167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • ز حال اوحدي ار پرسدت که چيست؟ بگويي
    که: در غمت نفسي مي زند چنان که تو داني
  • از تو آن روز که اميد وفايي دارم
    تو در آن روز بکوشي و جفا بيش کني
  • خلق بي زخم چو قربان غمت مي گردند
    آن همه تير چه محتاج که در کيش کني؟
  • اين سخت گفتنت همه با من ز بهر چيست؟
    چون من در آتشم تو چرا جوش ميکني؟
  • ده شيشه زهر در رگ و پي ميکند مرا
    هر جام مي که با دگري نوش ميکني
  • تبم دادي،نميپرسي که: اي بيمار من چوني؟
    دلت چونست در عشق و تو با تيمار من چوني؟
  • بکار ديگران نيکو ميان بستي، شنيدم من
    ببينم تا: چو کار افتد مرا در کار من چوني؟
  • ترا بر اوحدي چون دل نسوزد چاره آن دانم
    که در هجر تو ميسوزد به تنهايي و مسکيني
  • تو اگر در آب روزي نظري کني بر آن رخ
    هوست کجا گذارد که : کسي دگر ببيني؟
  • سر و دل خواستي از من، اشارت کن، که در ساعت
    سرم بر آستان خويش و دل بر آستين بيني
  • مرا سر گشته و حيران و ناکس گفته اي، آري
    تو صاحب دولتي، در حال مسکينان چنين بيني
  • بهشتي طلعتا، آن چشمه کوثر لبت باشد
    که در وي لذت شير و شراب و انگبين بيني
  • چون سنگ و روست آنکه نشد گرم دل به عشق
    در عهد آن نگار مکن ياد سنگ و روي
  • اي باد، بوي زلف چو چوگان او بيار
    تا سر به مژده در کف پايت نهم چو گوي
  • خواهشي کردم و القصه عنان در پيچيد
    به وثاق آمد و پر مشک شد از وي مشکوي
  • تو در شهري و ما محروم از آن روي
    زهي شهر! و زهي رسم! و زهي خوي!
  • چو اوحدي ز جهان دست حرص کن کوته
    که وقت شد که در آن منزل دراز شوي
  • با چنان بالا و ديدار بهشتي کان تست
    از چه ما را کرده اي در دوزخ اي حوري، بگوي
  • جان و دلي زين جهان دارم اگر زانکه تو
    در پي ايني ببر، بر سر آني بگوي
  • هر دمي قصه ما را چه ز سر ميگيري؟
    جان چو در پاي تو کرديم ز سر هيچ مگوي
  • ني ني، که ازين هر دو جهان جز به رخ او
    گر باز شود چشم تو در عين گناهي
  • يکرنگ شو، اي اوحدي و يکدل و يکتا
    در کش قلم و خط به سپيدي و سياهي
  • ميدان که: سر ما و نشان قدم تست
    در کوي تو هر جا که سري بيني و پايي
  • يک روز به زلف تو در آويزم و رفتم
    شک نيست که باشد سر اين رشته به جايي
  • همي جويم ترا، ليکن چو مي يابم نه در دستي
    همي بينم ترا، ليکن چو ميجويم نه پيدايي
  • چو در خيزم به کوي تو ز پيشم زود بگريزي
    چو بگريزم ز پيش تو مرا هم باز پيش آيي
  • از آن خويشي کند با تو دل بيخود که در پرده
    ترا رخهاست کان رخها بغير خويش ننمايي
  • به اشک چشم بر گريند مردم در بلا، ليکن
    نه هراشکي چو جيحوني، نه هر چشمي چو دريايي
  • هلاک من نخواهد بود جز در عشق و مي دانم
    کزين معني خبر کرده مرا يک روز دانايي
  • گر چه در کوي وفا جا نگرفتي و سرايي
    ما نبرديم ز کوي طلبت رخت به جايي
  • از باده وصل تو روا نيست که دارد
    هر کس قدحي در کف و ما کشته بويي
  • مجموع تو در خانه و مرد و زن شهري
    هر يک ز فراق تو پراگنده به سويي
  • منت در راه مي افتم چو خاک ره ز مسکيني
    تو با افتاده اي چو من، ز جباري چه ميگويي؟
  • شد جهان در چشم من چون چاه تاريک از فزع
    چشم آن دارم که بر بالاي چاه آري مرا
  • هر زمان از شرم تقصيري که کردم در عمل
    همچو کشتي ز آب چشم اندر شناه آري مرا
  • خاطرم تيره است و تدبيرم کژ و کارم تباه
    با چنين سرمايه کي در پيشگاه آري مرا؟
  • برداشت اين نقاب و مرا ديده باز کرد
    و آنگاه خود ز ديده من رفت در نقاب
  • زين آفرينش آنچه تو خواهي، ز جزو و کل
    در نفس خود بجوي، که جامي جهان نماست
  • اين جام را جلي ده و خود را درو ببين
    سري عظيم گفتم، اگر خواجه در سراست
  • زين چيزها که داري و دل بسته اي درو
    درياب: تا چه چيز ترا روي در بقاست؟
  • از ظلمت و ز نور درين تنگناي غم
    بس پرده و حجاب که در پيش چشم ماست
  • اي تن، تويي و اين صدف در «لو کشف »؟
    اي دل تويي، و اين گهر کان «هل اتا» ست؟
  • شمشير تا ز بد گهري در تو دست برد
    نامش هميشه هندو و سر تيزو بي وفاست
  • تا ميل قبه تو در آمد به چشم من
    تاريکي از دو چشم جهان بين من جداست
  • چشم ارز خون دل شودم تيره، باک نيست
    در جيب و کيسه خاک تو دارم، که توتياست
  • گر تن سفر گزيد ز پيشت، مگير عيب
    دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست
  • چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد
    چه اعتبار به پشمي که در کلاهش هست؟
  • اين چار عنصر و سه مواليد و شش جهت
    اين پنج زورق و دو در و يک سوار چيست؟
  • در مال دل مبند و ز دانش سخن مگوي
    کانجا سخن به دانش و حرمت به مال نيست
  • چه روي بر سرخاکي به تکبر؟ که و را
    چون تو در هر قدمي چند هزاري باشد
  • ازين قياس تو در آدمي نگر، کو نيز
    نه دير و زود درين گير و دار خواهد ماند
  • مي کني درمان درد مردم از دانش، ولي
    اين همه درمان در آن ساعت که درماني چه سود؟
  • چند پي گفتي که: دستي نيک دارم در هنر
    با چنين دستي چو دست آموز شيطاني چه سود؟
  • بي غرض کس را نخواهي داد ناني در جهان
    کفش مهمان چون بخواهي برد، مهماني چه سود؟
  • از براي سود زر جان در زيان انداختي
    چون نمي ماني و اين زرها همي ماني چه سود؟
  • خواهي که در ز بحر برآري و طرفه آنک
    يک موي خود ز بحر نخواهي که تر شود
  • ده پايه پست کرده ام آهنگ شعر خود
    تا فهم آن مگر به دماغ تو در شود
  • دل را به لب رسيد ز غم جان و عاقبت
    جان در ميان نهادم و دلبر به من رسيد
  • گر در ديار خود نتواني به کام زيست
    تن را به غربت افکن و دور از ديار دار
  • خوش چشمه ايست طبع تو در مرغزار تن
    اين چشمه را ز خاک طمع بي غبار دار
  • کناره گير ز معشوقه اي، که روز و شبش
    تو در کناري و او از تو دور صد منزل
  • گر در دل تو جاي کسي هست غير او
    فارغ نشين، که هيچ نکردي به جاي دل
  • دل درماندگان خستن، خطا باشد، که هم در پي
    شما نيز اين چنين يک روز درمانيد، من گفتم
  • آن جماعت را که در سينه ز شوق آتش بود
    کارگاه سوز دل بر کار باشد صبحدم
  • صبحدم بايد شدن در کوي او، کز شاخ وصل
    هر گلي کت بشکفد بي خار باشد صبحدم
  • در شب شهوت گر از گل بستر و بالين کني
    آنچنان بالين و بستر مار باشد صبحدم
  • دست با هر کس که دادي در ميان همچون کمر
    باز بايد کرد، کان زنار باشد صبحدم
  • بار بسيارست و راه دور در پيش، اي جوان
    اين زمان از محنت پيري بينديش، اي جوان
  • تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق
    دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته
  • راهي نه ز پيش و پس، در شهر چنين بي کس
    من خفته و همراهان با طبل و علم رفته
  • از گفته و کرد من وز محنت و درد من
    شد چهره زرد من در نيل و بقم رفته
  • چون چرخ بسي گشته من در پي کام دل
    وين چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!
  • لافم نرسيد، ارچه اين راه به سر رفتم
    تا در چه رسد، گويي، مرد به قدم رفته؟
  • در سر مکن اين سودا، بسيار، که خواهي ديد
    از کاسه سر سودا وز کيسه درم رفته
  • در بيم بلا بودن يک چند و به صد حسرت
    از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته
  • ز پيش خورد غم خوردنت خداي و تو دايم
    در آن هوس که : نويسي حديث خوردم و خوردي
  • زر غول مرد باشد و زن غل گردنش
    در غل غول باشي، تا با زن و زري
  • روزي که ياران دگر، از دور کردندي نظر
    از خيبر و باروش در، کندي، زهي زور آوري
  • راي تو جفت تير شد، چون مهر عالم گير شد
    عقل بلندت پير شد، در کار معني گستري
  • من بسته بند توام، خاک دو فرزند توام
    در عهد و پيوند توام، با داغ و طوق قنبري
  • گفتم که : اي گذشته، ما را به غصه هشته
    آه! از کجات پرسم: چوني و در چه کاري؟
  • روحش به راز با من، مي گفت باز با من:
    کاي در وصال و هجران حق تو حق ياري
  • دل در جهان مبند، که بي جرعه هاي زهر
    کس شربتي نمي خورد، از دست او، هني
  • واعظت گولست و ميدانم که: از ره دور گردي
    رهبرت غولست و ميدانم که: در وادي بماني
  • کرده اي با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
    در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نماني
  • هرکه در دنيا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
    زندگاني مي دهد بر باد بهر زندگاني
  • مرد را گفت و قدم بايد، تو خود يکباره گفتي
    خلق را در سر زبان بايد، تو خود يکسر زباني
  • بي زر اندر خانه ننشاني شبي کس را و عمري
    هست تا در ملک ايزد مي نشيني رايگاني
  • گرچه جان در پاي ياران کرده ام، از راه صورت
    کس نکرد آهنگ جانم، غير از آن ياران جاني
  • ترا از آنچه که چون گل در آتشست کسي؟
    که جاي خويشتن اندر گل و گلاب کني
  • ز سر جوان نتواني شد، ار چه در پيري
    ز مشک سوده سر خويش را خضاب کني
  • گرم دور از تو يک ساعت گذر بر حلقه اي افتد
    مرا در حلقها جويي و همچون حلقه بربايي
  • دمي نزديک آن باشد که: گردم در تو ناپيدا
    زماني بيم آن باشد که: گردم بي تو سودايي
  • ز بهر ديدن روي تو بينايي نگه دارم
    چه ميگويم؟ نه آن نوري که در گنجي به بينايي
  • چو در باغ تو از لطفت همان اميد ميباشد
    که ناهمواري ما را به لطف خود بپيرايي
  • ز ما گر خدمتي شايسته حضرت نمي آيد
    برآن در ثابتيم آخر، نه بي صبريم و هرجايي
  • چه کافر نعمتي از من تواند در وجود آمد؟
    که فيض خوان جود تست، اگر خونم بپالايي
  • کريما، سر گران بر من مکن، گر کاهلي کردم
    ز بهر آنکه در خدمت نميدانم سبک پايي
  • روي چون در سفر کعبه کنند اهل سلوک
    از خود و هستي خود جمله سفر بايد کرد
  • بوي آن خاک دمي گر برهاند ز عذاب
    به نسيم خوش آن روضه در آييم ز خواب