نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
ازين کلفت سرا برخيز و پا بر قصر گردون زن
قيامت فتنه ئي از دامنت سر
در
هوا دارد
در
دل هوسي پا نفشرد از رم فرصت
هر سبزه که بر ريشه زد اين آب روان کند
از دلم بگذشت و خون
در
چشم حيرت ساز ماند
گرد رنگي يادگارم زان بهار ناز ماند
پيش از ايجاد تو هم هر جان داشت جسم
تا پري
در
شوخي امد شيشه از پرواز ماند
از هجوم کلفت دل ناله بي آهنگ ماند
بوي اين گل از ضعيفي
در
طلسم رنگ ماند
از حيا موجي نزد هر چند دل از هم کداخت
آب شد آئينه اما حيرتش
در
چنگ ماند
عجز طاقت
در
طلب ما را دليل عذر نيست
منزلي کو تا نبايد سر بپاي لنگ ماند
نام را نقش نگين ها بال پرواز رساست
ما زخود رفتيم اگر پاي طلب
در
سنگ ماند
اسير آن پنجه نگارين رهائي از هيچ
در
ندارد
حنا بصد رنگ وحشت آنجا چو رنگ ياقوت پر ندارد
باين يکغنچه دل کز فکر وصلت کرده ام خونش
نفس
در
هر طپش صبح بهاري پرفشان دارد
باين درشتي که طبع غافل خطاست تأثير انفعالش
چو سنگ
در
کارگاه مينا گر آب گردد که نم نگيرد
خياب نامحرم گريبان دواند ما را بصد بيابان
چه سازد آواره
در
دل که راه دير و حرم نگيرد
در
دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ريخت
اينجا مه برقد تو چه مقدار تنگ بود
کسب عزت دنيا سخت عبرت آلود است
خاک گشت سر
در
جيب قطره ئي که گوهر شد
اينکه
در
دير غمت دم سرد پيدا کرده اند
دل نداري ورنه دل از درد پيدا کرده اند
حذر کن از قرين بد که
در
عبرتگه امکان
بجرم زشتي يک رو هزار آئينه رسوا شد
سراپا قطره خون نقش بند و
در
دلي جا کن
غم اينجا ساغري دارد که بايد داغ صهبا شد
خيال هر چه بندي شوق پيدا ميکند رنگش
زبس جا کرد ليلي
در
دل مجنون سويدا شد
عرقها مي کنم چون شمع سر
در
جيب مي دزدم
علاجي نيست هستي از عدم شرمنده ميگردد
غبار ناتوانم با ضعيفي بسته ام عهدي
همه گر تا فلک بالم سرم زين
در
نمي خيزد
چنين
در
بستر خنثي که خوابانيد عالم را
که گردي هم بنام مرد ازين کشور نمي خيزد
زشرم ما و من دارم بهشتي
در
نظر کانجا
جبين گر بي عرق شد موجش از کوثر نمي خيزد
مگو
در
جوش خط افزوني حسن است خوبانرا
زبان کفر هر جا شد دراز از نقص دين باشد
زسير آب و رنگ اين چمن دل جمع کن (بيدل)
که هر جا غنچه گرديدي گلت
در
آستين باشد
غبار گردش چشميست سر تا پاي ما (بيدل)
زبان
در
سرمه گيرد هر که با ما گفتگو دارد
بر
در
دل حلقه زد غفلت کنون آهش چسود
اشک کم آرد برون از چشم روزن سعي دود
حيف طبعي کز مآل کبر و کين آگاه نيست
خاک ريزيد از مزار چند
در
چشم حسود
هر دو عالم
در
خم يک چشم پوشيدن گم است
وسعت اين عرصه نيرنگ مژگان وار بود
دران وادي که من از شرم رعنائي عرق دارم
چو ابر از خاک هر گردي که برخيزد
در
آب افتد
خرد چه سحر کند تا رهد زفکر حوادث
مگر خطي کشد از جام و
در
حصار نشيند
نخيزم چون غبار از راه او (بيدل) که مي ترسم
عنان تو سن ناز از طريق مهر
در
پيچد
همه رفتند ازين باغ و طلب
در
کار است
آنچه از فاخته ها ماند همين کوکو ماند
همچو عکسي که برد سادگي از آينها
هر چه
در
طبع تو جا کرد تو رفتي او ماند
رحم بر بي مغزي ما کن که اين نقش حباب
خويش را آئينه
در
يا توهم ميکند
تگ و پوي بيهده يک نفس
در
انفعال هوس نزد
بمحيط ميرسدم شنا عرقي اگر بحيا رسد
بدعاي از لب عاجزان نگشوده ئي
در
امتحان
که زآبياري يک نفس سحري به نشو و نما رسد
بقبول آن کف نازنين که کند شفاعت خون من
در
صبر مي زنم آنقدر که بهار رنگ حنا رسد
نظري چو دانه درين چمن بخيال ريشه شکسته ام
بنشينم آنهمه
در
رهت که قدم زآبله سر کشد
گر از اسباب
در
رنجي چرا نفگندي از دوشش
تو آدم نيستي آخر فلک هم ديده ئي دارد
دمي چون صبح مي خواهم قفس بر دوش پروازي
چو گل تا کي سپهرم
در
دل صد چاک بنشاند
اگر چرخت نوازش کرد از مکرش مباش ايمن
کمان چون تير را
در
بر کشد بر خاک بنشاند
چو گل پر ميزنم
در
رنگ و از خود برنمي آيم
مرااين آرزو تا کي گريبان چاک بنشاند
مشو مغرور تمکين
در
تعلق زار جسماني
که گردي بيش نبود هر که الفت با زمين دارد
بقدر انجم از گردون گره بر بال و پر دارم
مرا هر حلقه اين دام
در
زير نگين دارد
شگفتن نيست
در
عالم بکام هيچکس (بيدل)
چمن هم از رگ گل چين کلفت بر جبين دارد
بيا اي شعله تا دل فال وصلي از تو بردارد
که اين شمع خموش امشب نگاهي
در
سفر دارد
نگه
در
چشم آهو آب شد از رشک قرباني
که تيغش گر کند رحمي شب ما هم سحر دارد
مشو از امتياز خير و شر طنبور اين محفل
که عبرت گوش هر کس
در
خور ادراک ميمالد
آه ازين پيشم نيامد موي پيري
در
نظر
چون علم کردم نگون ديدم که شد پرچم سپيد
ترک مطلب داشت (بيدل) حاصل مطلوب حرص
جز به پشت دست چون ناخن نشد
در
هم سپيد
زاهدان حاشا که
در
خلد برين يا بند بار
چون عصا اين خشک مغزان باب آتشخانه اند
قاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت
خون ما چون گل همان
در
دامن ما ريختند
غير عبرت شمع من زين انجمن حاصل نکرد
آنچه
در
ديدن گلش بود از نديدن داغ شد
هر که رفت از ديده داغي بر دل ما تازه کرد
در
زمين نرم نقش پا نمايان مي شود
اشک
در
کار است اگر ما رنگ افغان باختيم
هر چه دل گم ميکند بر ديده تاوان مي شود
با من چو کلف بخت سياهي است که صد سال
در
ماهش اگر غوطه دهم نور نگيرد
تسلي کو اگر منظورت اسباب هوس باشد
ندارد برگ راحت هر که را
در
ديده خس باشد
نمي گيرد بغير از دست و تيغ و دامن قاتل
مرا
در
کوچه هاي زخم رنگ خون عسس باشد
اگر اميد فنا نباشد نويد آفت زداي هستي
باين سرو برگ خلق آواره
در
پناه که ميخرامد
تو شمشير حقي هر کس زغفلت با تو بستزد
همان
در
کاسه سر خون او را کردنش ريزد
بهر جا
در
رسد آوازه کوس ظفر جنگت
همه گر شير باشد زهره اش چون آب ميريزد
بيکتائي است ربط تار و پود بي نيازي را
که
در
آغوش چاک اينجا سر سوزن نمي گنجد
غرور هستي و فکر حضور حق خيال است اين
سري
در
جيب آگاهي باين گردن نمي گنجد
برون تاز است عشق از دامگاه وهم جسماني
تو چاهي
در
خور خود کنده ئي بيژن نمي گنجد
ببند از خويش چشم و جلوه مطلق تماشا کن
که حسني داري و
در
پرده ديدن نمي گنجد
يک قطره
در
محيط تهي از محيط نيست
ما را زبخشش تو که داري چه کم رسد
زنان شب دلت گر جمع گردد مفت عشرت دان
سحر فرش است
در
هر جا غبار آسيا باشد
