نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان انوري
حمله بي شرکت پذيري جمله بي منت دهي
خسروا
در
يک قبا صد رستم و حاتم تويي
که يارب مر سنايي را سنايي ده تو
در
حکمت
چنان کز وي به رشک آيد روان بوعلي سينا
ز بهر حفظ جانت را به هر جايي که بخرامي
عنان دولتت
در
دست الياس و خضر بادا
زمام حل و عقد خود نهادي
در
کف جمعي
که از روي خرد باشد بر ايشان صد شرف سگ را
نهان
در
گوش هوشم گفت فارغ باش از اين معني
که سبلت برکند ايام هر ده روز يک يک را
کردگارش
در
خور وي اين دو گوهر داد و هرگز
مثل آن حاصل نيايد بحر ملک و کان دين را
زن چرا شايد آن را که بري بر سر چاه
در
چه اندازي و کس به که نگيرد او را
تن
در
آن خدعه مده زانکه يکي زن رمه نيست
کش توان کبش فدا ساختن اين دمدمه را
دستار خوان بود ز دو گز کم به روستا
در
وي نهند ده کدوي تر نه بس عجب
ربع مسکون آدمي را بود ديو و دد گرفت
کس نمي داند که
در
آفاق انساني کجاست
آسمان بيخ کمال از خاک عالم برکشيد
تو زنخ مي زن که
در
من گنج پنهاني کجاست
بازانها کرد کاي صاحب قران بر خور ز ملک
زآنکه ملکت همچو جان شخص جهان را
در
خورست
چون نهادم بر سر و بر ديده آن تشريف را
کز عزيزي راست همچون ديدگانم
در
سرست
چون چنان شد که به هر گام دوره بنشيند
گر به خدمت نرسد
در
دو جهان معذورست
بر سرش سايه فکن هين که
در
افواه افتاد
که ز تقصير فلان کار فلان بي نورست
يا همچو سرو نشؤ
در
آزادگي کند
آنرا که باغ و برکه و سرو و چمن بهست
ور زانکه از سفه به همه عمر
در
جهان
دشنام من دهد چه کنم گرچه مصعبي است
بدين شرف که تو داري و اين کرم که تراست
چه جاي اين همه ما
در
غري و کشخانيست
مصر جامع را چاره نبود از بد و نيک
معدن
در
و گهر بي سرب و بسد نيست
گواهيش که گواهي خود
در
اين محضر
ز ننگ او به همه شهر خود دو کس ننوشت
در
چنين وقتي مرا چون بنده امر توام
از کف رادت که او جز تخم آزادي نکشت
چون ببيند که ترا دست بود بر سر او
هم
در
آن معرکه با پيل کند نوبت پنج
در
چنين گرما ز بختم هيچ سردي ني که نيست
جز يکي کان نسبتي دارد به من يعني که يخ
آن مکان کز تو فلک قدر و زمين بسطت شده است
در
نهاد خود فلک سقف و زمين بنياد باد
باد شهرت را که دارد نسبت از باد بهشت
بر سر از تشوير طبعت خاک و
در
کف باد باد
به عون عدل تو از شير و يوز بستانند
گوزن و آهو
در
بيشه و بيابان داد
بيش از اين چيزي دگر حادث نشد
در
نام او
آن به نيکونامي اندر جمله آفاق فرد
کاستينها
در
غم او ترکنند از آب گرم
في المثل گز بگذرد بر دامن او باد سرد
دسته اي ده کاغذم فرموده اي زان روزها
در
تقاضا گرچه زان پس نوک کلکم تر نشد
گر سموم قهر تو بر بحر و کان يابد گذر
در
اين بيجاده و بيجاده آن خون کند
شاد و دولت يار بادي تا به سعي آ فتاب
در
نما نفس نباتي را صبا ياري کند
معده اي دارد که سيري را درو اميد نيست
در
علاج جوع کلبي کوه اگر معجون کنند
يک دم ار خالي شود حلقش که زهرش باد و مار
راست چون ديوي بود کش انکژه
در
. . . کنند
اي خاک درت سرمه شده چشم ولي را
از بسکه کف پاي تو بر خاک
در
آيد
اي برادر پند من بشنو اگر خواهي صلاح
در
معاش خويش بر قانون من کن يک مدار
مجموع اين حساب همين هر دو حرف راست
چون
در
سه ضرب شد شود اين کار چون نگار
من و سه شاعر و شش درزي و چهار دبير
اسير و خوار بمانديم
در
کف دو سوار
هر کس که جگر خورد و به خردي هنر آموخت
در
دور قمر گو بنشين خون جگر خور
صاحبا به هر رهي يک قدري مي بفرست
نه از آن مي که بود
در
خور پيمانه وطاس
اي شجاعي کز تو بددل تر نديدم
در
جهان
تيرت از ترکش برون نايد مگر از بيم خويش
گر به اقليمي دگر تيري ز ترکش برکشند
خفته گردي چون کمان از بيم
در
اقليم خويش
آن برد زر ترا کو از تو زر بيرون کند
وان خورد سيم تراکو
در
تو ريزد سيم خويش
در
اين چنين مه و موسم که درع ماهي را
ز زور لرزه دريا نه قبه ماند و نه ظرف
صاحبا از نيکخواه و بدسگالت يک مثال
ديده ام از چرخ دولاب و
در
آنم نيست شک
مرا چو
در
دل از اين هر دو هيچ نيست ازو
هزار ناکس پيشم گرش به کس دارم
بلکه
در
هر نوع کز اقران من داند کسي
خواه جزوي گير آن را خواه کلي قادرم
چون ز لقمان و فلاطون نيستم کم
در
حکم
ور همي باور نداري رنجه شو من حاضرم
خود هنر
در
عهد ما عيب است اگرنه اين سخن
مي کند برهان که من شاعر نيم بل ساحرم
نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نيست
هموت بنده و هم منت حلقه
در
گوشم
خطي کشيده ام ار خط
در
اين ورق بکشند
بدان نگه نکنم من که بي تن و توشم
شود زيادت شادي و غم شود نقصان
چو شکر و صبر کني
در
ميان شادي و غم
اين يکي شب همه شب
در
غم و انديشه آن
کز کجا وز که و چون کسب کنم پنج درم
وان دگر روز همه روز
در
آن محنت و بند
که کند وصف لب چون شکر و زلف به خم
قصه تا کي گويم از بس خواب خرگوش خسان
راست چون شيران به شب آتش زده
در
بيشه ايم
گر ترا شبهت و شکيست
در
اين داني چه
شبهت و شک ترا حل نکند جز قرآن
گر جهان جمله به بد گفتن من برخيزند
من و اين کنج و به عبرت به جهان
در
نگران
باز چون باز آمد از اقبال ميمون موکبش
تازه شد چون
در
سحرگاهان گل از باد بزان
باز چون
در
ظل عالي رايتش آرام يافت
زنده شد بار دگر چون از صبا شاخ رزان
ايا خورشيد و مه
در
پيش رايت تيره و تاري
به روز و شب گهي خورشيد و ماهم ثقبه روزن
پس اي سردي و تاريکي که
در
من هست بازم خر
ازين سردي و تاريکي به اندک پنبه و روغن
سگ خشم و خر شهوت که زبون گيري نيست
تيز دندان تر از اين هر دو
در
اين خاک کهن
کنم چو فاخته
در
گردن از سپاس تو طوق
از آنکه هست درين گردن آفرين تو دين
اي فلک قدري که
در
انگشت قدر و همتت
از شرف مهر فلک زيبد همي مهر نگين
آن نمي بايد که آدم را برون کرد از بهشت
آن همي بايد که با قارون فروشد
در
زمين
هست
در
ديده من خوب تر از روي سپيد
روي حرفي که به نوک قلمت گشته سياه
هفت فلک شد گوا که هشت تن از دل
نه ره ده بار
در
مدح تو سفته
هيچ مي داني که
در
گيتي ز مرگ بوالحسن
چرخ جز قحط کرم ديگر چه دارد فائده
اي رخ و فرزين نهاده چرخ را
در
حل و عقد
جز تو کس را اطلاعي نيست بر اسرار او
طبل بدخواه تو
در
زير گليم حادثه است
تا فلک زد بي نيازي را علم بر بام تو
اي
در
آن اندازه بزم جان فزايت کاندرو
آفتاب و ماه نو زيبد شراب و جام تو
وام بودت گوهري بر آسمان مه زاسمان
آن رسانيد و شد از وجه دگر
در
وام تو
چشمت از روي کرم بر انوري باد و مباد
کام او را اعتقاد پاک جز
در
کام تو
غم اين غمست و بس که ز من فوت مي شود
در
بزم صدر عالم رسم سه شنبهي
آن به ترمدوان به موصول وان سه ديگر
در
هرات
کيست بهتر زين سه عالي موج درياي سخي
اگرچه دم نمي يارم زدن ليکن چنانک آيد
به شوخي مي برم
در
پيش تو لنگي به رهواري
باد را منکر نه اي بي اختيار اندر نماز
چيز ديگر را چرا
در
خواب و مستي منکري
راه حکمت رو که
در
معني اين جنس از علوم
ره به دشواري توان برد از طريق شاعري
گوش و دل جنبان و ساکن دار اگر فاعل تويي
زانکه اينجا از طريق جبر چون
در
نگذري
تو حرف شرع کي آري برون ز مخرج شعر
تو علم آنت نباشد کزين
در
آن توزي
سرو آزاد ار قبول بندگي يابد ز تو
پاي تا سر هم
در
آن ساعت کمر بندد چو ني
شاد زي کامروز
در
اقطاع عالم سر به سر
اي بسيطش سير فرمان تو صد ره کرده طي
دوستان و دشمنانت
در
دو مجلس مي کنند
هردو سنگ انداز و سنگ اندازه آن تا به کي
نظم و نثري که مرا هست
در
اين ملک مگير
که از آن روي به صد عاطفتم ارزاني
جان دل ز جهان بربد و رخت اندر بست
سازم همه اين بود که
در
کار شکست
دي مي شد و از شکوفه شاخي
در
دست
گفتم به شکوفه وعده بود اين آن هست
مي ده که چو گل جوانيم
در
گل خفت
تا کي غم عالمي که چون رفتي رفت
گل يک شبه شد هين که چو گستاخ شود
در
پيش تو دسته دسته بر کاخ شود
چشم تو
در
آيينه به چشم تو نمود
بر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زود
اي راي تو آفتاب و اي کلک تو تير
وي چون تو جوان نبوده
در
عالم پير
هستم شب و روز و روز و شب
در
تدبير
تا خصم ترا چون کشم اي بدر منير
اي دست تو
در
جفا چو زلف تو دراز
وي بي سببي گرفته پاي از من باز
بازار قبول گل چو شد خوش خوش تيز
گفتم که به باغ
در
شو اي دلبر خيز
زلف تو دلم برد و به جان
در
خطرم
گيرم که ز بيم پي به زلفت نبرم
خاک از سر اين راز نهان باز مکن
خود را و مرا
در
سر اين راز مکن
در
دام غم تو بسته اي هست چو من
وز جور تو دل شکسته اي هست چو من
کو زر که همين بر سر گنج است و همان
کو سر که همان از
در
تيغست و همين
اي راحت آن نفس که جان زد با تو
يک داو دلم
در
دو جهان زد با تو
با اين همه من ز جان به جان آمده ام
جان
در
تن من چه کار دارد بي تو
آن دل که نشان نيست مرا
در
بر ازو
جز درد و به درد مي زنم بر سر ازو
ديوان بيدل دهلوي
صد شمع ازين شبستان
در
خود زد آتش و رفت
اي خار پاي همت زينسان تو هم برون آ
صفحه قبل
1
...
1409
1410
1411
1412
1413
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن