167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان انوري

  • بعد از اين در خدمت از سر پاي سازد چون قلم
    زانکه گشتست از فراق تو سيه دل چون دوات
  • هيچ کس در يک قوافي بنده را ياري نکرد
    هرکه بيتي شعر دانست از رعيت وز رعات
  • جيش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو
    بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات
  • اگر چه نقش همه امهات مي بندند
    در اين سراي که کون و فساد و نشو و نماست
  • زمانه ملکي کز کلک و خاتمش در ملک
    هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست
  • ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است
    ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست
  • وگر بقا نبود در جهان ترا چه زيان
    بقا بذات تو باقي نه ذات تو به بقاست
  • چه هيکلست به زير تو در که با تک او
    بسيط گوي زمين همچو پهنه بي پهناست
  • خيز از سعي دخان بين و ز تاثير بخار
    تا در اين هر دو کنون چند رسوم عجبست
  • مسندت برتر از آنست که در صد يک از آن
    چرخ را گنج تمنا و مجال طلبست
  • ور مقابل نهمش نيز به يک وجه رواست
    تو چو خورشيد به راس او چو قمر در ذنبست
  • ز بهر خدمت انديشه اي که در دل اوست
    ز پاي تا به سرش صد ميان با کمرست
  • ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد
    که جز به ديده بخت تو اندرون سهرست
  • حرف را چون حلقه بر در بسته اي پس اي عجب
    من چگويم چون لغتها از حروف معجمست
  • تو در آن اندازه اي از کبريا کاندر وجود
    هيچ کس را دست بر نتوان نهادن کو همست
  • کز وراي بيخ گردون ده يکي زان خاصيت
    مشتري را در صد و سي گز عمامه معلمست
  • رايت عز تو بر بام بقا تا در گذر
    طره شب نيزه فوج زمان را پر چمست
  • خود در جهان که با تو دو سر شد چو ريسمان
    کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست
  • کي بود از روم و چين پيک ظفر در رسد
    کان دو سپاه گران شاه مظفر شکست
  • خصم تو گريد بسي کز پي پيکان زر
    تير تو در چشم و دل هر دو مخير شکست
  • دست سخن کي رسد در تو که از باس تو
    تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست
  • باز در ايام تو از پي تسکين ملک
    خواجه چه صفهاي ديو يک به دگر بر شکست
  • تا که در افواه خلق هست که از چار طبع
    اصل فساد جهان فرع دو گوهر شکست
  • برق در خاره نهان گشت جز آن چاره نديد
    چون به کف تيغ زراندود و لب جام گرفت
  • باره عدل تو يک لايه همي شد که جهان
    گرگ را در رمه از جمله اغنام گرفت
  • جامه جنگ تو يک دور همي گشت که خصم
    نطفه را در رحم از جمله ايتام گرفت
  • صبح ملکي که نه در مشرق حزم تو دميد
    تا برآمد چو شفق پس روي شام گرفت
  • از براي پاسبان قصر او يعني زحل
    در نه اقليم فلک تا روز هر شب سور باد
  • هرکجا گنجي نهد در کان و دريا آفتاب
    مه که بيت المال او دارد ترا گنجور باد
  • هرکرا در سر نه از جام وفاقت مستي است
    جانش از درد اجل تا جاودان مخمور باد
  • وهم با وصف تو چون خورشيد و خفاشند راست
    در چنين حيرت گرش سهوي فتد معذور باد
  • تاکه بر هر هفت کشور سايه شان شامل شود
    نشو در بلخ و هري و مرو و نيشابور باد
  • وز ياد کرد تير و کمان تو جان خصم
    دايم چو در کمان فلک جرم تير باد
  • هميشه تا به جهان در کمي و افزونيست
    حسود جاه تو کم باد و جاهت افزون باد
  • هميشه تا به جهان در کمي و افزونيست
    عدوي ملک تو کم باد و ملکت افزون باد
  • در هيچ کار بي تو فلک را مباد خوض
    پس گر بود نخست رضاي تو جسته باد
  • روزي که عنف و خشم شد از ياد چرخ را
    آتش ز کارزار تو در چنبر اوفتاد
  • تير گردون کيست باري در همه روي زمين
    کو به ديوان قدر يک حرف بر دفتر کشد
  • اي شاه نشاني که ز عدل تو جهان را
    در وصف نيايد که چه بختي به درآمد
  • اي ملک ستاني که ز درگاه تو برخاست
    هر مرغ که در عرصه ملکي به پر آمد
  • هر نور و نظامي که درآمد ز در من
    از جود تو آمد نه ز جاي دگر آمد
  • اقران مرا زر ز طمع بيش تو دادي
    زان در تو سخنشان همه چون آب زر آمد
  • نظمي که در احوال من آمد همه وقتي
    از فضل تو آمد نه ز فضل و هنر آمد
  • تا در مثل آرند که اندر سفر عمر
    جان مرکب و دم زاد و جهان رهگذر آمد
  • در دين چو اعتصام به حبل متين کنند
    آن به که مطلع سخن از رکن دين کنند
  • يا در آن حورا نسب کودک شروعي مي کند
    کز تصنع گه مخطط گاه امرد مي رود
  • يا همي گويد چرا در کل انسان بر دوام
    از تحرک ميل و تحريک مجدد مي رود
  • دست اورا در سخا تشبيه مي کردم به ابر
    عقل گفت اين اصل باري ناممهد مي رود
  • ختم شد بر گوهر تو همچو مردي مردمي
    در تو اين دعوي به صد برهان مؤکد مي رود
  • دور نبود کين زمان در مجلس حکم قضا
    بر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد مي رود
  • مرغ قضا چو بر در حکم تو بار يافت
    چشمش به يک نظر به همين آشيان رسيد
  • بي گنه بسته همي داشت يکي را در حبس
    بي سبب خيره همي کرد يکي را بر دار
  • خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند
    در جهان جز خرد و بخت تو يک تن بيدار
  • در جبين همه اجرام فلک چين افتد
    گر فلک را به مثل حکم تو گويد که بدار
  • همه شب کسب جواهر کند از عالم غيب
    تا دگر روز کند در کف پاي تو نثار
  • تو بر سرير رفعت و اعدا چو خاک پست
    تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار
  • باده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح
    توبه کردن بد بود خاصه در ايام بهار
  • مجلس عالي علاء الدين که از دست سخاش
    زر ز کان خواهد امان و در ز دريا زينهار
  • خواستند از حلم و راي او زمين و آسمان
    هريکي در خورد خود چيزي ز روي افتخار
  • هرکه در بند صور ماند به معني کي رسد
    مرد کو صورت پرست آمد بود معني گذار
  • ليک ار يک روز بر درگاه تو باشد به پاي
    پايگاهي يابد از اقران فزون در روزگار
  • تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم
    تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار
  • هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
    عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار
  • نه بسنجد چهل از من به جوي در چشمش
    نه بهاي چو مني بگذرد از چل دينار
  • هم در آن لحظه بفرمود يکي را که برو
    بخر اين بدره بيار و به ثناگوي سپار
  • در بيع خدمت تو که آمد که بعد از آنش
    بر من يزيد فتنه بها کرد روزگار
  • سلطان داد و دين که ز تمکين و قدر اوست
    در حل و عقد قدرت و امکان روزگار
  • از خواب امن و مستي جود تو در وجود
    کس نيست جز که بخت تو بيدار و هوشيار
  • نه پس از يازده مه بودن من در پرده
    که کنون نيز بپوشم رخ و بنشينم زار
  • هرچه گويم به مديح تو و گويند کسان
    تو از آن بيشتري نيست در آن هيچ انکار
  • تو چناني که در آفاق ترا نيست نظير
    به صفا و به حيا و به ثبات و به وقار
  • آن کمالي که چو نقصان من آمد در پيش
    زان نديدم من از آن هديه شاهي آثار
  • آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل
    از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار
  • از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست
    باد را پاکيزگي و خاک را پر در کنار
  • انوري از آب مهر و آتش مدحت کند
    درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار
  • چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان
    وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر
  • اگر تو بحر سخا خوانيش همي چه عجب
    که لفظ او همه در زايد و کفش گوهر
  • وجود جود و سخا بي کف تو ممکن نيست
    نه ممکن است عرض در وجود بي جوهر
  • هميشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب
    قوام عالم کون و فساد را در خور
  • خطبه نکنند به هر خطه به نام غز ازآنک
    در خراسان نه خطيب است کنون نه منبر
  • رحم کن رحم بر آن قوم که نبود شب و روز
    در مصيبتشان جز نوحه گري کار دگر
  • تا کشد راي چو تير تو در آن قوم کمان
    خويشتن پيش چنين حادثه اي کرد سپر
  • بر عادتي که باشد گفتم که کيست اين
    گفت آنکه نيست در غم و شاديت ازو گذر
  • من اين همي ندانم دانم که چون تو نيست
    در زير چرخ و کس نرسيدست بر زبر
  • چو اين بگفت به بر در گرفتمش گفتم
    که جان جان و قرار دلي و نور بصر
  • به جرم خاک و فلک در نگاه بايد کرد
    که اين کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر
  • ايا به جاه و شرف با ستاره سوده عنان
    و يا به جود و سخا گشته در زمانه سمر
  • ز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من
    چو شکرم در آب و چو عود بر آذر
  • به خيره عزل چه جويم که مي رسد شب و روز
    به دست حادثه منشور در دم منشور
  • کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم
    يافته هرچ آن بامکان اندر آيد جز نظير
  • چون نکردي التفاتي در سفر شد سال و ماه
    تا به دارالملک وحدت بو کزو سازي سفير
  • گفتم اين چه؟ گفت دي در پيش صاحب کرده اند
    ساکنان عالم کون و فساد از وي نفير
  • صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن
    اي به تو دست وزارت چون سپهر از مه منير
  • گرچه در شکر تو چون سوفار تيرم بي زبان
    دارم از انعام تو کاري بناميزد چو تير
  • که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خداي
    هرآنچه جست ز اقبال يافت جز که نظير
  • اي به نسبت با تو هرچه اندر ضمير آمد حقير
    پايه تست آنکه نايد از بلندي در ضمير
  • با دل و دست تو هم در عرض اول گشته اند
    آب از فوج سراب و بحر از خيل غدير
  • نام امکان از چه معني در جهان واقع شود
    کان نيابي گر بخواهي جز يکي يعني نظير
  • احتياج او که هرگز جز به درگاهت مباد
    در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شير
  • ده زبان چون سوسن و ده دل چو سيرم کس نديد
    آخرم تا کي دهي بي جرم در لوزينه سير