نفس بيهوده دارد پرفشانيهاي ناز اينجا
تو مي گنجي و بس گر
در
دل عشاق جا باشد
رشک آن برهمنم سوخت که
در
فکر وصال
گم شد از خويش و زجيب صنمي پيدا شد
چنين کز ضعف
در
هر جا تحير نقش مي بندم
عجب دارم گر از آئينه تمثالم جدا گردد
کسي تا کي بدوش ناله بندد محمل حسرت
عصا بشکن
در
آن وادي که طاقت نارسا گردد
دو روز اي موج گوهر حيرت کارت غنيمت دان
رواني رفت از آبي که
در
جوي تو مي آيد
بهجران ذوق وصلي دارم و بر خويش مينالم
در
آتش نيز اين ماهي همان با آب ميسازد
چنين کز تاب مي گلبرگ حسنت شعله رنگ افتد
مصور گر کشد نقش تو آتش
در
فرنگ افتد
بدل پائي زن و بگذر که با اين سر گر اينها
تامل گر کني
در
خانه آئينه سنگ افتد
نفس پر ميزند چون صبح دستي
در
گريبان زن
که فرصت دامن ديگر ندارد تا بچنگ افتد
فغان بي وجد نازي نيست کز دل برکشد (بيدل)
برهمن زاده ئي
در
دير ما ناقوس ميسازد
جنون زين دشت و
در
هر جا غبار وحشتم گيرد
کنم گرديکه دور از من بصد فرسنگ برخيزد
فلک
در
گردش است از وهم ممکن نيست وارستن
مگر از پيش چشم اين کاسه هاي بنگ برخيزد
گل رنگي که من مي پرورم
در
جيب اميدش
چمن ميبالد و برگرد آن دستار مي گردد
چو گوهر قطره ام تا کي به آب افتد که برخيزد
زماني کاش
در
پاي حباب افتد که برخيزد
باقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دو نان
مبادا سايه ئي
در
آفتاب افتد که برخيزد
زتقوي دامن عزلت گرفت و خاک شد زاهد
مگر چون شور مستي
در
شراب افتد که برخيزد
بحشر خواجه مپسند اي فلک غير از زمينگري
مبادا اين خر مکرر
در
خلاب افتد که برخيزد
حيا مشکل که گيرد دامن رنگ چمن خيزش
چو گل هر چند اين آتش
در
آب افتد که برخيزد
در
بارگه عشق نه ردي نه قبوليست
اين تحفه کش هيچ تو خود را ببر از خود
فقر با آن عجز بي نقش غنا صورت نبست
تا گدا گفتيم نامش
در
نگين شاه بود
بي جگر خوردن بهار طرز نتوان تازه کرد
غوطه تا
در
خون نزد فطرت سخن رنگين نشد
باخموشي ساز کن (بيدل) که
در
اهل زمان
گر همه مدح است تا بر لب رسد ذم ميشود
بگرد صددشت و
در
شتابي که قدر عجز رسا بيابي
سر از نفس سوختن نتابي بخود رسيدن تلاش دارد
نسيمي گوئي از گلذار الفت باز مي آيد
که مشت خاک من چون چشم
در
پرواز مي آيد
من و نظاره حسنيکه از بيگانه خوئيها
در
آغوش است و دور از يک نگاه انداز مي آيد
کرم
در
کار تست اي بيخبر ترک فضولي کن
که از دست دعا برداشتن ابرام مي خيزد
سخن
در
پرده خون سازي به است از عرض اظهارش
که از تحسين اين بيدانشان دشنام مي خيزد
(بيدل) اکنون با خودم غير از ندامت هيچ نيست
آنچه بخود داشتم
در
بر نميدانم چه شد
حديث کاکل و زلف تو (بيدل) ار بنگارد
چو رشته تاب خورد خامه
در
بنانش و لرزد
صد جنون مستي است
در
خاک خرابات غرض
حلقه بر درها زدن ما را خط پيمانه کرد
حسرتي
در
دل ازان لاله قبا مي پيچد
که چو دستار چمن بر سر ما مي پيچد
در
چکند با من و ما تا شود ايمن زبلا
کوه هم آخر زصدا شيشه بقلقل شکند
هر جا بهار جلوه او
در
نظر گذشت
اشکي که سر زد از مژه بوي گلاب داد
صفحه قبل
1
...
1414
1415
1416
1417
1418
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن