نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان بيدل دهلوي
نقد عشرت را زياني نيست از سوداي درد
خنده
در
بار است چون گل کاروان زخم را
شور جنون
در
قفسي با همه بيگانه برا
يکدو نفس ناله شو و از دل ديوانه برا
در
نظر داريم مرگ و از امل فارغ نه ايم
پيش پا ديدن نشد مانع خيال دور را
گر
در
قفس بيميريم زان به که اوج گيريم
بي بال و پر اسيريم آه از رهائي ما
گر بخود سازد کسي سير و سفر
در
کار نيست
اينکه هر سو ميرويم از خويش رم داريم ما
خاکي و سايه ئي همه جا فرش کرده ايم
در
خانه ئي که نيست همين بس پلاس ما
جلوه
در
کار است و ما با خود قناعت کرده ايم
به که بر رويتو باشد چشم ما حيران ما
از تکلف
در
فشار قبر نتوان زيستن
چون نفس دل هم اگر تنگي کند از دل برا
عبرتي بسته است محمل بر شکست رنگ شمع
کاي بخود وامانده
در
هر رنگ ازين محفل برا
شکر قبول عاجزي تا به کجا ادا کنيم
گشت اجابت از ادب
در
کف ما دعاي ما
در
نفس حباب چيست تا بمحيط دم زدن
رو بعرق نهفت و رفت زندگي از حياي ما
کاش بنقش پا رسيم تا بگذشته ها رسيم
هر قدم آه مي کشد آبله
در
قفاي ما
تلاش موج
در
گوهر شدن اميد آن دارد
که گرد ساحلي زين بحر بي پايان شود پيدا
چو صبح آن به که گم باشد نفس
در
گرد معدومي
وگر پيدا تواند گشت بال افشان شود پيدا
بهر جا ميروم
در
اشک نوميدي وطن دارم
زچشم خود جهان يک دشت سيلاب است شبنم را
گل اشکم اگر منظور جانان شد عجب نبود
گذر
در
چشم خورشيد جهان تا بست شبنم را
مبادا ناله ربط داغهاي دل زند بر هم
مشوران اي جنون اين شعله زنجير
در
پا را
بي نفس
در
ظلمت آباد عدم خوبيده ايم
شانه زن گيسو سحر انشا کن از شبهاي ما
يار
در
آغوش و سير کعبه و دير آرزوست
تا کجا رفته است از خود شوق بي پرواي ما
ايکه داري سير گلزار شهادت
در
خيال
بايدت از شوق زد چون سبزه بر سر تيغ را
هر کرا دل از غبار کينه جوئيها تهي است
ميکشد همچون نيام آسوده
در
بر تيغ را
ظالم از ساز حسد بيدستگاه عيش نيست
از شرر دايم چراغان
در
دل است اين سنگ را
طپيدن ره ندارد
در
تجلي گاه حيراني
توان گر پاي تا سر اشک شد نتوان چکيد اينجا
اي خسيس از ساز شهرت هم نوايت پست ماند
از نگين کنده خوش
در
گور کردي نام را
خرامش
در
دل هر ذره صد طوفان جنون دارد
عنان گيريد اين آتش بعالم افگن ما را
چو ماهي خاخار طبع
در
کار است و ما غافل
که بر امواج پوشانده است گردون جوشن ما را
در
خور هر کسوت اينجا تار و پود ديگر است
بر نواي ني متن ما شوره جولاه را
در
حرم گه شيخ و گاهي راهب بتخانه ايم
هر کجا باشيم (بيدل) يک صنم داريم ما
سبکتاز است شوق اما من آن سنگ زمينگيرم
که
در
رنگ شرر از خويش خالي ميکنم جا را
سراغ نقش قدم (بيدل) از هوا نکند کس
زخاک جو سر
در
زير پا نشسته ما را
چو جوشد افسردگي زدوران حذر زامداد اهل احسان
که ابر
در
موسم زمستان نمي کند غير ژاله پيدا
نظر بر کجروان از راستان بيش است گردون را
که خاتم بيشتر
در
دل نشاند نقش واژون را
چرا مجنون ما را
در
پريشاني وطن نبود
که از چشم غزالان خانه بر دوش است صحرا را
