167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان بيدل دهلوي

  • ندارد اقبال جوهر مرد در شکنج لباس بودن
    چو تيغ، وهم نيام بگذار با شکوه ظفر برون آ
  • جهان گران خيز نارسائيست وگرنه در عرصه گاه عبرت
    نفس همين تازيانه دارد کزين مکان چون سحر برون آ
  • نقش پا در هيچ صورت پايه عزت نديد
    سايه هم خشت هوس کم چيد بر بنياد ما
  • در تب عشقم سپندي گر نباشد گو مباش
    از نفس بر روي آتش مي نهم تبخاله را
  • روح را از بند جسماني گذشتن مشکل است
    هر گره، منزل بود در کوچه ني ناله را
  • بتاب اي آفتاب عيش مخموران که در راهت
    سفيد از پنبه شد چون صبح چشم روشن مينا
  • بدور پيمانه نگاهت اگر زند لاف مي فروشي
    نفس برنگ کمند پيچد زموج مي در گلوي مينا
  • بساط نيستي گرم است کو شمع و چه پروانه
    کف خاکستري در خود فرو برده است محفل را
  • گر زبان در کام باشد راز دل بي پرده نيست
    ساز ما مينالد از ابرام اين مضراب ها
  • زلف او را اختياري نيست در تسخير دل
    خود بخود اين رشته ميگيرد گره از تاب ها
  • بحر هر سو رو نهد امواج گرد راه اوست
    هر دو عالم در رکابت ميدود تنها بيا
  • رنگ و بو جمعست در هر جا چمن دارد بهار
    ما همه پيش توايم اي جمله ما با ما بيا
  • گردي بجا ننشسته ئي دل در چه عالم بسته ئي
    از پرده بيرون جسته ئي وامانده سازي چرا
  • حيف است با ساز غنا مغلوب خست زيستن
    تيغ ظفر در پنجه ئي دستي نمي يازي چرا
  • از وادي اين ما و من خاموش بايد تاختن
    اي کاروانت بي جرس در بند آوازي چرا
  • فيض نشه هاي رسا مفت تست در همه جا
    جام ظرف هوش نه ئي چون مي رسيده بيا
  • با دل آسوده از تشويش آب و نان برا
    همچو صحرا پاي در دامن زخان و مان برا
  • اضطرابي نيست در پرواز شبنم زين چمن
    گر تو هم از خود برون آئي باين عنوان برا
  • از فسردن ننگ دارد جوهر تمکين مرد
    چون کمان در خانه باش و بر سر ميدان برا
  • بحر مي پيچد به موج از اشک غم پرورد ما
    چرخ ميگردد دو تا در فکر بار درد ما
  • همچو ني در هر نفس داريم نقد ناله ئي
    اي هوس غافل مباش از گنج باد آورد ما
  • زکشاد عقده کارها همه داشت سعي ندامتي
    در عالمي زدي از طمع کف خود بهم نزدي چرا
  • اقامت تهمتي در محفل کم فرصت هستي
    چو عکس از خانه آئينه بيرون گرم کن جا را
  • پريشان نسخه کرد اجزاي مژگان تر ما را
    چه مضمون است در خاطر نگاه حيرت انشا را
  • غبار ماضي و مستقبل از حال تو مي جوشد
    در امروز است گم گر و اشگافي دي و فردا را
  • بهوش آ تا باين آهنگ مالم گوش تمييزت
    که در چشم غلط بينت چه پنهاني است پيدا را
  • باين کثرت نمائي غافل از وحدت مشو (بيدل)
    خيال آئينه ها در پيش دارد شخص تنها را
  • از کمال ما چه ميپرسي که چون آه حباب
    در خود آتش ميزنيم از بس اثر داريم ما
  • هيچ آهي سر نزد کز ما گدازي گل نکرد
    همچو دل در آب گرديدن جگر داريم ما
  • بسکه چون گل پرده ها بر پرده شد سامان مرا
    پيرهن در جلوه آيم گر کني عريان مرا
  • زين سبکساري که در هر صفحه نقشم زايل است
    عشق ترسم محو سازد از دل ياران مرا
  • داغ هم در سينه ام بي حسرت ديدار نيست
    چشم مجنون نقش پا بوده است هامون مرا
  • زدل در هر طپيدن عالم ديگر تماشا کن
    مکرر نيست گر صد بار گويد شيشه قلقل را
  • شبستان جهان و سايه دولت چه فخر است اين
    مگر در چشم خفاش آشيان بندد هما اينجا
  • بگوشم از تب و تاب نفس آواز مي آيد
    که گر صد سال نالي بر در دل نيست جا اينجا
  • دو تا گشتيم در انديشه يک سجده پيشاني
    براه دوست خاتم کرد ما را بي نگيني ها
  • زمين تا آسمان ايثار عام آنگاه نوميدي
    برو بيم از در باز کرم اين گرد تهمت را
  • براه فرصت از گرد خيال افگنده ئي دامي
    پري خوانيست کز غفلت کني در شيشه ساعت را
  • بر اهل فقر تا منعم ننازد از گران قدري
    ترازو در نظر سرکوب تمکين کرد خفت را
  • زنام مي زبانم مست و بيخود در دهان افتد
    نگاهم رنگ مي پيدا کند از ديدن مينا
  • مسيح وقت اکر کس باده را خواند عجب نبود
    که هر دم باده جان تازه بخشد در تن مينا
  • (بيدل) ازين کف غبار کز دل خاک جسته ايم
    پرده در تحير است گفت تو و شنيد ما
  • تا بکي در پرده دارم آه بي تأثير را
    از وداع آرزو پر ميدهم اين تير را
  • تا درين گلزار چون شبنم گذر داريم ما
    باده در جام عيش از چشم تر داريم ما
  • چون صدا هر چند در دام نفس وامانده ايم
    از شکست خاطر خود بال و پر داريم ما
  • شعله ما فال خاکستر زد و آسوده شد
    اي هوس بگذر سري در زير پر داريم ما
  • از دل گر مي توان در کائنات آتش زدن
    ساز چندين گلخنيم و يک شرر داريم ما
  • تسليم عشق بودن مفت است هر چه باشد
    ما را چه کار و کو بار در کار و بار عنقا
  • درين دشت هوس يارب چه گوهر در گره بستم
    عرق شد مهره گل از غبار هرزه تازيها
  • بخون مي غلطم از انديشه ناز سيه مستي
    که چشم شوخ او در جام مي حل کرد افيون را
  • چو اشک از کلفت پندار هستي در گره بودم
    چکيدم ناگه از چشم خود و حل گشت مشکلها
  • تو راحت بسمل و غافل که در وحشتگه امکان
    چو شمع از جاده ميجوشد پر پرواز منزلها
  • چو صبح آنجا که خاک آستانش در خيال آيد
    همه گر رنگ ميگردم که گردون ميکند ما را
  • کسي تا چند (بيدل) کلفت تعمير بردارد
    فشار بام و در از خانه بيرون ميکند ما را
  • مرا از پيچ و تاب گردباد اين نکته شد روشن
    که در راه طلب معراج دامانست چيدنها
  • جوش زخمم داد سر در صبح محشر تيغ را
    کرد خون گرم من بال سمندر تيغ را
  • مشو ايمن زتزوير قد خم گشته زاهد
    که پيش از تير در پرواز مي بينم کمانش را
  • مداراي حسود از کينه جوئيها بتر باشد
    خطر در آب تيغ از قعر کم نبود کرانش را
  • زند گر شمع با حسن تو لاف گرم بازاري
    بآهي ميتوانم قفل بر در زد دکانش را
  • باين فطرت که در فکر سراغ خود گمم (بيدل)
    چه خواهم گفت اگر حيرت زمن پرسد نشانش را
  • درين دريا دل هر قطره گوهر در گره دارد
    اگر بر روي آب آيد همان (بيدل) شود پيدا
  • بفسون حاجت هرزه دو در جرأتي نکشوده ام
    زحيا رسيده بگوش من که عرق کن آبله پا بيا
  • تو چو شمع در بر انجمن بهوس ستمکش سوختن کف پا
    نشسته براه سرکه بلغز و جانب ما بيا
  • تا قيامت گردش افلاک در کار است و بس
    کس نفهميد اينکه ميگردد چه رنگ است آسيا
  • آسمان هم تا کجا در فکر مردم تگ زند
    بسکه روزي خوار بسيار است دنگ است آسيا
  • ني زمينت عافيتگاه است ني چرخ بلند
    تا چه خواهي طرف بست آخر در سنگ است آسيا
  • شکست آرزو زين بيش نتوان در گره بستن
    گران جاني زهر سو بر دل ما زد دل ما را
  • در دماغ شوق دود حسرتي پيچيده است
    کيست جز تيغ تو تا فهمد چه سر داريم ما
  • چون طبيعت هاي زن گل کرده گير آثار ننگ
    در فسوس مال و زر گر دست سايد مرد را
  • گر همه مخمل شود خواب بهار اينجا تراست
    سايه گل پر عرق ريز است در گلزار ما
  • در خور هر سطر (بيدل) بايد از خود رفتني
    جاده ها بسته است بر سر قاصد از طومار ما
  • سفيد از حسرت اين انتظار است استخوان من
    که يارب ناوکت در کوچه دل کي نهد پا را
  • پيچ و تاب خشک دارد در کمين ما و منت
    بر صرير خامه تاري بسته گير از نالها
  • شکوه ات از هر که باشد به که در دل خون شود
    شرم کن زان لب که گردد محضر تبخالها
  • در عالمي که با خود رنگي نبود ما را
    بوديم هر چه بوديم او وانمود ما را
  • در محفل ما و منم محو صفير هر صدا
    نم خورده ساز وحشتم زين نغمه هاي تر صدا
  • در کاروان وهم وظن ني غربت است و ني وطن
    خلقي زگرد ما و من بستست محمل بر صدا
  • آخر درين بزم تعب افسانه ماند و رفت شب
    از بس بخشکي زد طرب مي گشت در ساغر صدا
  • آسان نبود اي بيخبر از شوق دل بردن اثر
    در خود شکستم آنقدر کاين صفحه زد مسطر صدا
  • (بيدل) بخود نازنده ام صبح قيامت خنده ام
    کز شور نظم افگنده ام در گوشهاي کر صدا
  • فلک در گردش پرکار گم کرده است آرامش
    جهان تا سر برون آورد غير از پا نشد پيدا
  • دو روزي فرصت آموزد درود مصطفي ما را
    که پيش از مرگ در دنيا بيامرزد خدا ما را
  • نفس واري اگر در دل خزد اميد آسودن
    که زير آسمان پيدا نشد جا هيچ جا ما را
  • بعرياني کسي آگه نبود از حال ما (بيدل)
    چه رسوائي که آمد پيش در زير قبا ما را
  • حريصان را نباشد محنت از حمالي دنيا
    گراني کم رسد از بار در هم دوش ماهي را
  • مي ئي در چشم دارم الوداع اي رنج مخموري
    که امشب موج اشکي برده ام تا دامن مينا
  • زنفي ما و من اثبات حق در گوش مي آيد
    نواي طرفه ئي دارد شکست رنگ باطلها
  • کنار عافيت گم بود در بحر طلب (بيدل)
    شکست از موج ما گل کرد بيرون ريخت ساحلها
  • زبس جوش اثر زد از تب شوق تو ياربها
    فلک در شعله خفت از شوخي تبخال کوکبها
  • بچندين حسرت از وضع خموش دل نيم ايمن
    که اين يکقطره خون در خود فرو برده است طوفانها
  • مبادا از سرم کم سايه سوداي گيسويت
    چو مو نشو و نمائي ديده ام در پرده شبها
  • نقش پا گل کرده ايم اما درين عبرت سرا
    هر که در فکر عدم افتد گريبانيم ما
  • تا کنم تمهيد آغوشي دل از جا رفته است
    در کشودن شهپر پرواز بود اين خانه را
  • زندگي در بند و قيد رسم و عادت مردن است
    دست دست تست بشکن اين طلسم ننگ را
  • چو هوا زهستي مبهمي بتأملي زده ام خمي
    گره حقيقت شبنمي بشکاف و در دل من درا
  • ناله در پرواز دارد کوشش ما چون سپند
    کز گداز بال و پروا مي شود منقار ما
  • سخن شد داغ دل چون شمع از آتش بيانيها
    معاني مرد در دوران ما از سکته خوانيها
  • (بيدل) از اقبال عجز در همه جا چيده است
    آبله و نقش پا افسر و اورنگ ما
  • غم مستقبل و ماضيست کانرا حال مي نامي
    نقابي در ميانست از غبار پيش و پس اينجا
  • شدي پيرو همان در بند غفلت ميکني جانرا
    به پشت خم کشي تا کي چو گردون بار امکانرا