167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • سر معراج ترا هم تو تواني گفتن
    در دمي بود و از آن دم تو تواني گفتن
  • ديدني ها همه ديدي و بگفتي به همه
    هر که باور نکند قول تو در چاه بماند
  • خار درياي دل ما ز فراق رخ تست
    دسته اي گل ز در روضه جان بيرون آر
  • ما ز کردار بد خويش ز جان در خطريم
    اين خطر بنگر و آن خط امان بيرون آر
  • در غمت زار بگريم من و از بي مهري
    بازخندي چو تو، من زار بگريم ز غمت
  • جانم از تنگي اين دل به لب آمد بي تو
    با چنين دل غم عشق تو چه در مي بايست؟
  • خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم
    در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا
  • اين فرع که ديدي همه از اصلي خاست
    در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست
  • بي جرم ز من بريد و در دشمن من
    پيوست به مهر و ذره اي شرم نداشت
  • يک جرعه مي صاف تو در صافي ريخت
    شد مست و درين ميان به سر مي گردد
  • هر چيز که در دو کون جز روي تو بود
    عکس تو و يا رنگ تو، يا بوي تو بود
  • آن خود که بود که در تو واله نشود؟
    از رنج که پرسي تو؟ که او به نشود؟
  • چون خيل غم تو در دل ريش آيد
    بر سينه ز درد و غصه صد نيش آيد
  • در عالم کج نهاد پر پيچ و خمش
    يک چيز طلب مي کنم از بيش و کمش
  • در گوش لب تو يک سخن خواهم گفت
    گر بشنود ار نه من و رويت پس ازين
  • جام جم اوحدي مراغي

  • نه ز پس راه يابد و نه ز پيش
    نه به بيگانه در رسد، نه به خويش
  • ز اختر و چرخ و عقل و جان برتر
    وز خيال و ضمير و فکر به در
  • ديوان انوري

  • رخ گر به خون شويم همي، آب از جگر جويم همي
    در حال خود گويم همي، يادي بود کارم ترا
  • اي کرده در جهان غم عشقت سمر مرا
    وي کرده دست عشق تو زير و زبر مرا
  • از پاي تا به سر همه عشقت شدم چنانک
    در زير پاي عشق تو گم گشت سر مرا
  • گر بي تو خواب و خورد نباشد مرا رواست
    خود بي تو در چه خور بود خواب و خور مرا
  • در خون من مشو که نياري به دست باز
    گر جويي از زمانه به خون جگر مرا
  • در کار تو ز دست زمانه غمي شدم
    اي چون زمانه بد، نظري کن به کار ما
  • دارم ز آب و آتش ياقوت و جزع تو
    در آب ديده غرق و بر آتش جگر کباب
  • اي روز و شب چو دهر در آزار انوري
    ترسم که دهر باز دهد زودت اين جواب
  • گه مشک مي فشاند بر مه ز گرد موکب
    گه ماه مي نگارد در ره ز نعل مرکب
  • هر شکن در زلف تو از مشک دالي ديگرست
    هر نظر از چشم تو سحر حلالي ديگرست
  • نايد اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک
    در خيال هرکس از هريک خيالي ديگرست
  • من به حالي ديگرم از عشق او هر لحظه اي
    زانکه او در حسن هر ساعت به حالي ديگرست
  • تا ماه رويم از من رخ در حجيب دارد
    نه ديده خواب يابد نه دل شکيب دارد
  • جان را چه قيمت آرد گر در غمش نسوزد
    دل را محل چه باشد گر درد او ندارد
  • مرا گويد بيازارم اگر جان در غمم ندهي
    چگويي جان بدان ارزد که او از من بيازارد
  • نتابم روي از او هرگز اگرچه در غم رويش
    مرا چرخ کهن هردم بلايي نو به روي آرد
  • تا در اين دوري ز داروي و ز درمان چاره چيست
    صبر کن چندان که اين دوران دونان بگذرد
  • چه مي کني به چه مشغولي و چه مي طلبي
    چه گفتمت چه شنيدي چه در گمان آمد
  • مزن مزن پس از اين در دل آتشم که ز تو
    بيا بيا که بدين خسته دل غمان آمد
  • عقل بر سخت لبت را به سخن گفت اين است
    زانکه در مهد همي طفل سخن سنج کند
  • دامن چون تو پري دست گهر گيرد و بس
    واي آنکس که طمع در تو به نيرنج کند
  • چون در رکاب عهد و وفا مي رود دلم
    بيهوده است جور و جفا چند زين کند
  • گويد که دامن از تو و عهد تو درکشم
    تا عشق من سزاي تو در آستين کند
  • آن روزگار کو که مرا يار يار بود
    من بر کنار از غم و او در کنار بود
  • با داغ تو تن در ستم چرخ توان داد
    با ياد تو اندر دهن مار توان بود
  • آنجا که مراد تو به جان کرد اشارت
    با خصم تو در کشتن خود يار توان بود
  • آنچه بر من در غم آن نامسلمان مي رود
    بالله ار با مؤمن اندر کافرستان مي رود
  • با آنکه کس به شادي من نيست در غمت
    زين يک متاعم اين همه درخور نمي شود
  • تدبير چه که هرکه ز گيتي به کاري آمد
    در کار او فروشد و هم کار مي نمايد
  • گفت اي کسي که در همه عمر از جفاء چرخ
    با من شبي به روز نياورده اي به کام
  • در گوشه اي که کس نبد آگه ز حال ما
    زان عشرت به غايت و زان مستي تمام
  • يک روز دامن تو بگيرم که چند شب
    در تو به اشک خويش به دامن گرفته ام
  • کم کن ز سر تکبر و بنشين که انوري
    در عشق چون ميان و لبت گشت کم ز کم
  • چو کس واقف نمي گردد همي بر سر کار او
    همين بندم دل آخر به که در کار دگر بندم
  • چو آمدي مرو از نزد من که در همه عمر
    به بوسه با لب لعلت شمارها دارم
  • مرا ز ياد مبر آن مبين که در رخ و چشم
    ز گوش و گردن تو يادگارها دارم
  • با آنکه به هر فرصت صد نکته دراندازم
    هم در تو نمي گيرد چه سرد دمي دارم
  • داري خبر که در غمت از خود خبر ندارم
    وز تو بجز غم تو نصيبي دگر ندارم
  • هستم به خاک پاي و به جان و سرت به حالي
    کامروز در غم تو سر پاي و سر ندارم
  • دردا که بر اميد وصال تو در فراقت
    از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم
  • اي جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته
    هان تا ز روي راز نهان پرده برندارم
  • بشکست غمت پشتم با اين همه عزم آنست
    تا جان بودم در تن روي از تو نگردانم
  • زين بيش ممان در غم خويشم که از اين پس
    داني که اگر بي تو بمانم بنمانم
  • اگر دستي نهم بر تو نهادم دست بر ملکي
    وگرنه بي تو تنگ آيد همه آفاق در پايم
  • دلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شد
    اميد من دگرگون شد دريغا روزگار من
  • در کوي تو به بوي تو جان مي دهم چو باد
    گر بوي تو به من بدهد خاک کوي تو
  • شاد آن زمان شوي که مرا در غمي ببيني
    غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادي
  • در طالعم ز کس چو وفا نيست از تو ماند
    از مادر زمانه به هر طالعي که زادي
  • اي در ميان کار کشيده به يک رهم را
    واجب چنان کند که چنين بر کران نباشي
  • در کار من نظر کن بر حال من ببخشاي
    تا چند بي وفايي تا کي ز بدگماني
  • باختم در نرد عشقت اين جهان و آن جهان
    چون همه درباختم با من دغا تا کي کني
  • گويي بدان ميارم کز بد بتر کنم من
    من زين سخن نه لنگم تو با که در کجايي
  • در عذر و گره موي ببند و بگشاي
    که پذيراي گره شد تنم از مويه چو موي
  • اي شده پاي دلم آبله در جستن تو
    چون به دست آمديم دل بنه و جست مجوي
  • ز غايت کرم اندر کلام تو ني نيست
    در اعتقاد تو ضد است نون مگر يي را
  • به هيچ لفظ تو نون هم به يي نپيوندد
    وجود نيست مگر در ضمير تو ني را
  • يک ناله که کلک تو کند در مدد ملک
    آنجا که عدو جلوه دهد بخت دژم را
  • حساد ترا در بدن از خوف تو خون نيست
    ور هست چنان نيست که اصناف امم را
  • جمره است مگر خصم تو زيرا که نپايد
    در هيچ عمل منصب او بيش سه دم را
  • آن ديد جهان از کرم هر دو که هرگز
    در حصر نيايد نه يقين را نه گمان را
  • همچون ثمر بيد کند نام و نشان گم
    در سايه او روز کنون نام و نشان را
  • در بيشه گوزن از پي داغ تو کند پاک
    هم سال نخست از نقط بيهده ران را
  • عدل تو چنان کرد که از گرگ امين تر
    در حفظ رمه يار دگر نيست شبان را
  • هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکي
    از بس که بچيند چه شجاع و چه جبان را
  • ملت و ملک از تو در لباس نظامند
    بي تو نه آنرا نظام باد و نه اين را
  • جدا نبود زماني زبان من ز ثنات
    چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا
  • بي عزم و بي لقاي تو در سرعت و ضياء
    ننهاده گام و نا زده بر ماه و آفتاب
  • دست عدلت خاک رابيرون کند از دست باد
    پاي قهرت بسپرد مر باد را در زير آب
  • رد و منعت حکم گردون راحنا بر کف نهد
    در هر آن عزمي که تو نوک قلم کردي خضاب
  • شد قوي دل دولت و دين از وفاق هر دو آن
    قوت دل زايد آري در طبيعت از جلاب
  • اينکه مي بينم به بيداريست يارب يا به خواب
    خويشتن را در چنين نعمت پس از چندين عذاب
  • بود اشکم چون شراب لعل در زرين قدح
    ناله چون زير رباب و دل بر آتش چون کباب
  • تا طلوع آفتاب طلعت تو کي بود
    يک جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتاب
  • در زواياي فلک با وسعت او هر شبي
    ذره يي را گنج ني از بس دعاي مستجاب
  • ما چو برگ بيد و قومي از بزرگان در سکوت
    دايم اندر عشرتي از خردبرگي چون سداب
  • انوري آخر نمي داني چه مي گويي خموش
    گاو پاي اندر ميان دارد مران خر در خلاب
  • بالله ام گر در سر دندان شود با لاف رعد
    في المثل کر بارد آب زندگاني از سحاب
  • جلوه احسان خود در عمر کردستي تو نه
    گر همه صد بدره زر بوديت و صد رزمه ثياب
  • از فلک در بندگي تو سپر هم نفکنم
    گر به خون من کند تيغ حوادث را خضاب
  • نيست در علمم که جز تو کس خداوندم بود
    هست بر علمم گوا من عنده ام الکتاب
  • جستم ز جاي خواب و نشستم به خانه در
    يک سينه پر ز آتش و يک ديده پر ز آب
  • هرچه در گيتي برو نام عطا افتد کفش
    جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
  • خون دل يابد ز باس تو چو گردون بشکند
    در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات