نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
امتياز حسن و عشق از شوق کامل برده اند
ميرود از کف دل و
در
چشم مجنون محمل است
نوبهار آئينه
در
دست از هجوم رنگ و بوست
(بيدل) اين الفاظ غير از صورت معناش نيست
هر دو عالم
در
غبار وهم طوفان ميکند
از گهر تا موج هر جا واشگافي بي نم است
باد شاهي
در
طلسم سير چشمي بسته اند
کاسه چشم گدا گر پر شود جام جم است
در
بناي حيرت از حسن تو مي بينم خلل
خانه آئينه هم بر پا بديوار نم است
بيتوام گرد ضعيفي بسکه بر اعضا نشست
ناله ام
در
کوچه ني چون گره صد جا نشست
ميتوان
در
تخم ديدن شاخ و برگ نخل را
جزو چون کامل شود آئينه حسن کل است
دانه را نشو و نماي ريشه رسوا ميکند
گر زبان
در
کام باشد راز دل پوشيد است
کار سهلي نيست
در
هستي تماشاي عدم
بر تحير ناز دارد هر که ما را ديده است
اشکم از مژگان چکيد و رنگ اظهاري نه بست
اين گهر
در
خاک هم با قعر عمان آشناست
حق سعي ريشه بسيار است بر نخل بلند
پاي
در
گل رفته ما را اينچنين برداشته است
روز و شب ناموران
در
قفس سيم و زراند
هيچ زندان به نگين سخت تر از خاتم نيست
عمرها شد عجز طاقت سوي جيبم رهبر است
در
ره تسليم دل پائيکه من دارم سر است
سرمه آنچشم دل را
در
سيه روزي نشاند
سيشه ما را غبار از موج خط ساغر است
تا تمناي ميم گل کرد از خود رفته ام
چون سحر
در
شوخي خميازه ام بال و پر است
آبله
در
راه شوقم بسکه دارد جوش اشک
نقش پايم هر کجا گل ميکند چشم تر است
عنقا سراغم از اثرم وهم و ظن تهيست
در
هر مکان چو نقش نگين جاي من تهيست
اين خانه ها که خار و خس انبار حرص ماست
چون حلقه هاي
در
همه بيروفتن تهيست
بوي گل را التفات غنچه زندان است بس
خون خورد
در
گوشه گيري هر کجا وارسته ايست
سير عالم بي تأمل زحمت چشم و دل است
شش جهت گرد است
در
راهيکه رفتن صرصريست
طاس گردون هر چه آرد مفت اوهام است و بس
در
بساط ما اميد باختن هم بردن است
امتحان
در
هر چه کوشد خالي از تشويش نيست
بار مشق خامه هم بر پشت ناخن بردن است
کور شد حاسد زرشک معني باريک من
خيره مي بيند چو مو
در
ديده کس جا گرفت
از جهل و خرد تا هوس و عشق و محبت
جز ما چه متاعيست که
در
خانه ما نيست
قدمي رنجه کن از عشرت ما هيچ مپرس
خاک را جام طرب
در
خور نقش کف پاست
گل بهار و خزان ظهور يکرنگ است
تو هم ببال که جز باد
در
حباب تو نيست
گرم رفتاريکه سر
در
راه آن يکتا گذاشت
گام اول چون شرر خود را بجاي پا گذاشت
در
تماشاي تو چون آئينه از جنس شعور
آنچه با ما بود حيرت بود و چشمي واگذاشت
گر همه
در
سنگ بود آتش جدائي ديد و سوخت
وقت آنکس خوش که از مرکز جدا گرديد و سوخت
از تب و تاب سپند اين بساط آگه نيم
اينقدر دانم که
در
ياد کسي ناليدو سوخت
گل
در
چمن رسيد و قدم بر هوا گذاشت
جاي دگر نيافت که بر رنگ پا گذاشت
همه جا جمال تو جلوه گر همه سو مثال تو
در
نظر
بتاملي مژه باز کن که نسازد آينه غافلت
آتشي
در
جيب دل دزديده ام کز سوز آن
مو بر اعضايم چو گلخن دود چشم روزن است
ما و من گم گشت هر گه خواب شد همبسترت
بيضه عنقاست سر
در
زير بالين پرت
شور ما چون رشته ساز از زبان نيستي است
نغمه ها مينالد اما هيچکس
در
خانه نيست
سعي پروازت چو بوي گل گر از خود رفتن است
تا شکست رنگ باشد شهپري
در
کار نيست
عالم عجز است اينجا جاه کو شوکت کدام
تا تواني ناله کن کر و فري
در
کار نيست
زهد و تقوي هم خوشست اما تکلف بر طرف
درد دل را بنده ام دردسري
در
کار نيست
موج هر جا
در
جمعيت گوهر زده است
تب حرص است که از ضعف به بستر زده است
تا فنا هستي ما راز طپش نيست گزير
چه توان کرد نفس حلقه برين
در
زده است
ميروم از خويش و حسرت گرم اشک افشاندن است
در
رهت ما را چو مژگان گريه گرد دامن است
دل چه امکانست بيرون آيد از دام امل
مهره (بيدل)
در
حقيقت مار را جزو تن است
هر چه را از دور مي بيني سياهي ميکند
سعي بينش گر قريب افتد کلف
در
ماه نيست
هم تو
در
هر امر بهر خويش تائيد حقي
هر کجا باشي کسي غير از خودت همراه نيست
خون ما را دستگاه يک رگ گل هم کجاست
تيغ قاتل رنگ وهمي
در
نظر آورده است
گر زخود رستي نه صيد است و نه دام
چون شرر از سنگ بر
در
زد هواست
نسخه آرام دل
در
عرض آهي ابتر است
غنچه ها را خامشي شيرازه بال و پر است
روشن است از بند بندم وحشت احوال دل
هر گره
در
کوچه ني ناله ئي را نقش پاست
نه دير مانع و ني کعبه حايل افتاد است
ره خيال تو
در
عالم دل افتاد است
در
عبادتگاه ما کانجا هوس را بار نيست
نقش خويش از لوح هستي گر توان شستن وضوست
بي عرق شرم نيست از من و مادم زدن
در
نفس ما چو صبح آئينه شبنمي است
الفت دل رهزن است ورنه درين دشت و
در
پاي طلب زابله بر پل آب کمي است
نيک و بد
در
ساز غفلت رنگ تمييزي نداشت
چشم ما از بازگشتن کفر و دين گرديده است
هر کجا گل کرد داغي بر دل ديوانه سوخت
اين چراغ بيکسي تا سوخت
در
ويرانه سوخت
چرخ حاسد تا به بيدردي کند ما را هلاک
جام زهر بيغمي
در
کام ما يارانه ريخت
در
هواي زلف مشکين تو هر جا دم زدم
دود آهم عالمي را سنبلستان کرد و رفت
زندگي
در
پيچ و تاب سعي بيجا مردن است
از طپيدن عالمي بسمل شد و قاتل نداشت
سرو گلزار از تمنا طوق قمري
در
بر است
گل نکرد از سينه ام آهيکه داغ دل نداشت
هر کس اينجا يک دو دم دکان بسمل چيد و رفت
ساعتي
در
خاک ره لختي بخون غلطيد و رفت
هر قدم
در
راه الفت داغ دارد سايه ام
کز ضعيفي تا سر کويت جبين ماليد و رفت
شمع از اين محفل سراغ گوشه امني نداشت
چون نگه خود را همان
در
چشم خود دزديد و رفت
گر
در
خور کفايت هر کس نصيبه ايست
آئينه گو بهر که رسد دل بما بس است
حرص حصول مطلب بي نشه جنون نيست
از لب دو گام پيش است
در
عرصه دعا دست
در
مزاج خاک اين وادي قيامت کشته اند
پاي ما مجروح و بايد از تل آهک گذشت
ننگ تحقيق است تفتيشي که دارد فهم خلق
در
تامل هر که واماند از يقين بيشک گذشت
نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل بدامن
توئي آنکه
در
بر من تهي از من است جايت
هيچکس چون من درين خرمان سرا ناشاد نيست
عمر
در
دام و قفس ضايع شد و صياد نيست
نالها رفت از دل و احرام آزادي نبست
پرتو خود را
در
اول شمع اين کاشانه سوخت
دود هم دستي بدامان شرار ما نزد
آخر از بي ريشه گي
در
مزرع ما دانه سوخت
غير جو افتاده ئي اي غافل از خود شرم دار
جز فضوليهاي تو
در
ملک حق باطل کجاست
هم
در
اول بايداز وهم دو عالم بگذري
ورنه امروز تو خواهد دي شد و فردا گذشت
خون شو اي حسرت که از مقصد رهت دور است دور
آخرت
در
پيش دارد هر که از دنيا گذشت
موج جوهر ميزند هر قطره خون
در
زخم من
سبزه تيغ که يارب بر لب اين جو گذشت
تا بخود جنبي نشانها بي نشاني گشته است
اي بسا رنگي که
در
يک پرزدن از بو گذشت
در
نسخه مرگ است گر انصاف توان يافت
تا علم فنا نيست همان بحث و همان بحث
هوس جهان تعلقي سر و برگ حرص و تملقي
چو يقين زند
در
امتحان بغرور پي سپري عبث
خجلم زننگ حقيقتت که چو حرف (بيدل) بي زبان
بنظر نه ئي و بگوشها زفسانه
در
بدري عبث
در
لاف حلقه ربا مزن بترانهاي سنان کج
که مباد خنده نما شود لب دعويت ز زبان کج
چون صفر نه با نقطه ام ايماست نه با خط
ناموس حساب عدمم
در
همه جا هيچ
خط جام همت ميکشان زده حلقه بر
در
مشربي
که چو حلقه گر همه خون شود بدر دگر نکشد قدح
تا کجا از طبع سرکش بايد ايمن زيستن
چون کمان اين جنگجو
در
خانه ميدان کرد طرح
زين تفنگ و تير پر خاشيکه دارد جهل خلق
نيست ممکن تا نيارد
در
ميان شمشير صلح
مرد را چون تيغ
در
هر امر يکرو بودن است
نيست هنگام دعا بي خجلت تذوير صلح
در
خجالتگاه جسمم جز خطا نامد به پيش
ره بلغزش قطع شد از بس زمين نمناک بود
بي طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان
همچو حيرت بر
در
آئينها افتاده اند
همچو (بيدل) ذره تا خورشيد اين حيرت سرا
چشم شوقي
در
سراغ جلوه ئي سر داده اند
زير و بم جرأت نيست
در
ساز حباب اينجا
غرق عرق شرميم ما را چه صدا باشد
اشکي که دميد از شمع غيرت ته پايش ريخت
کاش آب رخ ما هم خاک
در
ما باشد
غير ذاتش نيست (بيدل)
در
خيال آباد صنع
هر چه اين بستند نقش و هر قدر آن ريختند
تنگي اين نه آسيا
در
پي دورباش ماست
ما دو سه دانه ئيم ليک نوبت جا نميرسد
در
تو هزار جلوه است کز نظرت نهفته اند
ترک خيال و وهم کن آينه وا نميرسد
بر
در
کبرياي عشق بار گمان و وهم نيست
گر تو رسيده ئي به او (بيدل) ما نميرسد
توام گل دميده ايم دامن صبح چيده ايم
در
چمني که رنگ ماست بوي وفا که ميبرد
آينه حضور دل تحفه دير و کعبه نيست
آنچه نثار ناز تست
در
همه جا که ميبرد
شمع چو وقت
در
رسد خفته ببال و پر رسد
رفتن اگر بسر رسد زحمت پا که ميبرد
صد گلو بندد جنون چون حلقه
در
پهلوي هم
تا صداي بسمل از زنجير من پيدا شود
در
خيال او بهار افسانه ئي سر کرده ام
باش تا خواب گل از تعبير من پيدا شود
در
غيب و شهادت من و معشوق همانيم
(بيدل) تو براني که چنان بود و چنين شد
حيف طبعي کز وبال کبر و کين آگاه نيست
خاک ريزيد از مزاري چند
در
چشم حسود
ادب سازيم بر ما کيست تمهيد صدا بندد
دو عالم گم شود
در
سکته تا مضمون ما بندد
صفحه قبل
1
...
1413
1414
1415
1416
1417
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن