167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • راحت بي رنج در ماتم سراي خاک نيست
    خنده گل گريه هاي تلخ دارد چون گلاب
  • زلف را وا کرد از سر، حسن روزافزون او
    سايه را کوتاه سازد در بلندي آفتاب
  • هر که در ميخانه بردارد ز روي صدق دست
    از بياض گردن مينا شود مالک رقاب
  • ماهيان از بي زباني بحر بر سر مي کشند
    گفتگو داروي بيهوشي است در بزم شراب
  • کيمياي دانه احسان، زمين قابل است
    گوهر شهوار گردد در صدف اشک سحاب
  • در بلندي ناله صائب ندارد کوتهي
    کوه تمکين تو مي سازد صدا را بي جواب
  • اختر صبح آيدش خورشيد تابان در نظر
    هر که رخسار ترا ديده است پيش از آفتاب
  • سنگ کم در پله ميزان خجالت مي کشد
    خود حساب آسوده است از پرسش روز حساب
  • از هوسناکي منه بر آب، بنياد حيات
    کز هواجويي شود در يک نفس فاني، حباب
  • در مزاج تندخويان گريه را تأثير نيست
    آتش سوزان نمي انديشد از اشک کباب
  • بس که افکنده است پيري در وجودم انقلاب
    خواب من بيداري و بيداريم گشته است خواب
  • نيست عيش خاکساران را به شاهان نسبتي
    در سفال تازه رو لطف دگر مي دارد آب
  • از سخنور حرف نتوانند دمسردان کشيد
    عطر خود را مي کند گردآوري عنبر در آب
  • رعشه من بيشتر گرديد از رطل گران
    بادبان کشتي من مي شود لنگر در آب
  • عالم بالا شود درماندگان را رهنما
    برندارد از کواکب چشم خود رهبر در آب
  • تا نگريد ديده عاشق نمي گيرد قرار
    هست ماهي را مهيا بالش و بستر در آب
  • نيست اميد رهايي زين سپهر آبگون
    حلقه دام است اگر پيدا شود روزن در آب
  • بر کف دريا بود موج خطر باد مراد
    بر سبکباران بود آسان سفر کردن در آب
  • نيست پرواي علايق واصلان عشق را
    خار نتواند گرفتن موج را دامن در آب
  • کي شود با يکدگر مژگان عاشق آشنا؟
    نيست نبض موج را امکان آسودن در آب
  • مردي از دريا گليم خود برون آوردن است
    ورنه آسان است چون اطفال افتادن در آب
  • صائب از بار گرانجاني سبک کن خويش را
    تا تواني همچو کف سجاده افکندن در آب
  • بسته چشمي لازم افتاده است بزم وصل را
    از نظر بازي نگردد سير در دريا حباب
  • مي نمايد شوکت گردون به چشم تنگ عقل
    ورنه در پيمانه عشق است نه گردون حباب
  • غرقه درياي وحدت از دو بيني فارغ است
    خيمه ليلي بود در ديده مجنون حباب
  • لاف حکمت در خرابات مغان از بي تهي است
    مي شود از خيرگي همچشم افلاطون حباب
  • رو نمي گرداند از شمشير بي زنهار موج
    بس که در نظاره دريا بود مفتون حساب
  • در تماشاگاه دريا رشک بر خود مي بريم
    پرده چشم تماشاييم ما همچون حباب
  • نيست عقل مصلحت بين در سر بي مغز ما
    مرکز پرگار سوداييم ما همچون حباب
  • نيست ما را در جهان آب و گل ويرانه اي
    خانه بردوشان درياييم ما همچون حباب
  • چون چراغ روز مي ميرد براي خامشي
    بس کز آن رخسار روشن در حجاب است آفتاب
  • تا تو از خلوت صبوحي کرده بيرون آمدي
    چون چراغ صبحدم در اضطراب است آفتاب
  • در خرابات محبت شيشه بي ظرف نيست
    ذره اي بر سر کشد رطل گران آفتاب
  • پرده داري حسن عالمسوز را در کار نيست
    کز فروغ خويش باشد ديده بان آفتاب
  • هر سري را در خور همت کلاهي داده اند
    افسر ديوانگان باشد به هامون آفتاب
  • هيچ جا در عالم وحدت تهي از يار نيست
    نامه هر ذره اي اينجاست مضمون آفتاب
  • از شفق هر چند شويد چهره در خون آفتاب
    زردرويي مي کشد زان روي گلگون آفتاب
  • حسن عالمگير، عالم را کند همرنگ خود
    جلوه ليلي کند در چشم مجنون آفتاب
  • مي تواند شهپر توفيق شد ذرات را
    هر که گردد در طلب آتش عنان چون آفتاب
  • خوبي پا در رکاب مه ندارد اعتبار
    اي خوش آن حسني که باشد جاودان چون آفتاب
  • گنج هاي بيکران غيب در فرمان اوست
    هر که را دادند دست زرفشان چون آفتاب
  • از بهشت روشنايي روزني واکرده است
    در دل هر ذره از مژگان زرين آفتاب
  • حسن را با خاکساران التفات ديگرست
    مي کند در چشم روزن توتيايي آفتاب
  • روزن خاکي نهادان تنگ چشم افتاده است
    ورنه در احسان ندارد نارسايي آفتاب
  • گر چه در روشنگري دارد يد بيضا ز صبح
    برنمي آيد به شبهاي جدايي آفتاب
  • آتشي افکند عشقت در دل خوبان که شد
    کاسه دريوزه شبنم گدايي آفتاب
  • نيست گر ديوانه آن ليلي عالم، چرا
    از رگ ابرست در زنجيرخايي آفتاب
  • در تلاش شهرت از نقصان بود جرم هلال
    از تمامي فارغ است از خودنمايي آفتاب
  • شب نشين با دختر رز عمر جاويد آورد
    فيض آب خضر دارد در دل شبها شراب
  • تنگناي شهر جاي نشأه سرشار نيست
    داد جولان مي دهد در دامن صحرا شراب