167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • مي شود در حالت مستي حواسم جمعتر
    موجه درياي مي شيرازه هوش من است
  • مي کند در سينه گرمم قيامت، شور عشق
    صبح محشر خنده چاک گريبان من است
  • در شکرزار قناعت برده ام چون مور راه
    سيرچشمي خاتم دست سليمان من است
  • در سواد فقر از ملک سکندر فارغم
    آب حيوان گريه شمع شبستان من است
  • در سر شوريده هر کس که ذوق کار هست
    با شتاب و اهتمام کارفرما دشمن است
  • شيوه عاجزکشي عام است در بدگوهران
    با تهي پايان سراسر خار صحرا دشمن است
  • روح هيهات است لنگر در تن خاکي کند
    شاهباز لامکاني با نشيمن دشمن است
  • در نگيرد صحبت آيينه و زنگي به هم
    آسمان نيلگون با جان روشن دشمن است
  • در بياباني که آن آهوي مشکين مي چرد
    نقش پاي رهروان چون ناف آهو مشکبوست
  • پرده پوشي دامن آلودگان را لازم است
    چاک در پيراهن يوسف چه محتاج رفوست؟
  • زان گلاب تلخ کز رخساره گل مي چکد
    مي توان دانست پند بلبلان در گوش اوست
  • آن که چون مجنون مرا سر در بيابان داده است
    حلقه چشم غزالان حلقه فتراک اوست
  • مي کند روشندلان را تربيت دهقان عشق
    دانه هاي پاک يکسر در زمين پاک اوست
  • گر به ظاهر خاطر صائب غمين افتاده است
    عشرت روي زمين در خاطر غمناک اوست
  • تشنه تيغ شهادت را مذاق ديگرست
    ورنه آب زندگي در پرده تبخال اوست
  • گل عبث در دامن باد صبا آويخته است
    گوش هر بي درد، کي شايسته پيغام اوست؟
  • روي در بيت الحرام عشق دارد آفتاب
    پرنيان صبح صادق جامه احرام اوست
  • نيست در مغز زمين موج طراوت از محيط
    اين سفال خشک، سيراب از خط ريحان اوست
  • از خرام او به عمر جاودان قانع مشو
    کاين چنين صد مصرع برجسته در ديوان اوست
  • آتشين رويي که نعل من ازو در آتش است
    آسمان چون ديده قربانيان حيران اوست
  • نيست آسان در حريم وصل او ره يافتن
    چرخ نيلي، يک گره از جبهه دربان اوست
  • هيچ پروايي ندارد از نسيم آه سرد
    روغن خورشيد گويا در چراغ حسن اوست
  • چرخ را خون شفق در دل ز استغناي اوست
    رنگ زرد آفتاب از آتش سوداي اوست
  • از علم غافل نگردد لشکري در کارزار
    فتنه روي زمين را چشم بر بالاي اوست
  • شيوه هاي حسن او صائب نيايد در شمار
    دلبري يک چشمه کار از نرگس جادوي اوست
  • از سياهي لشکر شاهان نمي دارد گزير
    ورنه چشم آهوان کي در شمار چشم توست؟
  • چون بود در لغزش مستانه ما را اختيار؟
    سير ما از گردش بي اختيار چشم توست
  • کوه را پاي ادب در دامن تمکين ازوست
    پله ناز بتان سنگدل سنگين ازوست
  • ساعد او بارها در معرض عرض صفا
    رعشه غيرت بر اندام بلور انداخته است
  • در حريم عشق، خواهش نااميدي بردهد
    زان تجلي پرتو خود را به طور انداخته است
  • از سبکروحان اثر در خاکدان دهر نيست
    کاروان شبنم از ريگ روان برخاسته است
  • سبزه خوابيده باشد با قد رعناي او
    سرو اگر در پيش قمري مصرع برجسته است
  • از فشار قبر گردد استخوانش توتيا
    هر که صائب خويش را در زندگي نشکسته است
  • پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم
    شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است
  • نيست صائب در پر پرواز کوتاهي مرا
    دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است
  • ذوق تسخيرش نمک در چشم ريزد دام را
    دامن صحراي عبرت خوش شکاري داشته است
  • پايه بي اعتباري اين زمان گشته است پست
    ورنه در ايام پيشين اعتباري داشته است
  • يافتم از بيخودي ره در حريم وصل يار
    خواب سنگين دولت بيدار هم مي داشته است؟
  • از دهان تنگ او در تنگناي حيرتم
    باغ جنت غنچه دلتنگ هم مي داشته است؟
  • گر زند با چشم شوخش لاف همچشمي غزال
    مي توان بخشيد، مسکين در بيابان گشته است!
  • گوي زرين سعادت در خم چوگان اوست
    قامت هر کس ز بار درد چوگان گشته است
  • لعل نسبت با لب ياقوت او بيجاده است
    صبح با آن چهره خندان در نگشاده است
  • اختر بي طالع ما در بساط آسمان
    خال موزوني است بر رخسار زشت افتاده است
  • گل ز مستي بوسه بر منقار بلبل مي زند
    سرو در آغوش طوق قمريان افتاده است
  • از غريبان است در چشمش نگاه آشنا
    بس که چشم ظالمش ناآشنا افتاده است
  • عيب از آيينه بي زنگ برگردد به نقش
    عيبجو بيهوده در دنبال ما افتاده است
  • نيست خالي دل ز آه سرد در دلهاي شب
    کلبه ويران ما خوش ماهتاب افتاده است
  • گوهر شهوار گرديده است در مهد صدف
    قطره ما گر چه از چشم سحاب افتاده است
  • برنمي آرد نفس نشمرده صائب از جگر
    هر که در انديشه روز حساب افتاده است
  • جلوه فانوس دارد پرده چشم حباب
    عکس رخسار تو تا در جويبار افتاده است