نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
سر معراج ترا هم تو تواني گفتن
در
دمي بود و از آن دم تو تواني گفتن
ديدني ها همه ديدي و بگفتي به همه
هر که باور نکند قول تو
در
چاه بماند
خار درياي دل ما ز فراق رخ تست
دسته اي گل ز
در
روضه جان بيرون آر
ما ز کردار بد خويش ز جان
در
خطريم
اين خطر بنگر و آن خط امان بيرون آر
در
غمت زار بگريم من و از بي مهري
بازخندي چو تو، من زار بگريم ز غمت
جانم از تنگي اين دل به لب آمد بي تو
با چنين دل غم عشق تو چه
در
مي بايست؟
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم
در
ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا
اين فرع که ديدي همه از اصلي خاست
در
ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست
بي جرم ز من بريد و
در
دشمن من
پيوست به مهر و ذره اي شرم نداشت
يک جرعه مي صاف تو
در
صافي ريخت
شد مست و درين ميان به سر مي گردد
هر چيز که
در
دو کون جز روي تو بود
عکس تو و يا رنگ تو، يا بوي تو بود
آن خود که بود که
در
تو واله نشود؟
از رنج که پرسي تو؟ که او به نشود؟
چون خيل غم تو
در
دل ريش آيد
بر سينه ز درد و غصه صد نيش آيد
در
عالم کج نهاد پر پيچ و خمش
يک چيز طلب مي کنم از بيش و کمش
در
گوش لب تو يک سخن خواهم گفت
گر بشنود ار نه من و رويت پس ازين
جام جم اوحدي مراغي
نه ز پس راه يابد و نه ز پيش
نه به بيگانه
در
رسد، نه به خويش
ز اختر و چرخ و عقل و جان برتر
وز خيال و ضمير و فکر به
در
ديوان انوري
رخ گر به خون شويم همي، آب از جگر جويم همي
در
حال خود گويم همي، يادي بود کارم ترا
اي کرده
در
جهان غم عشقت سمر مرا
وي کرده دست عشق تو زير و زبر مرا
از پاي تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در
زير پاي عشق تو گم گشت سر مرا
گر بي تو خواب و خورد نباشد مرا رواست
خود بي تو
در
چه خور بود خواب و خور مرا
در
خون من مشو که نياري به دست باز
گر جويي از زمانه به خون جگر مرا
در
کار تو ز دست زمانه غمي شدم
اي چون زمانه بد، نظري کن به کار ما
دارم ز آب و آتش ياقوت و جزع تو
در
آب ديده غرق و بر آتش جگر کباب
اي روز و شب چو دهر
در
آزار انوري
ترسم که دهر باز دهد زودت اين جواب
گه مشک مي فشاند بر مه ز گرد موکب
گه ماه مي نگارد
در
ره ز نعل مرکب
هر شکن
در
زلف تو از مشک دالي ديگرست
هر نظر از چشم تو سحر حلالي ديگرست
نايد اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک
در
خيال هرکس از هريک خيالي ديگرست
من به حالي ديگرم از عشق او هر لحظه اي
زانکه او
در
حسن هر ساعت به حالي ديگرست
تا ماه رويم از من رخ
در
حجيب دارد
نه ديده خواب يابد نه دل شکيب دارد
جان را چه قيمت آرد گر
در
غمش نسوزد
دل را محل چه باشد گر درد او ندارد
مرا گويد بيازارم اگر جان
در
غمم ندهي
چگويي جان بدان ارزد که او از من بيازارد
نتابم روي از او هرگز اگرچه
در
غم رويش
مرا چرخ کهن هردم بلايي نو به روي آرد
تا
در
اين دوري ز داروي و ز درمان چاره چيست
صبر کن چندان که اين دوران دونان بگذرد
چه مي کني به چه مشغولي و چه مي طلبي
چه گفتمت چه شنيدي چه
در
گمان آمد
مزن مزن پس از اين
در
دل آتشم که ز تو
بيا بيا که بدين خسته دل غمان آمد
عقل بر سخت لبت را به سخن گفت اين است
زانکه
در
مهد همي طفل سخن سنج کند
دامن چون تو پري دست گهر گيرد و بس
واي آنکس که طمع
در
تو به نيرنج کند
چون
در
رکاب عهد و وفا مي رود دلم
بيهوده است جور و جفا چند زين کند
گويد که دامن از تو و عهد تو درکشم
تا عشق من سزاي تو
در
آستين کند
آن روزگار کو که مرا يار يار بود
من بر کنار از غم و او
در
کنار بود
با داغ تو تن
در
ستم چرخ توان داد
با ياد تو اندر دهن مار توان بود
آنجا که مراد تو به جان کرد اشارت
با خصم تو
در
کشتن خود يار توان بود
آنچه بر من
در
غم آن نامسلمان مي رود
بالله ار با مؤمن اندر کافرستان مي رود
با آنکه کس به شادي من نيست
در
غمت
زين يک متاعم اين همه درخور نمي شود
تدبير چه که هرکه ز گيتي به کاري آمد
در
کار او فروشد و هم کار مي نمايد
گفت اي کسي که
در
همه عمر از جفاء چرخ
با من شبي به روز نياورده اي به کام
در
گوشه اي که کس نبد آگه ز حال ما
زان عشرت به غايت و زان مستي تمام
يک روز دامن تو بگيرم که چند شب
در
تو به اشک خويش به دامن گرفته ام
کم کن ز سر تکبر و بنشين که انوري
در
عشق چون ميان و لبت گشت کم ز کم
چو کس واقف نمي گردد همي بر سر کار او
همين بندم دل آخر به که
در
کار دگر بندم
چو آمدي مرو از نزد من که
در
همه عمر
به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
مرا ز ياد مبر آن مبين که
در
رخ و چشم
ز گوش و گردن تو يادگارها دارم
با آنکه به هر فرصت صد نکته دراندازم
هم
در
تو نمي گيرد چه سرد دمي دارم
داري خبر که
در
غمت از خود خبر ندارم
وز تو بجز غم تو نصيبي دگر ندارم
هستم به خاک پاي و به جان و سرت به حالي
کامروز
در
غم تو سر پاي و سر ندارم
دردا که بر اميد وصال تو
در
فراقت
از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم
اي جان و دل ببرده و
در
پرده خوش نشسته
هان تا ز روي راز نهان پرده برندارم
بشکست غمت پشتم با اين همه عزم آنست
تا جان بودم
در
تن روي از تو نگردانم
زين بيش ممان
در
غم خويشم که از اين پس
داني که اگر بي تو بمانم بنمانم
اگر دستي نهم بر تو نهادم دست بر ملکي
وگرنه بي تو تنگ آيد همه آفاق
در
پايم
دلم
در
عشق تو خون شد خروش من به گردون شد
اميد من دگرگون شد دريغا روزگار من
در
کوي تو به بوي تو جان مي دهم چو باد
گر بوي تو به من بدهد خاک کوي تو
شاد آن زمان شوي که مرا
در
غمي ببيني
غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادي
در
طالعم ز کس چو وفا نيست از تو ماند
از مادر زمانه به هر طالعي که زادي
اي
در
ميان کار کشيده به يک رهم را
واجب چنان کند که چنين بر کران نباشي
در
کار من نظر کن بر حال من ببخشاي
تا چند بي وفايي تا کي ز بدگماني
باختم
در
نرد عشقت اين جهان و آن جهان
چون همه درباختم با من دغا تا کي کني
گويي بدان ميارم کز بد بتر کنم من
من زين سخن نه لنگم تو با که
در
کجايي
در
عذر و گره موي ببند و بگشاي
که پذيراي گره شد تنم از مويه چو موي
اي شده پاي دلم آبله
در
جستن تو
چون به دست آمديم دل بنه و جست مجوي
ز غايت کرم اندر کلام تو ني نيست
در
اعتقاد تو ضد است نون مگر يي را
به هيچ لفظ تو نون هم به يي نپيوندد
وجود نيست مگر
در
ضمير تو ني را
يک ناله که کلک تو کند
در
مدد ملک
آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را
حساد ترا
در
بدن از خوف تو خون نيست
ور هست چنان نيست که اصناف امم را
جمره است مگر خصم تو زيرا که نپايد
در
هيچ عمل منصب او بيش سه دم را
آن ديد جهان از کرم هر دو که هرگز
در
حصر نيايد نه يقين را نه گمان را
همچون ثمر بيد کند نام و نشان گم
در
سايه او روز کنون نام و نشان را
در
بيشه گوزن از پي داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقط بيهده ران را
عدل تو چنان کرد که از گرگ امين تر
در
حفظ رمه يار دگر نيست شبان را
هر لحظه شود رمح تو
در
دست تو سلکي
از بس که بچيند چه شجاع و چه جبان را
ملت و ملک از تو
در
لباس نظامند
بي تو نه آنرا نظام باد و نه اين را
جدا نبود زماني زبان من ز ثنات
چه باخواص و عوام و چه
در
خلا و ملا
بي عزم و بي لقاي تو
در
سرعت و ضياء
ننهاده گام و نا زده بر ماه و آفتاب
دست عدلت خاک رابيرون کند از دست باد
پاي قهرت بسپرد مر باد را
در
زير آب
رد و منعت حکم گردون راحنا بر کف نهد
در
هر آن عزمي که تو نوک قلم کردي خضاب
شد قوي دل دولت و دين از وفاق هر دو آن
قوت دل زايد آري
در
طبيعت از جلاب
اينکه مي بينم به بيداريست يارب يا به خواب
خويشتن را
در
چنين نعمت پس از چندين عذاب
بود اشکم چون شراب لعل
در
زرين قدح
ناله چون زير رباب و دل بر آتش چون کباب
تا طلوع آفتاب طلعت تو کي بود
يک جهان جان بود و دل همچون قصب
در
ماهتاب
در
زواياي فلک با وسعت او هر شبي
ذره يي را گنج ني از بس دعاي مستجاب
ما چو برگ بيد و قومي از بزرگان
در
سکوت
دايم اندر عشرتي از خردبرگي چون سداب
انوري آخر نمي داني چه مي گويي خموش
گاو پاي اندر ميان دارد مران خر
در
خلاب
بالله ام گر
در
سر دندان شود با لاف رعد
في المثل کر بارد آب زندگاني از سحاب
جلوه احسان خود
در
عمر کردستي تو نه
گر همه صد بدره زر بوديت و صد رزمه ثياب
از فلک
در
بندگي تو سپر هم نفکنم
گر به خون من کند تيغ حوادث را خضاب
نيست
در
علمم که جز تو کس خداوندم بود
هست بر علمم گوا من عنده ام الکتاب
جستم ز جاي خواب و نشستم به خانه
در
يک سينه پر ز آتش و يک ديده پر ز آب
هرچه
در
گيتي برو نام عطا افتد کفش
جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
خون دل يابد ز باس تو چو گردون بشکند
در
عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات
صفحه قبل
1
...
1406
1407
1408
1409
1410
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن