167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مجموعه اشعار اقبال لاهوري

  • سفر در خويش زادن بي اب و مام
    ثريا را گرفتن از لب بام
  • چنان باز آمدن از لامکانش
    درون سينه او در کف جهانش
  • جز او در زير گردون خود نگر کيست؟
    به بي بالي چنان پرواز گر کيست؟
  • چنين فرموده ي سلطان بدر است
    که ايمان در ميان جبر و قدر است
  • ز جبر او حديثي در ميان نيست
    که جان بي فطرت آزاد جان نيست
  • فغان عاشقان انجام کاري است
    نهان در يکدم او روزگاري است
  • ترا اين مرگ هر دم در کمين است
    بترس از وي که مرگ ما همين است
  • کند گور تو اندر پيکر تو
    نکير و منکر او در بر تو
  • کسي اينجا نداند ما کجائيم
    که در چشم مه و اختر نيائيم
  • چنان در جلوه گاه يار مي سوز
    عيان خود را نهان او را برافروز
  • اگر او را نيابي در طلب خير
    اگر يابي بدامانش درآويز
  • گروهي را گروهي در کمين است
    خدايش يار اگر کارش چنين است
  • نه ماند در غلاف خود زماني
    برد جان خود و جان جهاني
  • مغي در حلقه ي دير اين سخن گفت
    «حيات از خود فريبي خورد و (من) گفت
  • نگه را در حريمش نيست راهي
    کني خود را تماشا بي نگاهي
  • بگو با من که داراي گمان کيست؟
    يکي در خود نگر آن بي نشان کيست؟
  • وجود کوهسار و دشت و در هيچ
    جهان فاني، خودي باقي، دگر هيچ
  • گلان را در کمين باد خزان است
    متاع کاروان از بيم جان است
  • عيار حسن و خوبي از دل کيست؟
    مه او در طواف منزل کيست؟
  • چه آتش عشق در خاکي برافروخت
    هزاران پرده يک آواز ما سوخت
  • در نگاهش مستي ارباب ذوق
    جوهر جانش سراپا جذب و شوق
  • فقر سوز و درد و داغ و آرزوست
    فقر را در خون تپيدن آبروست
  • اي صبا اي ره نورد تيزگام
    در طواف مرقدش نرمک خرام
  • شاه در خواب است پا آهسته نه
    غنچه را آهسته تر بگشا گره
  • از حضور او مرا فرمان رسيد
    آنکه جان تازه در خاکم دميد