نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان انوري
گر فطيري
در
تنوري بستم آن دوران گذشت
چرخ از آن سهوم برون آورد چون موي از خمير
به صد لطيفه به بالين من فراز آمد
مرا چو
در
کف خواب و خمار ديد اسير
قياس باشد از آن راست تر
در
اين معني
دليل باشد از اين خوبتر بر آن تاثير
به شرح حال
در
اين حال هيچ حاجت نيست
زبان حال به از من همي کند تقرير
پايه قدر تو جاييست که از حضرت او
چرخ را عقل برون کرد ز
در
دست انداز
در
جهان گرچه مجازست شب و روزت باد
همچو تقدير بحق بر همه کس حکم و جواز
در
بني آدم چونان که صوابست خطاست
کو ز خاک است و همه خاک نشيبست و فراز
در
همه ملک تو انگشت به کاهي نبرم
تا نيابم ز رضاي تو به صد گونه جواز
دهر و دوران
در
نهاد خويش از آن عالي ترند
کز سر تهمت منجمشان بپيمايد به طاس
در
لباس سايه و نور زمان عقلش بديد
گفت با خود اي عجب نعم البدن بئس اللباس
ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن
اين سخن
در
روي گردون هم بگويم بي هراس
دور نبود کاين زمان بر وفق اين دعوي که رفت
در
دماغش خود شهادت را همي گردد عطاس
از چه خيزد
در
سخن حشو از خطا بيني طبع
وز چه خيزد پرزه بر ديبا ز ناجنسي لاس
آسمان از مجلست بفکندش از روي حسد
تا ز ناکامي نفس
در
حلق او شد چون خسک
جان خصم از تير سيمرغ افکنت بر شاخ عمر
باد لرزان
در
برش چون جان گنجشک از پفک
شد آنکه دشمن تو داشت گربه
در
انبان
کنون گهست که با سگ درون شود به جوال
جهد آن کن که
در
اين حادثه و درد گران
دور باشي ز تهور که ندارند به فال
که دال نيز چو ذال است
در
کتابت ليک
به ششصد و نود و شش کمست دال از ذال
اي کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل
وي يازدم سرشته به مهر تو
در
ازل
سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا
لاله را پاي به گل
در
شود اندر منهل
ميل اطفال نبات از جهت قوت و قوت
کرده يک روي بر اعلي و دگر
در
اسفل
هرچه
در
مدح تو گويم همه داني که رواست
چيست کان بر تو روا نيست مگر عزوجل
سايه اي نه که شود از رخ خورشيد خجل
سايه اي نه که بود بر
در
خورشيد ذليل
نه سر امر تو
در
پيش ز شرم تغيير
نه رخ راي تو بي رنگ ز ننگ تبديل
خصم اگر
در
پي ديوار حسد لافي زد
زان سعايت چه ترا، کم مکن از سعي جميل
گوش گردون بر صرير کلک تو داني ز چيست
زانکه
در
ترتيب عالم کلک تست او را امام
لطف تو از قهر تو پيدا چو آب اندر زجاج
عفو تو
در
خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام
بدر
در
اصل لغت ماه تمام آمد وليک
تو نه آن بدري بگويم تو کدامي او کدام
تو تمام با ثباتي باز بدر آسمان
از دو نقصان
در
تحير از خلف هم از امام
پايه قدر ترا از مه نشان مي خواستم
گفت او تن کي دهد با ما
در
اين خلقان خيام
سبز خنگ آسمان
در
زير زرين قدر تست
زان ز ماهش نعل کردستند و از پروين ستام
ابر را گفتم چه گويي
در
محيط دست او
گفت هان درمي کشي يا نه زبانت را به کام
مي نيارم از ره فکرت رسيدن
در
تو واي
چون توان بر آسمان آخر شدن از راه بام
آنکه زر شد
در
مسام کان ز بيم او عرق
مي رود رازش کنون پيشت عرق وار از مسام
تا نه بس گر تو بوي
در
خدمت اين پادشاه
من همي بينم که زايد توامان جاهت مدام
از فلک با اين همه گرد
در
همايون خدمتت
مدتي باشم طبيعي چون دگر ياران به کام
نه که
در
حکم فلک ملک جهان آمد و بس
وان نديدست که چندست و درو چيست حطام
عزم دارد که بجز نام تو هرگز نبرد
تا از او
در
همه آفاق نشان باشد و نام
در
هريکي از بيلک تو چرخ کرده تضمين
از سعد و نحس دولت و دين کارهاي معظم
در
جمله ملک و دين را با آن دو زخم مهلک
هر روز تازه گشتي ديگر جراحتي ضم
در
نظم اين قصيده چه گر درج کرده ام
يعني حديث خويش کزين سان و زان فنم
تو منتقم نه اي از چه از آنکه
در
همه عمر
خلاف تو نه مخالف قضا نکرد از بيم
هر آن کمر که نه ازبهر خدمتش زنار
هر آن سخن که نه
در
شکر نعمتش هذيان
تو آن جهان جلالي که
در
مراتب ملک
به هرچه از بد و نيک جهان دهي فرمان
چنان ز خواب کند بازشان که کس پس از اين
خيال نيز نبيند به خواب
در
زيشان
حور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثار
تحفها برده ز شادي يکدگر را
در
جنان
يکي چو فندق سيم و يکي چو مهره زر
يکي چو لعل بدخشان يکي چو
در
عدن
به ابر جود تو
در
باد خلق را روزي
به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن
چرخ را گفتم دليري مي کني
در
کارها
گفت از خود نه ولي از صولت طغرل تکين
نيست کس را بر جهان منت جز او را گرچه نيست
در
عطا منت نهادن سيرت طغرل تکين
شاد باش اي کف تو مايه صد ابر مطير
دير زي اي
در
تو جلوه گه چرخ برين
من بنده مدتي است که
در
پيش خاص و عام
رطب اللسانم از تو آيين و سان تو
چو صد هزار خلايق ز بهر آمدنت
همه دو گوش به
در
بر، همه دو چشم به راه
تا وقت سحرگه من و او
در
شب دوشين
بي مشغله و بي غلبه يک دل و يکتاه
چون کرد طمع
در
ملکي ملکت و تختش
همديد ز بند آهن وهم ديد ز تن چاه
يکي موافق راي تو باد
در
بد و نيک
دگر مسخر حکم تو باد بي گه و گاه
بسيط اين به مراد تو باد
در
بد و نيک
محيط آن به رضاي تو باد بي گه و گاه
او برون برد به
در
مفرش و آورد ستور
محملي بست مرا کرد چو شاهي بر گاه
درشدم جان به طرب رقص کنان
در
پي بخت
گويي اندر سر من هوش نوايي زد و راه
مدت همنام تو از سعي تيغ و کلک تو
در
ثبات عمر تو بي روز محشر يافته
همچو ابناء هنر از بهر حاجت سال و ماه
چرخ را دربان تو چون حله بر
در
يافته
ناظران علوي و سفلي ز بذل عام تو
بحر و کان را
در
فراق گوهر و زر يافته
خسروا من بنده
در
اثناء اين خدمت که هست
گوش و هوش از گوهرش سرمايه کان يافته
ز بيم تيغ تو جز بخت دشمن تو کسي
در
آن ديار شبي تا به روز نغنوده
آنکه او
در
همه دل عشق تو دارد همه وقت
آنکه او با همه کس شکر تو گويد همه جاي
تا نياسود شب و روز جهان از حرکت
روز و شب
در
طرب و کام و هوا مي آساي
دان که از کناس ناکس
در
ممالک چاره نيست
حاش لله تا نداري اين سخن را سرسري
در
ازاء آن اگر از تو نباشد ياريي
آن نه نان خوردن بود داني چه باشد مدبري
عقل را
در
هر چه باشي پيشواي خويش ساز
زانکه پيدا او کند بدبختي از نيک اختري
تا به معني هاي بکرش ننگري زيرا که نيست
حيض را
در
مبدا فطرت گزير از دختري
اينکه پرسد هر زمان آن کون خر اين ريش گاو
کانوري به يا فتوحي
در
سخن يا سنجري
اي به جايي
در
سخنداني که نظمت واسطه است
هرکجا شد منتظم عقدي ز چه از ساحري
تا نپنداري که باعث بخل بود او را بدان
در
کسي چون ظن بري چيزي کزان باشد بري
در
اوصاف تو عاجز گشته ام يارب کجا يابم
کسي کاندر بيابان اين دهد طبع مرا ياري
ز لطف آن کرده اي با جان غمناکم که
در
شبها
کند با کشتهاي تشنه بارانهاي آذاري
بمان چندان که گيتي عمر
در
عهد تو بگذارد
که تا دوران گيتي را به کام خويش بگذاري
در
چنين حضرت که از فرط تحير گم شود
سمت وزن و قافيت بر بونواس و بحتري
تا بود
در
کارگاه عالم کون و فساد
چار ارکان را بهم گه صلح و گاهي داوري
داشت آنرا حلقه
در
گوش آدم اندر بندگي
دارد اين را ديده بر لب عالم اندر چاکري
تو مهمي زيشان که ايشان خود جهاني اند و بس
باز تو
در
هر هنر گويي جهاني ديگري
در
جهان آثار مردم زادگي با تست و بس
شايد ار جز خويشتن کس را به مردم نشمري
چند روز آرام کن با دوستان
در
شهر خويش
تا هم ايشان از تو و هم تو ز دولت برخوري
جاودان بادي چو آب و آذر و چون باد و خاک
در
بقاي عيسوي و دولت اسکندري
تا صبا از سر جهان را هر بهاري بي دريغ
در
کنار دايه گردون نهد چون دلبري
تويي آن سايه يزدان که شب چتر تو کرد
آنکه
در
سايه او روز ستم شد سپري
مرد را چون ممتلي شد از حسد کار افتراست
بد مزاجان را قي افتد
در
مجالس از پري
چون مر او را واضع خر نامه گيرد ريش گاو
گاو او
در
خرمن من باشد از کون خري
آن نمي گويم که
در
طي زبان ناورده ام
آن هجا کان نزد من بابي بود از کافري
آنکه گر آلاي او را گنج بودي
در
عدد
نيستي جذر اصم را غبن گنگي و کري
دي کسي
در
نقص من گفت او غريب شهر ماست
بلخ گفت اينهم کمال اوست چند ار منکري
ور نام جنيني مثلا
در
قلم آري
اي لوح و قلم هر دو به نام تو مباهي
آن چيست ز انعام که
در
حق منت نيست
هر ساعت و هر لحظه چه مالي و چه جاهي
تا کار جهان جمله چنان نيست که خواهند
کارت به جهان
در
همه آن باد که خواهي
چه گويي
در
وجود آن کيست کو شايستگي دارد
که تو با آب روي خويش خاک پاي او شايي
زمين
در
احتمال بار حلم او چنان عاجز
که صد منزل هزيمت شد از آن سوي توانايي
وگر بر آسمان حلمش به حشمت سايه افکندي
زمان را دست بودي بر زمين
در
پاي بر جايي
قضا هر ساعتي با دست او گويد نه تو گفتي
که
در
بخشش نه ديني مطلبي دارم نه دنيايي
وليکن
در
کرم واجب بود درويش بخشودن
چو کان درويش گشت از تو چرا بر وي نبخشايي
بي راي تو خورشيد نتابد غم او خور
کو نيز
در
اين کوکبه دارد تک و پويي
مور و مار و مرغ و ماهي جمله
در
حکم تواند
گم مکن انگشتري کاکنون بجاي جم تويي
صفحه قبل
1
...
1408
1409
1410
1411
1412
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن