167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • من دلي دارم که در وي روي شادي هيچ نيست
    غير از آن ساعت که آرد باد صبحم بوي تو
  • هر کسي از غم پناه خود به جايي مي برد
    من چو غم بينم روم شادي کنان در کوي تو
  • اوحدي، تن در شب غم ده، کزين شيرين لبان
    روز شادي کس نخواهد کرد جست و جوي تو
  • در شانه ديد موي تو صافي و زان زمان
    برسينه سنگ مي زند از شوق موي تو
  • روزي بنه به خوردن مي پاي در قرق
    تا ما به سر کشيم چو صافي کدوي تو
  • داغم گذاشت در دل و بر ما گذشت و ما
    دل شاد مي کنيم بدين يادگار ازو
  • سر پرخروش لعل او، جان باده نوش لعل او
    شکر فروش لعل او، در دل دکانها ساخته
  • اي جان من ز هجر تو در تن بسوخته
    صد دل ز مهر روي تو بر من بسوخته
  • او چو شمعي در ميان و عاشقان پيرامنش
    حلقه اي از ناله و فرياد و آه آراسته
  • خيانتگر خيانت کرد و ما دل در خدا بسته
    سر و پاي خصومت را به زنجير وفا بسته
  • خبر کن سينه ما را و بستان مژده اي نيکو
    اگر بيني تو در گوشه دل اشکسته را بسته
  • ببخشا، اي من مسکين به دل در دامت افتاده
    دلم را قرعه عشق و هوس بر نامت افتاده
  • نمي افتد ترا در سر کزين جانب نهي گامي
    مگر بيني سر ما را به زير گامت افتاده
  • ترا چشمي چو بادامست و روز و شب من مسکين
    چو شکر در گداز عشق از آن بادامت افتاده
  • ترا عاشق فراوانست و بيدل در جهان، ليکن
    سبوي ما شد از ديوار و تشت از بامت افتاده
  • ترا از مستي و عشق من آگاهي بود وقتي
    که باشد دردي دردي چنين در کامت افتاده
  • به دشنام اوحدي را ياد کردي، کي روا باشد؟
    دعايي گفته آن مسکين و در دشنامت افتاده
  • از غم آن تن همچون سمن و روي چو گل
    گل گيتي همه در ديده من خار شده
  • روزي ببيني زلف او در دست من پيچان شده
    لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده
  • کيست دگر باره اين؟ بر لب بام آمده
    روي چو صبحش در آن زلف چو شام آمده
  • آن سر زلف چو زنجير، ار چه کاري مشکلست
    يک زمان در دست اين آشفته ديوانه ده
  • گل در ميان باغ به دست نسيم صد پي
    از ياد چهره تو به خود جامه بر دريده
  • تا ارض و سماي من خالي شود از من هم
    در ارض و سماي خود نگذاشتم الاالله
  • چشم تو عرضه کرده ز هر سو هزار ترک
    با ما نهاده تير جفا در کمان همه
  • تا لاف عشقت مي زنند آشفته حالان جهان
    چون اوحدي در عشق تو آشفته حالي بود؟ نه
  • اي شهر شگرفان را غير از تو اميري نه
    بي ياد تو در عالم ذهني و ضميري نه
  • جز روي تو در عالم من خوب نمي دانم
    اي از همه خوبانت مثلي و نظيري نه
  • تا غمزه شوخت را ديدم، ز دلم دايم
    خون مي چکد و در وي پيکاني و تيري نه
  • گفته بودي که: دلت را به وفا شاد کنم
    چون نکردي به چه آوازه در انداخته اي؟
  • آن سواري تو، که در غارت دل صد نوبت
    رخت جان برده و بارم ز خر انداخته اي
  • ز اوحدي دل سر زلف تو ببر دست و کنون
    نيست در زلف تو پيدا، مگر انداخته اي؟
  • يارب! تو دوش با که به شادي نشسته اي؟
    کامروز بي غم از در ما باز جسته اي
  • با دگري بر غم من عقد وصال بسته اي
    ورنه به روي من چرا در همه سال بسته اي؟
  • مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هواي کس
    در قفس هواي خود کرده و بال بسته اي
  • در هوس خيال تو خفتنم آرزو کند
    گر چه تو خواب چشم من خود به خيال بسته اي
  • گر به شمشير فراقم پي کني صد پي روان
    در تو پيوندم، که صد رگ با روان پيوسته اي
  • دشمن من خاک بر سر کرد، تا در کوي خويش
    اوحدي را سر به خاک آستان پيوسته اي
  • چشم تو تيري فگند، گفت: خطا شد دريغ!
    تير تو در دل نشست، گو که: خطا کرده اي
  • در هر چه ديده ام تو پديدار بوده اي
    اي کم نموده رخ، که چه بسيار بوده اي
  • دوش آنچه دزد برد ز ما در ضمان ماست
    يا عهده بر تو بود که بيدار بوده اي
  • التماس بوسه اي کردم شبي، رفتي به خشم
    وين نهان عمري برآمد تا در آن پيچيده اي
  • زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن
    وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسه اي
  • آمد به لب جان از غمت، جانا، نميگويي که: ما
    تا چند سوزيم اين چنين در انتظار بوسه اي؟
  • شد کنار من پر از در، ز آب چشم چون گهر
    از کنار من چرا دوري، اگر دردانه اي؟
  • چشمت ز فتنه بين که: به پيش من آورد
    در معرضي که زلف تو باشد پسينه اي
  • ز لعلش بوسه اي جستم، بگفت: آري، بگفتم: کي
    بگفت: اي عاشق سرگشته، صبرت نيست هم در پي؟
  • به کام خود چو پيش آمد ببوسيدم به کام دل
    لبي چون لاله در بستان، رخي چون آتش اندر دي
  • دولت ز در باز آمدي ما را پس از بي دولتي
    گر رخ نمودي ترک ما «بعداللتيا واللتي »
  • هلاک همچو مني در غم تو حيف نباشد؟
    من ار ز پاي درآيم چه باک؟ چون تو به دستي
  • مبين در آينه آن زلف و چهره را، که اگر تو
    چنان جمال ببيني کسي دگر نپرستي
  • به جان در غيرتم از دل، که پيش اوست پيوسته
    گرين غيرت بديدي او بغير ما نپيوستي
  • گر آن گلچهره را در دل نشان دوستي بودي
    دل اين خستگان هر دم به خار غم چرا خستي؟
  • به غير از درددل چيزي نديدم در فراق او
    حکايت غير ازين بودي مرا گر غيرتي هستي
  • نه يک دلبستگي دارد بدان زلف اوحدي، کو را
    اگر پنجاه دل بودي به جان در زلف او بستي
  • برسيدند همرهان تو هر يک به منزلي
    پي ايشان کجا روي؟ تو که در خفت و خيستي
  • هر زمانم شاخ اندوهي ز دل سر بر زند
    خود نميدانم چه بيخست اين که در دل کاشتي
  • گر پس از جنگ آشتي جويي، نگيري در کنار
    تا هم آن دم نيز بي جنگي نباشد آشتي
  • دي طلب کردي که در پاي تو ريزم جان خويش
    زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتي
  • شغل تو گر خواجگيست، در پي آن روز، که هست
    کار من و اوحدي رندي و ناداشتي
  • اگر آن غنچه دهن را سر مهري بودي
    در دل از کيسه چرا آن همه خارم کردي
  • تنگ دستم، چه شدي گر به وفا دستي تنگ
    ز سر لطف در آغوش و کنارم کردي؟
  • نگارا، ياد مي داري که ياد ما نمي کردي؟
    سگان را در بر خود جاي و جاي ما نمي کردي؟
  • نشان درد مي ديدي ولي درمان نمي دادي
    به کوي وصل مي بردي ولي در وا نمي کردي؟
  • نخستين روزت ار با من نبودي فتنه اندر سر
    چو رخ در پرده پوشيدي دگر پيدا نمي کردي
  • دلم را مي نهي داغي و گرنه در چنين باغي
    رخ از خيري نمي بردي دل از خارا نمي کردي
  • ديگر بهيچ آبي در بار و بر نيايد
    شاخ سکون و صبرم، کز بيخ و بن بکندي
  • با من مرو، که خصمم عيبت کند، چو بيند
    من پير گشته وانگه در دست ازين نگاري
  • آمد آن موسم که: هر کس با دلارامي که دارد
    باده نوشد در ميان باغ و ما نيز از کناري
  • من چو نرگس برنگيرم ز آب پي چندان که باشد
    سوسني در پاي سروي، سبزه اي بر جويباري
  • دلت سختست و مژگان تير، در کار من مسکين
    بدان نسبت که مژگان خار و دل برجاست پنداري
  • خطا زلفت کند، آخر دلم را در گنه آري
    جنايت خود کني و آنگاه جرم از ماست پنداري
  • هر به عمري نزد خود روزي به مهمانم بري
    پرده پيش رخ ببندي، پس در ايوانم بري
  • او شوي چو خود را تو از ميانه بر گيري
    در بها بيفزايي، تا بهانه بر گيري
  • دام شرک را دانه جز تو کس نمي بينم
    گر ز دام در خوفي دم ز دانه برگيري
  • در سلوک اين منهج گر به صدق مي کوشي
    تا ز راه دربندي دل ز خانه برگيري
  • حريف سيم کش بايد، که در سيمين بران پيچد
    که وصل يار سيمين بر نيابي جز به زر بازي
  • نخواهي مرد آن بودن که: گردي گرد عشق او
    مگر چون اوحدي وقتي که هر چه هست در بازي
  • عجب مدار که پيشت چراغ را بنشانم
    که شمع نيز در آن شب نشسته به، که تو خيزي
  • به درويشي و مسکيني چو دستت مي دهد چيزي
    چرا در پاي درويشان و مسکينان نمي پاشي!
  • بسان اوحدي اين جا بنه در نيستي گردن
    که کاري بر نمي آيد ز خود بيني و بواشي
  • خود کجا روا باشد اين؟ که ما بدين گونه
    از تو دور وآنگهي تو هم در ديار ما باشي
  • ز راه دوستي گفتم: دلم را چاره بر باشي
    چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشي؟
  • دل سخت تو کي بخشد بر آب چشم بيدارم؟
    چو آنساعت که من گريم تو در خواب سحر باشي
  • گر به رنج غم او کوفته گردي صد بار
    بوي آن نيست که در صحن سرايش باشي
  • زين پس آن چشم ندارم که مرا خواب آيد
    مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشي
  • چو تن در محنتي افتد، تنم را باز جويي دل
    چو جانم زحمتي يابد، تو جان جان من باشي
  • تا کي نهان بماند در زير پنبه آتش؟
    هم بر زنيم ناگه اين شيشه را به سنگي
  • بآب ديده مي گريم ز دستان تو هر ساعت
    که آتش ميزيني در جان و مي گويي: چه مينالي؟
  • جهان پر شرح تست و نام اوحدي، ليکن
    عجب دارم که نام او رود در مجلس عالي!
  • اي در سخن نامت علم، شعري چنين آرا ز قلم
    اللم يلي يللم يلم يللي يلي يللي بلي
  • زهي! ناديده از خوبان کسي مثل تو در خيلي
    اگر روي ترا ديدي چو من مجنون شدي ليلي
  • اگر چشمم چنين گريد ميان خاک کوي تو
    ز اشک او همي ترسم که در شهر اوفتد سيلي
  • گرفتم ز اوحدي يکروز جرمي در وجود آمد
    ز احسان تو آن زيبد که بر جورش کشي ذيلي
  • تا تو روزي رخ نمايي، يا شبي از در درآيي
    من بدين اميد و سودا مي برم صبحي به شامي
  • دلت چون بت پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا
    چليپاييست در هر توي و ناقوسي بهر بامي
  • چو گفتم: چون توان رفتن درون پرده وصلش؟
    بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بيرون نهي گامي
  • به سوداي رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم
    خيالش گفت: عاشق بين که خوابش هست و ارامي
  • يک روز نمي آيي، تا در غم خود بيني
    صد خانه چون دوزخ، صد ديده چون خاني
  • در وصف تو ديواني از شعر چو پر کرد او
    پر بر تو کند دعوي از شرعي و ديواني
  • باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آيد
    سرو را برکني از بيخ و به جايش بنشاني