167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ارمغان حجاز اقبال لاهوري

  • چراغي داشتم در سينه ي خويش
    فسرد اندر دو صد سالي که بگذشت
  • حرم تا در ضمير من فرو رفت
    سرودم آنچه بود اندر ضميرش!
  • خودي دادم ز خود نامحرمي را
    گشادم در گل او زمزمي را
  • غريبي دردمندي ني نوازي
    ز سوز نغمه ي خود در گدازي
  • در آن دريا که او را ساحلي نيست
    دليل عاشقان غير از دلي نيست
  • مران از در که مشتاق حضوريم
    از آن دردي که دادي ناصبوريم
  • دل ملا گرفتار غمي نيست
    نگاهي هست در چشمش نمي نيست
  • از آن بگريختم از مکتب او
    که در ريگ حجازش زمزمي نيست
  • غريبم در ميان محفل خويش
    تو خود گو با که گويم مشکل خويش
  • نگاهم زانچه بينم بي نياز است
    دل از سوز درونم در گداز است
  • مرا در عصر بي سوز آفريدند
    بخاکم جان پر شوري دميدند
  • چو نخ در گردن من زندگاني
    تو گوئي بر سر دارم کشيدند
  • چو خود را در کنار خود کشيدم
    به نور تو مقام خويش ديدم
  • در اين عالم بهشت خرمي هست
    بشاخ او ز اشک من نمي هست
  • نصيب او هنوز آن ها و هو نيست
    که او در انتظار آدمي هست
  • دگر آن دل بنه در سينه ي من
    که پيچم پنجه ي کاوس و کي را
  • خجل ملک جم از درويشي من
    که دل در سينه ي من محرم تست
  • بده آن خاک را ابر بهاري
    که در آغوش گيرد دانه ي من
  • چو رومي در حرم دادم اذان من
    از و آموختم اسرار جان من
  • ز بحر خود بجوي من گهر ده
    متاع من بکوه و دشت و در ده
  • سجودي نيست اي عبدالعزيز اين
    بروبم از مژه خاک در دوست
  • بيا با هم در آويزيم و رقصيم
    ز گيتي دل برانگيزيم و رقصيم
  • نگاهي وام کن از چشم فاروق
    قدم بيباک نه در عالم نو
  • خودي را گير و محکم گير و خوش زي
    مده در دست کس تقدير خود را
  • مده از دست دامان چنين مرد
    که ديدم در کمندش مهر و مه را