نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
نفس وحشت نگار گرد از خود رفتن است اينجا
صرير خامه ئي
در
لغزش پا گفتگو دارد
مگو صبح طرب
در
ملک هستي دير مي آيد
درينجا موي پيري هم بصد شبگير مي آيد
جهاني
در
محبت دشمن من شد که عاشق را
همه گر اشک خود باشد گريبان گير مي آيد
من آن غبارم که حکم نقشم بهيچ آئينه
در
نگيرد
اگر سراپا سحر برايم شکست رنگم ببر نگيرد
اگر زمعمار دهر باشد بناي انصاف را ثباتي
گلي که تعمير رنگ دارد چراش
در
آب زر نگيرد
غم اسباب دنيا چيده ئي بر دل ازين غافل
که آخر تنگي اين خانه ات از
در
برون آرد
بگذريد از شغل بام و
در
که جمعي بيخبر
زين تکلف دشت را از خانه بيرون کرده اند
تا ابد صيد دو عالم گر طپد
در
خاک و خون
بهله ناموس از دستش که بيرون ميکند
ناله مي افشاند پر
در
باغ ما بلبل نبود
عبرتي بر رنگ عشرت خنده ميزد گل نبود
سير اين باغم نفس
در
پيچ و تاب جهد سوخت
موج خشکي داشت جوي آرزو سنبل نبود
فلک هر چند
در
خاک عدم ريزد غبارم را
سحر گل چيند از جيبم دمي کان شهسوار آيد
نفس تا پرفشانست از تو و من برنمي آيد
کسي زين خجلت
در
آتش افگن برنمي آيد
زبانم را حيا چون موج گوهر لال کرد آخر
ز زنجيري که
در
آبست شيون برنمي آيد
هر چه آيد بنظر زان سر کو سجده کنيد
سنگ و ديوار و
در
کعبه صنم ميباشد
چون غرور ما و من اين دشت پا لغزي نداشت
تا نفس
در
لب شکستم راه دل هموار شد
لبت
در
خنده گوهر ريزد از آغوش برک گل
رخت گاه عرق از آفتاب اختر برون آرد
عذابي نيست گر از خانه پردازي برون آئي
جهاني از غم طاق و سرا
در
گور ميباشد
تصرف نيست ممکن
در
دل ما عيش امکانرا
که اين اقليم را داغ غمت زير نگين دارد
تو هر رنگي که خواهي جلوه کن
در
تنگناي دل
سراسر خانه آئينه ام يک گل زمين دارد
زاسباب هوس بر هر چه پيچي فال کلفت زن
گره پيدا کند
در
هر کجائي بر شکر پيچد
بجا واماندنت زير قدم صد دشت گم دارد
اگر
در
گرش آئي خانه با فرسنگ مي جوشد
بدل غير از خيال جلوه ات نقشي نمي يابم
بجز حيرت کسي
در
خانه آئينه کي باشد
تا قيامت
در
کف خاکي که نقش پاي اوست
دل طپد آئينه بالد گل دمد جان بشکفد
وهم بلند و پست جاه چند دلت سيه کند
گر گذري زبام و
در
سايه بساط ته کند
هرزه گرد از صحبت صاحب نظر گيرد حيا
آب گردد دود چون
در
چشم مردم جا کند
در
طبع هر که ديديم سعي نگين تراشيست
تا نام بي نشان نيست اين کوه سنگ دارد
بر سر بيمغز (بيدل) تا بکي لرزد دلت
جو زپوچ آن به که هم
در
دست طفلان بشکند
زين همه حسرت که مردم
در
خمارش مرده اند
جمع شد خميازه ئي چند و دهان گور شد
مايه نوميدي ئي
در
کار دارد سعي آه
بي شکستن نيست ممکن تير ما را پر بود
هر که انجام غرور من و ما مي بيند
بر فلک نيز همان
در
ته پا مي بيند
در
عدم (بيدل) تو و من شيشه و سنگي نداشت
کس چه سازد زندگي بي اعتدالي ميکند
همچو بوي غنچه از ضعفي که دارم
در
کمين
امشبم گر جان رسد بر لب نفس فردا رسد
نيست ساز عافيت
در
محفل گفت و شنود
گوش اگر باز است باري قفل بر لبها زنيد
همچو آتش هر کرا دود طلب
در
سر بود
هر خس و خارش باوج مدعا رهبر بود
چاک حرمان
در
دل و سنگ ندامت بر سر است
هر کرا چون سکه روي التفات زر بود
هر که از وصف خط نوخيز خوبان غافل است
در
نيام لب زبانش تيغ بي جوهر بود
همچو مژگان رازها بي پرده است از ساز من
در
خور اشکي که دارم تر زبانم کرده اند
سربسنگ کعبه سايم يا قدم
در
راه دير
بي سر و پا برون زان آستانم کرده اند
آنقدر وامانده ام کز الفتم ناتوان گذشت
اشک هم
در
پاي من افتاد و عذر لنگ شد
نگهي نکرده زخود سفر زکمال خود چه برد اثر
برويم
در
پيت آنقدر که بما زما خبري رسد
کمال خواجگي
در
رهن صوف و اطلس است اينجا
اگر اينست عزت آدمي آن به که خر گردد
غم ديگر ندارد شمع غير از داغ صحبت ها
شبي
در
شب نهان دارم مباد اين شب سحر گردد
سراغ رفته گير از هر چه مي يابي نشان (بيدل)
همه گر نام باشد
در
نگين نقش قدم دارد
هوس پيماي فرصت گرد کلفت
در
قفس دارد
همين خاک است و بس گر شيشه ساعت نفس دارد
هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک وتر بندد
بدزدم
در
خود آغوشي که بر آفاق دربندد
زحاصل قطع خواهش کن که اين نخل گلستانرا
بطومار نمو مهر است
در
هر جا ثمر بندد
جهاني
در
غبار ما و من ماند از عدم غافل
حذر از سير صحرائي که راه خانه بربندد
چقدر
در
انجمن رضا خجل است جرئت مدعا
که دل از فضولي نارسا هوس چنان و چنين کند
ياد شوقي کز جفاهايت دل ما شاد بود
در
شکست اين شيشه را جوش مبارک باد بود
منفعل ميشد زدنيا هوش اگر ميداشت خلق
صبر و حنظل
در
مذاق گاو و خر لوزينه بود
از غبار جلوه غير تو تا بستم نظر
چون صف مژگان دو عالم محو شد
در
يکدگر
سير رنگ و بو هوس داري زگل غافل مباش
شوخي پرواز نتوان ديد جز
در
بال و پر
اين استقامتي که تو بر خويش چيده ئي
چون اشک بر سر مژه پا
در
رکاب گير
بي جنون دنيا و عقبي کسوت ناکامي است
زين دو دامن يگ گريبان وار
در
چنگم گذار
سراغ عافيت از خلق بيرون تازئي دارد
بهر سوي بگذري زيندشت و
در
جز بر کران مگذر
معني دل
در
خم و پيچ امل گم کرده ام
يک گره تا کي بچندين رشته باشد جلوه گر
از هوس جز نااميدي با چه پردازد کسي
جست و جو آواره است و پاي
در
گل انتظار
تيره بختي چون سياهي ناله ام را زير کند
سوخت آخر همچو سنگ سرمه
در
طبعم شرار
از نفس چون صبح نتوان بخيه زد
در
جيب عمر
روزن اين خانه (بيدل) تا کجا بندد غبار
سجده مقبول است
در
هر دين و آئيني که هست
گر قدم دزديدي از ره سر زمنزل بر مدار
تيغ
در
دستست يار از جيب بيرون آر سر
صبح شد بي پرده از خواب گران بردار سر
ايفلک
در
دور چشم و ابروي آن فتنه جوي
از مه نو ناخني پيدا کن و ميخار سر
مي نشاند بال قمري سرو را
در
زير تيغ
گر کند با قامت او دعوي رفتار سر
نگهي که
در
چمن ادب هوس انتظار چه عبرتي
چو سحر زچاکدل آب ده بگلي که خنده زند بسر
(بيدل) از وضع ادب مگذر که گوهر
در
محيط
پاي سعي موجرا از ترک دعوي کرد سر
در
تميز آب و رنگ سرو و گل عاري مباش
لفظ موزون ديگر است و معني رنگين دگر
دست داري بر فشان چون گل درين گلزار زر
داغ ميخواهي بنه چون لاله
در
کهسار سر
هر سحرگه غوطه ها
در
اشک بلبل ميزند
نيست از شبنم چمن را جامه و دستار تر
بجرم زندگي است اين که مي برند بسر
گداز دلق و شه از حب جاه
در
زنجير
در
خط مرکز وفا ننگ بلند و پست نيست
سر بطواف پا بريم گر نرسد قدم بسر
اي خرد چون بوي گل ديگر سراغ ما مگير
در
جنون سرداد ما را تا چه سردارد بهار
سير اين گلشن غنيمت دان که فرصت بيش نيست
در
طلسم خنده گل بال و پر دارد بهار
عدم و وجود امکان همه
در
تو محو و حيران
زبرت کجا رود کس که تو بيکناري آخر
در
خم هر سجده اوج آبروئي خفته است
همچو اشکم آه بر هر نوک مژگان نيست سر
همچو شمعم بر اميد نارسا بايد گريست
شور تيغي
در
سر افتاده است و چندان نيست سر
تو اي زاهد مکن چندين جفا
در
حق بينائي
برا از خلوت و کيفيت صنع خدا بنگر
چو ني از ناتواني نالها
در
لب گره دارم
نفس کن صرف امداد من و عرض نوا بنگر
همسري با ذره ات آب حيا
در
خاک ريخت
زين هوس هم اندکي کم شو که بسياري هنوز
دامني کز کلفت آزادت کند از کف مده
چون نوا بر
در
زن از هر ساز و بر مضراب ريز
از لب شاداب او چون سنبل اندر چشمه سار
موج مي خواهد شدن
در
ساغر خمار سبز
برق حسن نو خطي
در
گل گرفت آينه را
جلوه گر اين است کشت تشنه ديدار سبز
چشم مخمور تو هر جا سرخوش دور حياست
نشه خون کرده است
در
رنگ مي گلگون نفس
طبع دانا را خموشي به که گوهر
در
محيط
از حبابي بيش نبود گر دهد بيرون نفس
در
گرد تک و پوي سلف ناله جنون داشت
دل گفت سراغ همه بي صوت و صدا پرس
زترانه ني نوحه گر بخروش هرزه گمان مبر
همه را بعالم بي اثر اثربست
در
نظر از نفس
مگشا چو (بيدل) بيخبر
در
هر ترانه بي اثر
بفشار لب بهم آنقدر که هوا رود بدر از نفس
در
چه مي بيني بساط آراي عرض حيرتست
اين گلستان سر بسر يک نخل بادام است و بس
در
ره عشقت که تدبير آفت بيطاقتي است
هر کجا واماندگي گل کرد آرام است و بس
آنکه چون گل زخم ما را
در
نمک خواباند و رفت
چون سحر شور تبسم ميچکد از پيکرش
هرزه بايد تاخت عمري
در
تلاش عافيت
تا توان از سير زانو تيشه زد بر پاي خويش
هر کجا خواهي رسيد امروز
در
پيش و پس است
واي بر تو گر نباشي محرم فرداي خويش
نفس
در
سينه ام تيريست از بيداد هجرانش
که من دل کرده ام نام بخون آلوده پيکانش
جنون کن تا دلت آئينه نشو و نما گردد
که بخت سبز دارد دانه
در
چاک گريبانش
بترک وهم گفتي التفات اين و آن تا کي
غباري کز دل آوردي برون
در
ديده منشانش
جهان هر چند
در
چشمت بساط ناز مي چيند
تو بيرون ريز چون اشک از فشردنهاي مژگانش
درين محفل چو شمع آورده ام غفلت کمين چشمي
که تا مژگان
در
آتش خفته است و مي برد خوابش
دل از هستي تهي ناگشته
در
تحقيق شک دارد
مگر اين نقطه گردد صفر تا روشن شود صادش
چه امکانست دلرا
در
خرامش ضبط خود کردن
همه گر سنگ باشد بر شرر مي بندد آرامش
طواف خاک کويش آنقدر جهد طرب دارد
که رنگ و بوي گل
در
غنچها مي بندد احرامش
در
آنمحفل که حسن عالم آرايش بود ساقي
فلک ميناست مي عيش ابد خورشيد و مه جامش
صفحه قبل
1
...
1416
1417
1418
1419
1420
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن