167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ارمغان حجاز اقبال لاهوري

  • به آن مؤمن خدا کاري ندارد
    که در تن جان بيداري ندارد
  • ندارم آن مسلمان زاده را دوست
    که در ذاتش فزود و از ادب کاست
  • بگو اي شيخ مکتب گر بداني
    که دل در سينه ي شان هست يا نيست
  • باين مکتب باين دانش چه نازي
    که نان در کف نداد و جان ز تن برد
  • کسي کو لا اله را در گره بست
    ز بند مکتب و ملا برون جست
  • ز نخچيري که جز مشت پري نيست
    همان بهتر که ميري در کنامي
  • حرم جز قبله ي قلب و نظر نيست
    طواف او طواف بام و در نيست
  • زمانه فتنه ها آورد و بگذشت
    خسان را در بغل پرورد و بگذشت
  • خنک مردان که در دامان امروز
    هزاران تازه تر هنگامه چيدند
  • چو بلبل ناله ي زاري نداري
    که در تن جان بيداري نداري
  • تو هم مثل من از خود در حجابي
    خنک روزي که خود را باز يابي
  • کتابي بر فن غواص بنوشت
    وليکن در دل دريا نبود است
  • مشو در چار سوي اين جهان گم
    بخود باز آو بشکن چار سو را
  • جوانمردي که دل با خويشتن بست
    رود در بحر و دريا ايمن از شست
  • تو و بالا کن اين عالم که در وي
    قماري مي برد نامرد از مرد
  • سحر ها در گريبان شب اوست
    دو گيتي را فروغ از کوکب اوست
  • در آن بحر است کو ساحل نورزد
    نهنگ از هيبت موجش بلرزد
  • خرد زنجير بودي آدمي را
    اگر در سينه ي او دل نبودي
  • چو قومي در گذشت از گفتگوها
    ز خاک او برويد آرزوها
  • کف خاکي که دارم از در اوست
    گل و ريحانم از ابر تر اوست
  • بگو ابليس را از من پيامي
    تپيدن تا کجا در زير دامي
  • من از صبح ازل در پيچ و تابم
    از آن خاري که اندر دل نشاندند
  • بيا تا نرد را شاهانه بازيم
    جهان چار سو را در گدازيم
  • به هر کو رهزنان چشم و گوشند
    که در تاراج دل ها سخت کوشند
  • چه زهرابي که در پيمانه ي اوست
    کشد جان را و تن بيگانه ي اوست