167906 مورد در 0.23 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • افسوس ناله ئي که بکويش رهي نبرد
    آه از دليکه خون شد و در پاي او نشد
  • بي تکلف نيست موقوف دو مصرع وضع بيت
    چون دو در مربوط هم شد خانه موزون ميشود
  • جوش عرق چو صبحم در پرده شبنمي داشت
    تا دم زدم زهستي شرم از نفس هوا برد
  • نفخ منعم ته شد از نم خوردن کوس و دهل
    باد و آبي انفعالي در دماغ خيک بود
  • با دو عالم جلوه پيش خويش پيدا نيستيم
    فهم بايد کرد ما را در کجا پوشيده اند
  • هيچ چشمي بي نقاب از جلوه اش آگاه نيست
    داغم از دستيکه در رنگ حنا پوشيده اند
  • دو تا شو در خيال او که سعي کوهکن اينجا
    کشد تا صورت شيرين بپاي تيشه مي افتد
  • بهر جا نرگست از جيب مستي سر برون آرد
    شکست رنگ صهبا در بناي شيشه مي افتد
  • چنان در بيستون سينه گرم کاوشم (بيدل)
    که خون از ناخن من چون شرار از تيشه مي افتد
  • نه بديدها زعيان اثر نه بگوشها زبيان خبر
    بگشاد روزن بام و در کسي از کسي چه حيا کند
  • دل بقيد جسم از علم يقين بيگانه ماند
    گنج ما را خاک خورد از بسکه در ويرانه ماند
  • در تحبر رفت عمر و جاي دل پيدا نشد
    چون کمان حلقه چشم ما براه خانه ماند
  • پيشتر از صبح ياران در چمن حاضر شويد
    ورنه گل تا لب گشايد خنده قسمت مي شود
  • از تنکرويان تبرا کن که با آن لنگري
    چون در آب افتد وقار سنگ خفت مي شود
  • دل خاک سر کوي وفا شد چه بجا شد
    سر در ره تيغ تو فدا شد چه بجا شد
  • اشکم که دلي داشت گره بر سر مژگان
    در کوي تو از ديده جدا شد چه بجا شد
  • احسان و کرم گر چه ندارد غم تمييز
    آن لطف که در کار گدا شد چه بجا شد
  • لب فروبنديم تا رفع دوئي انشا کنيم
    در ميان ما و تو ما و تو حايل مي شود
  • خامشي را دام راحت کن که اينجا بحر هم
    هرقدر دزدد نفس در خويش ساحل مي شود
  • آه ازان شبنم که خورشيدش نگيرد در کنار
    تا عرق دارد جبين بر شرم طبع دون زنيد
  • کو خواب عدم گز تب و تابم کند ايمن
    چون شمع گشاد مژه در ديده خسم شد
  • بشغل سجده ات گردي نماند از ساز اجزايم
    چو آن کلکي که سر تا پاش در تحرير فرسايد
  • داغ شد دل تا چه در گيرد باين دل مردگان
    چاره گر يکسر زگال و ناله بيمار سرد
  • کدورت گر همه باد است بر دل بار مي چيند
    نفس در خانه آئينه بي لنگر نميباشد
  • خجلت تر دامني شستيم چون اشک از عرق
    سجده ما را وضوي جبهه ئي در کار بود
  • چون حباب آزاد طبعان هم درين درياي وهم
    در ته باري که بر دل نيست دوشي داده اند
  • شاخ و برگ هرزه گردي تيشه ئي در کار داشت
    قامت خم گشته ما را بپاي ما زدند
  • با گرد اين بيابان عمريست هرزه تازيم
    در خواب ناز بوديم بر خاک ما که پا زد
  • پاس آب رو غنيمت دان که گل هم در چمن
    از کم آبي خجلت رنگ پيازي ميکشد
  • اگر در عرض خويش آئينه ام عاريست معذورم
    که عمري شد خيال او مرا از من جدا دارد
  • حجاب انديش خورشيد حضور کيست اين گلشن
    که گل چون صبح در گرد شکست رنگ پنهان شد
  • خرمي در شش جهت فرش است از رنگ بهار
    اينقدر خون از دم تيغ که کلگون ريختند
  • پي هر آه از خود رفته دارم قاصد اشکي
    سحر هر سو خرامد چشم شبنم در قفا باشد
  • تأمل کن چه مغرور اقامت مانده ئي (بيدل)
    مبادا در نگين نامي که داري نقش پا باشد
  • جلوه در کار است غفلت چند اي بيحاصلان
    چشم خواب آلود خود را يکدو مژگان پا زنيد
  • زندگي در ملک عبرت مرگ مفلس مي شود
    خون نمي باشد دران عضوي که بيحس مي شود
  • قفاي مردگان نامرده بايد رفت در گورم
    چه سازم خاک اين ره بر سرم بسيار مي افتد
  • باين عجزي که در بنياد سعي خويش مي بينم
    شوم گر سايه از ديوار نتوانم فرود آمد
  • محو هلال گشت مه از شرم سجده اش
    آه از جبين ما که در ابرو فرو نشد
  • در آتش افگن و ترک ادب مخواه ز(بيدل)
    سپند نيست که بي اختيار گردد و نالد
  • سرو کار عالم مرده دم هوس مطالعه کرد کم
    که علوم گرد هوا علم همه در سواد عدم رسد
  • دستگاه ما و من پا در رکاب برق داشت
    تا بپروازي رسم آتش ببال و پر رسيد
  • شب که از شوق تو پروازم بهار آهنگ بود
    استخوان هم در تنم چون شمع مغز رنگ بود
  • در جهان بي تميزي صلح هم موجود نيست
    صبر و کوشش را تأمل عرصه گاه جنگ بود
  • دست ما و دامن حيرت که در بزم وصال
    عمر بگذشت و همان چشم نديدن باز بود
  • شب که دل از ياس مطلب باده ئي در جام کرد
    يکجهان حسرت بطوفان داد و آهش نام کرد
  • در محبت خود گدازي هم نشاط ديگر است
    هر قدر دل آب کردم يادم از مهتاب داد
  • چين ابرو رنگ امن موج را درهم شکست
    تنگ چشمي خار و خس در ديده گرداب داد
  • گر همه در بزم خاک تيره بارت داده اند
    سايه وار از کف نشايد دامن آداب داد
  • شش جهت راه من از گرد تظلم بسته شد
    بر در دل ميبرم از مطلب ناياب داد
  • شبم آهي زدل در حسرت قاتل برون آمد
    سرشک از ديده بال افشانتر از بسمل برون آمد
  • همه گر عجز ناليهاست بوئي دارد از جرأت
    نفس در سينه خون کن عاشق زار اينچنين بايد
  • نفس تا ميکشم چون غنچه از خود رفته ام (بيدل)
    زغفلت در بغل ميناي من سنگ ستم دارد
  • حسرت ساحل مبر (بيدل) که در درياي عشق
    کم کسي بي خاک گشتن خاک بر سر ميکند
  • مقتضاي عجز عجز است از فضولي شرم دار
    هر چه گويد عشق در گوشت خجل بايد شنيد
  • (بيدل) اين شور بد و نيکي که تکليف کريست
    پنبه تا در گوش باشد معتدل بايد شنيد
  • آن سوي ظلمت بغير از نور نتوان يافتن
    روي در مولي است هر کس پشت بر دنيا کند
  • عاقبت نقشي بر آب است اعتبارات جهان
    نام جاي خود چه لازم در نگين ها وا کند
  • وحشت صبح از نفس ايجاد شبنم ميکند
    در گره گم گشت تار ما زبس بي ساز ماند
  • بزم مي گرم است از دم سردي واعظ چه باک
    برف نتواند شدن در فصل تابستان سفيد
  • در پناه دل توان رست از دو عالم پيچ و تاب
    بر گهر موجي که خود را بست ساحل ميشود
  • موسي ما شعله ها در پرده نيرنگ داشت
    حسرتي از دل برون آورد و برق طور کرد
  • بند بند آخر برنگ مو دو تا خواهد شدن
    در جواني ننگ اگر دارد زخم زانوي مرد
  • شعله همت نگون شد کز تصاعد باز ماند
    خوي شود هر گه تنزل بر دره در خوي مرد
  • آلت او خصيه ئي خواهد تصور کرد و بس
    در دماغ حيز اگر افتاده باشد بوي مرد
  • بگداز عشوه علم و فن در پير ميکده بوسه زن
    که زقيد عالم وهم و ظن بدو ساغرت بدر آورد
  • عيش ما کم نيست گر اشکي بچشم تر بود
    شوق سرشار است تا اين باده در ساغر بود
  • هزار قافله پا در گل است و ميرود از خود
    بفرصت دو نفس بار بستني که ندارد
  • غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کرده اند
    از نفس بر خانه آئينه در واکرده اند
  • اندکي (بيدل) بهوش آ وهم و ظن در کار نيست
    هر چه مي بيني نياز عبرت ما کرده اند
  • ضعيفي در چه خاک افگنده باشد دام من يارب
    که صياد از حيا عمريست نام من نمي گيرد
  • اگر شمع رخش صد انجمن روشن کند (بيدل)
    تحير آتشي دارد که جز در من نمي گيرد
  • در آتش عشق تا نسوزي نظر بداغ وفا ندوزي
    که از چراغ هوس فروزي تنور افسرده نان نگيرد
  • درد دل پيدا کنيد از ننگ عصيان وارهيد
    با نمک چون جوش زد مي جام در خل ميزند
  • ترک دعوي کن که در اقليم گير و دار فقر
    کوس قدرت پاي لنگ و پنجه شل ميزند
  • با همه بيدست و پائي در تلاش خاک باش
    عزم اين مقصد گهر را نيز غلطان ميبرد
  • نور دل جوشاند عشق از پرده بخت سياه
    صبح ما زين شام در پستان زنگي شير شد
  • قدر زانو اندکي زين بيش بايستي شناخت
    بر در دل حلق زد اکنون که (بيدل) پير شد
  • در عزلت زدم کز خلق لختي واکشم خود را
    ندانستم که دامن از هوس چيدن دکان دارد
  • هدف بايد شدن چون بلبلان ما را درين گلشن
    که هر شاخش چو بوي گل خدنگي در کمان دارد
  • هر کجا باشيم در اندوه از خود رفتنيم
    شمع ما سر بر هوا هم سير زانو ميکند
  • قدح مي بر کف است و شمع گل در آستين دارد
    درين محفل عرق ميپرورد هر کس جبين دارد
  • در آن محفل که من حيرت کمين جلوه اويم
    فروغ شمع هم آئينه بر ديوار مي بندد
  • بمخموري زسير اين چمن غافل مشو (بيدل)
    که خجلت در بروي هر که شد مختار مي بندد
  • صافي دل بيخودي پيمانه ئي در کار داشت
    کز شعور هر دو عالم بي نيازم کرده اند
  • بغير از وهم کو سرمايه تا بر نقد خود نازي
    همان در کيسه درياست گر ماهي درم دارد
  • زجوش گريه مستانه ئي که دارد ابر
    چه شيشه ها که نه در پاي تاک مي فگند
  • در بياباني که ما را سر بکوشش داده اند
    جاده هم از خويش رفت و محرم منزل نشد
  • بي جلوه او (بيدل) زين باغ چه گل چيند
    در کسوت چاک دل چون صبح مگر خندد
  • بي نصيبان چشم در گردد و رنگي باختند
    ورنه حسنش را سواد هر دو عالم خال بود
  • جز همين نان ريزه خشکي که بي آلايش است
    لکه در هر کسوت از تاثير روغن ديده اند
  • بهر صيد خلق در زهد ريائي جان مکن
    زين تکلف عالمي بي دين شد و دنيا نشد
  • بدل هم تا تواني چون نفس مايل مشو (بيدل)
    مبادا سير اين آئينه در راهت قفس باشد
  • رنج هستي اينقدر از الفت دل ميکشم
    ناله را در ني گره پيش آمد و زنار شد
  • سيري ار شوخي ندارد طفل آتش خوي من
    اشک را کي در دويدن ها نفس تنگي کند
  • بوي گل در رنگ دزدد بال پرواز نفس
    باغ امکان بي تو از آهم ز بس تنگي کند
  • دل به غفلت نه که در رفع تميز خوب و زشت
    خانه آئينه را زنگار درباني کند
  • دل بي رخ تو هيهات با ناله رفت در خاک
    واسوخت اين سپندان چندانکه سرمه دان شد
  • چه سحر است اينکه ديدم در نيستان از لب نائي
    گره هرچند لب بندد نوا باليدني دارد
  • ببند از خلق چشم و هر چه ميخواهي تماشا کن
    گل اين باغ در رنگ تغافل ديدني دارد