکان نمي گنجد
    همان با خويش دارم کارگر صلح است و گر جنگم
  • سير از خود رفتني کردم زعشرتها مپرس
    رنگ بالي زد که آتش در گل و گلشن زدم