167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان شاه نعمت الله ولي

  • يار است در ميانه و من در کنار جان
    يا اوست درکنار و منم در ميان دل
  • نعمت الله در کنار و ساغر مي در ميان
    بر در ميخانه مست و بي حجاب افتاده ايم
  • در مظاهر مظهري ظاهر شده در چشم ما
    ديده بگشا تا ببيني نور او در اين و آن
  • يکسر مو در ميان ما نمي گنجد حجاب
    خوش مياني در کنار و خوش کناري در ميان
  • نيست مرا در نظر در دو جهان جز يکي
    هست يقينم يکي نيست در آن يک شکي
  • در بحر درآ و عين ما از ما جو
    آن در يتيم را در اين دريا جو
  • گزيده غزليات شهريار

  • از آن زمان که دلم در به در ترا جويد
    حبيب من چه دلي داده ام به در به دري
  • کشکول شيخ بهايي

  • مردمان در من و در بيهوشي من حيرانند
    من در آن کس که ترا بيند و حيران نشود
  • از آستان پير مغان سر چرا کشم
    دولت در اين سراي و گشايش در اين در است
  • ديوان صائب

  • ديگران را گر به کويش پاي در گل رفته است
    در دل سنگ است صائب پاي در کويش مرا
  • عمر در تلخي سرآيد در شراب افتاده را
    ساحل از موج خطر باشد در آب افتاده را
  • در دل ما شکوه خونين نمي گردد گره
    هر چه در شيشه است، در پيمانه مي ريزيم ما
  • در دل کان گوهر و در چشم دريا نم نماند
    خامه صائب همان در پرده دارد رازها
  • پاي در خلوت ما از در عادت مگذار
    در دل باز چو شد وقت سلام است اينجا
  • من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
    اي واي اگر قدم ننهد در ميان شراب!
  • در خواب هر شبي که به غفلت کنند روز
    در چشم زنده دل نبود در حساب شب
  • در دل هر کس بود درد طلب در منزل است
    آب در گوهر ز بي تابي به دريا واصل است
  • شمع در فانوس مي لرزد ز دست انداز من
    گر چه در بيرون در چون حلقه آغوش من است
  • آرزو در دل، نگه در چشم سوزد خلق را
    از حيا نوري که در آيينه سيماي اوست
  • در صراط المستقيم عشق، عقل خرده بين
    در دل شب راه در ريگ روان گم کرده اي است
  • در صدف گوهر ز چشم شور باشد در امان
    حسن يوسف بيش شد تا در چه و زندان نشست
  • در گشاد در کند گر باغبان سنگين دلي
    جوش گل اين گلستان را زود در خواهد شکست
  • حسن را در هر لباسي ديده بان در کار هست
    در بساط گل ز شبنم ديده بيدار هست
  • در ميان دعوي و معني بود خون در ميان
    هر کجا معني بود تيغ زبان در کار نيست
  • در بهاران بلبلان را تا چه خون در دل کند
    سينه گرمي که در فصل خزان بي جوش نيست