167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • چشم از لباس جسم، پر و بال داشتم
    غافل که بند دست شود آستين در آب
  • از خامشي خطر نبود سوز عشق را
    خورشيد مي کشد نفس آتشين در آب
  • از سرکشي نگون ننمايد به ديده ها
    افتد اگر مثال تو اي نازنين در آب
  • پهلو زند به چشمه خورشيد هر حباب
    شويي چو روي خويشتن اي مه جبين در آب
  • بر حلم زينهار مکن تندي اختيار
    تا هست پل به جا، نرود دوربين در آب
  • تر مي کند زمين خود از آب ديگران
    با نقش خود مضايقه دارد نگين در آب
  • گفتار سرد، يک جهتان را دودل کند
    سازد ز موم خانه جدا انگبين در آب
  • پستي گزين که کف ز بلندي نمي رسد
    صائب به رتبه صدف ته نشين در آب
  • زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
    در روز آفتاب مپيما عيان شراب
  • مينا به چشم روشني جام مي رود
    در مجلسي که مي کشد آن دلستان شراب
  • رنگ شکسته کاهرباي شکفتگي است
    کيفيت بهار دهد در خزان شراب
  • صبح گشاده روي بود در حجاب شب
    چون باد، سرسري مگذر از نقاب شب
  • در پيش قهرمان خدا سجده واجب است
    گردن مکش ز طاعت مالک رقاب شب
  • در ديده اي که پرده غفلت حجاب بست
    از صبح عيد بيش بود فتح باب شب
  • در هيچ نقطه نيست که صد نکته درج نيست
    چون خامه سرسري مگذر از کتاب شب
  • در بارگاه روز بود بار عام، عام
    جز خاص نيست محرم عالي جناب شب
  • خام است در شريعت روشندلان عشق
    پروانه وار هر که نگردد کباب شب
  • در ديده اي که نيست چو مجنون غبار عقل
    باشد سياه خيمه ليلي، جناب شب
  • در چشم نرم توست اگر پرده هاي خواب
    ريزد نمک به ديده من ماهتاب شب
  • در ناخن نسيم گشايش نمانده است
    اي غنچه همت از نفس بلبلان طلب
  • خواهي که جاي در دل شکرلبان کني
    همت ز کلک صائب شيرين زبان طلب
  • در ديده روشن گهران رنگ ندارد
    هر چند ز گلزار به صد رنگ شود آب
  • تيغ تو شد از کشتن عشاق رگ لعل
    در کان بدخشان مي گلرنگ شود آب
  • چون در دل شيرين نکند کار، چه حاصل
    کز ناله فرهاد دل سنگ شود آب
  • شد سلسله جنبان جنون سنگ ملامت
    در سينه کهسار به آهنگ شود آب
  • زينسان که کند آب، دل راهروان را
    در باديه عشق چرا تنگ شود آب
  • طي شود در يک نفس آغاز و انجام حيات
    شعله جواله باشد گردش جام حيات
  • محو گردد در نظر واکردني مد شهاب
    دل منه چون غافلان بر طول ايام حيات
  • خواب مرگش را نسازد بستر بيگانه تلخ
    خاک باشد هر که را بستر در ايام حيات
  • عالمي را روي شرم آلود او ديوانه ساخت
    شمع در فانوس کار يک جهان پروانه ساخت
  • حلقه در مي شود تا مي گشايد چشم را
    بوالفضولي ميهماني را که صاحبخانه ساخت
  • خرده راز شرر در سينه اش سيماب شد
    سنگ از روزي که ذوق صحبت آهن شناخت
  • شوربختي گشت شيرين در نظر عشاق را
    کعبه با آن منزلت روزي که زمزم را نواخت
  • قطره ما را ز چشم انداخت گر ابر بهار
    در کنار لطف، بحر بيکران خواهد نواخت
  • ما يتيمان را به جوي شير، لطف کردگار
    همچو مادر در بهشت جاودان خواهد نواخت
  • باغبان از چشم پاک ما اگر واقف شود
    همچو شبنم در کنار گلستان خواهد نواخت
  • بي گناه است آسمان در تيره بختي هاي ما
    اختر ما را فروغ شعله ادراک سوخت
  • موج آب زندگاني مي زند در زير خاک
    رشته جاني کزان رخسار آتشناک سوخت
  • برق آفت، گردن بيهوده اي بر مي کشد
    نااميدي تخم اميد مرا در خاک سوخت
  • حسن نتواند رسيدن در سبکسيري به عشق
    تا چراغي سوخت، صد پروانه بي باک سوخت
  • آن که رنگ خط به رخسارش ز مشک ناب ريخت
    خار در پيراهن خورشيد عالمتاب ريخت
  • دانه تسبيح شد از سردي زهاد خشک
    شمع عالمسوز هر اشکي که در محراب ريخت
  • باده تلخي که از بويش دل منصور ريخت
    عشق آتشدست در مغز من پرشور ريخت
  • هر سخن گوشي و هر مي ساغري دارد جدا
    شربت سيمرغ نتوان در گلوي مور ريخت
  • از دل خم جلوه گر شد در لباس آفتاب
    هر فروزان اختري کز طارم انگور ريخت
  • غنچه هشيارست و بلبل مست، گويا از حجاب
    جام خود را در گريبان غنچه مستور ريخت
  • اين قدر شور جنون در قطره اي مي بوده است؟
    موجه بي تابيم شيرازه زنجير ريخت
  • در دل سنگين شيرين چون تواند رخنه کرد؟
    تيشه فرهاد زهر خود به جوي شير ريخت
  • در زمان شير مستي طفل بازيگوش من
    مهره گهواره جاي سنگ بر ديوانه ريخت
  • قفل روزي در جواني بستگي هرگز نداشت
    ريخت تا دندان، کليد رزق را دندانه ريخت