بهر مژگان زدن سامان صد ميخانه مستي کن
که خط جوشيد و
در
ساغر گرفت آن حسن ميگونرا
سجود سايه از آفات دارد ايمني (بيدل)
تو هم گر عافيت خواهي نهان کن
در
جبين خود را
به برق ناله آتش
در
بهار رنگ و بو افگن
چو شبنم آبروئي نيست اينجا چشم گريان را
ز محو جلوه ات شوخي سرموئي نمي بالد
نگه
در
ديده آئينه خون شد چشم حيران را
صد رنگ آه حسرت پيچيده ايم
در
دل
اين ناز و آن نياز است از ما بپاي مطرب
پرتو حسن تو هرجا شد نقاب افکن
در
آب
گشت از هر موج شمع حسرتي روشن دراب
در
محيط عمر جان را رهزني جز جسم نيست
غرقه را پيراهن خود بس بود دشمن دراب
تا توان
در
شعله کردن ريشه دود سپند
چون حباب از تخم ما سهل است باليدن دراب
خار و خس را مينشاند شعله
در
خاک سياه
عاقبت اهل هوس را مي کند رسوا شراب
چون لب ساحل نصيب ما همان خميازه است
گر همه
در
کام ما ريزند يک دريا شراب
يک گهر دل
در
گره بند و محيط ناز باش
اينقدر مي خواهد از جمعيت اسباب آب
عمرها شد (بيدل) از خود ميرويم و چاره نيست
گوهر غلطان ما را دارد سر
در
آب آب
سوز دل چون شمعم از افسردگيها شد عرق
آنچه آتش بود
در
چشمم کنون مي گردد آب
بي لطافت نيست از بس وحشت آهنگ است آب
گر
در
راحت زنده همچون گهر سنگ است آب
دو ري مرکز جهاني راست تکليف نزاع
تا جدا از سنگ شد با شعله
در
جنگ است آب
آبرو نتوان به پيش ناکسان چون شمع ريخت
اي طمع شرمي که اينجا شعله
در
چنگ است آب
تا زند فال گهر بي تابي آهنگ است آب
نعل
در
آتش بجست و جوي اين رنگست آب
گرچه با هر رنگ از صافي يک آهنگ است آب
در
دم تيغت ز خون خلق بيرنگ است آب
حرف ارباب نصيحت بر دل گرم آفت است
شيشه چون
در
آتش افتد بر سرش سنگ است آب
در
طلسم حيرت اين بحر يک وارسته نيست
موج هم دارد گره بر بال پرواز از حباب
عجب که رشته پروين زهم نمي گسلد
چنين که از عرق روي اوست
در
تب و تاب
نفس چه واکشد از پرده توهم ما
که ساز
در
دل خاک است و بر هوا مضراب
مسايل مفتيان شنيدم به پشت و روي ورق رسيدم
تصرف مال غصب ديدم حلال
در
دل حرام بر لب
جنون چندين هزار شهرت فسرد
در
جيب سينه چاکي
کسي نشد محرم صدائي ازين نگين هاي نام بر لب
رقم زدم بر تبسم گل ز ساعد چين
در
آستينت
قلم کشيدم بموج گوهر ازان خط مشکفام بر لب
دل آنقدر گريست که غم هم بسيل رفت
آتش
در
آب غوطه زد از اشک اين کباب
در
تماشاگاه بوي گل نگه را بار نيست
آب ده چشم هوس اي شبنم از سير نقاب
زاستقبال و حال اين امل کيشان چه ميپرسي
قدح
در
دست فردا نيست بي رنج خمار امشب
زبزم وصل دور افگند فکر جنت و حورت
کجا خوابيدي اي غافل
در
آغوش است يار امشب
هر کجا بي رويت از چشمم برون ميگردد آب
گر همه
در
پرده خار است خون ميگردد آب
روز ما شب گشت و ما پي اختيار گريه ايم
هر که
در
دود افتد از چشمش برون ميگردد آب
جز سعي مرگ صيقل زنگار طبع نيست
اين شعله را شبي است که دارد سحر
در
آب
آرزوي دل چو اشک از چشم ما افتاده است
مدعا چون سايه ئي
در
پيش پا افتاده است
بسکه کردم مشق وحشت
در
دبستان جنون
شخصم از سيه چو کلک از خط جدا افتاده است
شبنم گلزار حيرت را نشت و خاست نيست
اشک من
در
هر کجا افتاد وا افتاده است
نيست
در
دشت طلب با کعبه ما را احتياج
سجده گاه ماست هر جا نقش پا افتاده است
کردن تسليم
در
هر عضو ما آماده است
شمع اين کاشانه را از سر بريدن باک نيست
زين کدورت رنگ بنيادي که داري
در
نظر
سايه مي بيني نمي فهمي که نورت زير پاست
زندگي (بيدل) دليل منزل آرام نيست
چون نفس
در
زير پا دل دارم و دل آتش است
آن شعله که
در
دل شرر عشق و هوس ريخت
کرد نفسي بود که رنگ همه کس ريخت
بي گداز خويش بايد دست شست از اعتبار
هر که
در
خود ميزند آتش چراغ محفل است
از تلاش عافيت بگذر که
در
درياي عشق
هر کجا بيدست و پائي جلوه گر شد ساحل است
شام اگر گل کرد (بيدل) پرده دار عيب ماست
صبح اگر خنديد
در
تجديد کار رحمت است
عمرها
در
ياد آن گيسو بخود پيچيده ايم
گر همه از پيکر ما سايه بالد مشک بوست
شوق
در
کار است وضع اين و آن منظور نيست
با نگه هر برگ اين گلشن برنگي آشناست
در
غبار دل تسلي گونه ئي داريم و بس
موج را گرد شکست آئينه دار ساحل است
از سر هستي بذوق گريه نتوانم گذشت
تا نمي
در
چشم دارم خاک اين صحرا گل است
(بيدل) من جنون کيش
در
حسرت دل جمع
از هر که چاره جستم گفت اين مرض دماغيست
(بيدل) سر اين رشته به تحقيق نه پيوست
در
سبحه و زنار جهاني دل و دين داشت
دل را غم وداع تو
در
خون نشانده بود
حال خوشي نداشت که گويم چه حال داشت
در
کمينگاه حسد هر چند سر خارد کسي
طعن مجهولان چو خارش بر سر کل ريخته است
در
کشاد کار دعوي پيش بر دم سعي لاف
کس نپرسيد اي کليد وهم کو دندانه ات
اي هستي از قصر غنا افگنده
در
ويرانه ات
گل کرده از هرموي تو ادبار چيني خانه ات
ميتاز چندين پيش و پس تا آنکه گردي بي نفس
چون اره بايد ريختن
در
کشمکش دندانه ات
اي خلوت آراي عدم تا کي بفهم خود ستم
افگنده شغل عيش و غم بيرون
در
افسانه ات
سرمه
در
کار زبان کردي ز مژگان شرم دار
چند روزي شد که من پر بيصدا مي بينمت
ذره ئي
در
دشت امکان از هوس آزاد نيست
صبح و شام اينجا غبار کاروان مطلب است
باز وحشي جلوه ئي
در
ديده جولان کرد و رفت
از غبارم دست برهم سوده سامان کرد و رفت
ره نورد عجز را سعي قدم
در
کار نيست
شمع را سير گريبان نيز از خود رفتن است
(بيدل) از بس
در
شکنج لاغري فرسوده ايم
ناله و داغ دل خون گشته طوق و گردن است
جبهه ام فرش سجود اهل تسليم است و بس
قامتي
در
هر کجا خم گشت محراب من است
عمر رفت و ما همان
در
سعي پردازد ليم
آخر اين آئينه را با زنگ ميبايد گذشت
بي تو
در
کنج عدم هم خاک بر سر کرده ايم
دست گرد ما زد اما ني جدا افتاده است
با شکست رگ (بيدل) کرده ام جولان عجز
رفتن از خويشم قدم
در
هيچ جا ننهاده است
خاک برسر کرد خلقي را غرور بام و
در
نقش پا بايست طاق اين بناي پست بست
دل عبث
در
بند تمکين خون طاقت مي خورد
اي خوشان مينا که ياد استقامت سنگ اوست
عضو عضوم را خيالش مرغ دست آموز است
گر کند پرواز رنگم چون حنا
در
چنگ اوست
صفحه قبل
1
...
1411
1412
1413
1414
1415
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن