نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
من دلي دارم که
در
وي روي شادي هيچ نيست
غير از آن ساعت که آرد باد صبحم بوي تو
هر کسي از غم پناه خود به جايي مي برد
من چو غم بينم روم شادي کنان
در
کوي تو
اوحدي، تن
در
شب غم ده، کزين شيرين لبان
روز شادي کس نخواهد کرد جست و جوي تو
در
شانه ديد موي تو صافي و زان زمان
برسينه سنگ مي زند از شوق موي تو
روزي بنه به خوردن مي پاي
در
قرق
تا ما به سر کشيم چو صافي کدوي تو
داغم گذاشت
در
دل و بر ما گذشت و ما
دل شاد مي کنيم بدين يادگار ازو
سر پرخروش لعل او، جان باده نوش لعل او
شکر فروش لعل او،
در
دل دکانها ساخته
اي جان من ز هجر تو
در
تن بسوخته
صد دل ز مهر روي تو بر من بسوخته
او چو شمعي
در
ميان و عاشقان پيرامنش
حلقه اي از ناله و فرياد و آه آراسته
خيانتگر خيانت کرد و ما دل
در
خدا بسته
سر و پاي خصومت را به زنجير وفا بسته
خبر کن سينه ما را و بستان مژده اي نيکو
اگر بيني تو
در
گوشه دل اشکسته را بسته
ببخشا، اي من مسکين به دل
در
دامت افتاده
دلم را قرعه عشق و هوس بر نامت افتاده
نمي افتد ترا
در
سر کزين جانب نهي گامي
مگر بيني سر ما را به زير گامت افتاده
ترا چشمي چو بادامست و روز و شب من مسکين
چو شکر
در
گداز عشق از آن بادامت افتاده
ترا عاشق فراوانست و بيدل
در
جهان، ليکن
سبوي ما شد از ديوار و تشت از بامت افتاده
ترا از مستي و عشق من آگاهي بود وقتي
که باشد دردي دردي چنين
در
کامت افتاده
به دشنام اوحدي را ياد کردي، کي روا باشد؟
دعايي گفته آن مسکين و
در
دشنامت افتاده
از غم آن تن همچون سمن و روي چو گل
گل گيتي همه
در
ديده من خار شده
روزي ببيني زلف او
در
دست من پيچان شده
لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده
کيست دگر باره اين؟ بر لب بام آمده
روي چو صبحش
در
آن زلف چو شام آمده
آن سر زلف چو زنجير، ار چه کاري مشکلست
يک زمان
در
دست اين آشفته ديوانه ده
گل
در
ميان باغ به دست نسيم صد پي
از ياد چهره تو به خود جامه بر دريده
تا ارض و سماي من خالي شود از من هم
در
ارض و سماي خود نگذاشتم الاالله
چشم تو عرضه کرده ز هر سو هزار ترک
با ما نهاده تير جفا
در
کمان همه
تا لاف عشقت مي زنند آشفته حالان جهان
چون اوحدي
در
عشق تو آشفته حالي بود؟ نه
اي شهر شگرفان را غير از تو اميري نه
بي ياد تو
در
عالم ذهني و ضميري نه
جز روي تو
در
عالم من خوب نمي دانم
اي از همه خوبانت مثلي و نظيري نه
تا غمزه شوخت را ديدم، ز دلم دايم
خون مي چکد و
در
وي پيکاني و تيري نه
گفته بودي که: دلت را به وفا شاد کنم
چون نکردي به چه آوازه
در
انداخته اي؟
آن سواري تو، که
در
غارت دل صد نوبت
رخت جان برده و بارم ز خر انداخته اي
ز اوحدي دل سر زلف تو ببر دست و کنون
نيست
در
زلف تو پيدا، مگر انداخته اي؟
يارب! تو دوش با که به شادي نشسته اي؟
کامروز بي غم از
در
ما باز جسته اي
با دگري بر غم من عقد وصال بسته اي
ورنه به روي من چرا
در
همه سال بسته اي؟
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هواي کس
در
قفس هواي خود کرده و بال بسته اي
در
هوس خيال تو خفتنم آرزو کند
گر چه تو خواب چشم من خود به خيال بسته اي
گر به شمشير فراقم پي کني صد پي روان
در
تو پيوندم، که صد رگ با روان پيوسته اي
دشمن من خاک بر سر کرد، تا
در
کوي خويش
اوحدي را سر به خاک آستان پيوسته اي
چشم تو تيري فگند، گفت: خطا شد دريغ!
تير تو
در
دل نشست، گو که: خطا کرده اي
در
هر چه ديده ام تو پديدار بوده اي
اي کم نموده رخ، که چه بسيار بوده اي
دوش آنچه دزد برد ز ما
در
ضمان ماست
يا عهده بر تو بود که بيدار بوده اي
التماس بوسه اي کردم شبي، رفتي به خشم
وين نهان عمري برآمد تا
در
آن پيچيده اي
زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن
وآنگه من آشفته
در
رنج و خمار بوسه اي
آمد به لب جان از غمت، جانا، نميگويي که: ما
تا چند سوزيم اين چنين
در
انتظار بوسه اي؟
شد کنار من پر از
در
، ز آب چشم چون گهر
از کنار من چرا دوري، اگر دردانه اي؟
چشمت ز فتنه بين که: به پيش من آورد
در
معرضي که زلف تو باشد پسينه اي
ز لعلش بوسه اي جستم، بگفت: آري، بگفتم: کي
بگفت: اي عاشق سرگشته، صبرت نيست هم
در
پي؟
به کام خود چو پيش آمد ببوسيدم به کام دل
لبي چون لاله
در
بستان، رخي چون آتش اندر دي
دولت ز
در
باز آمدي ما را پس از بي دولتي
گر رخ نمودي ترک ما «بعداللتيا واللتي »
هلاک همچو مني
در
غم تو حيف نباشد؟
من ار ز پاي درآيم چه باک؟ چون تو به دستي
مبين
در
آينه آن زلف و چهره را، که اگر تو
چنان جمال ببيني کسي دگر نپرستي
به جان
در
غيرتم از دل، که پيش اوست پيوسته
گرين غيرت بديدي او بغير ما نپيوستي
گر آن گلچهره را
در
دل نشان دوستي بودي
دل اين خستگان هر دم به خار غم چرا خستي؟
به غير از درددل چيزي نديدم
در
فراق او
حکايت غير ازين بودي مرا گر غيرتي هستي
نه يک دلبستگي دارد بدان زلف اوحدي، کو را
اگر پنجاه دل بودي به جان
در
زلف او بستي
برسيدند همرهان تو هر يک به منزلي
پي ايشان کجا روي؟ تو که
در
خفت و خيستي
هر زمانم شاخ اندوهي ز دل سر بر زند
خود نميدانم چه بيخست اين که
در
دل کاشتي
گر پس از جنگ آشتي جويي، نگيري
در
کنار
تا هم آن دم نيز بي جنگي نباشد آشتي
دي طلب کردي که
در
پاي تو ريزم جان خويش
زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتي
شغل تو گر خواجگيست،
در
پي آن روز، که هست
کار من و اوحدي رندي و ناداشتي
اگر آن غنچه دهن را سر مهري بودي
در
دل از کيسه چرا آن همه خارم کردي
تنگ دستم، چه شدي گر به وفا دستي تنگ
ز سر لطف
در
آغوش و کنارم کردي؟
نگارا، ياد مي داري که ياد ما نمي کردي؟
سگان را
در
بر خود جاي و جاي ما نمي کردي؟
نشان درد مي ديدي ولي درمان نمي دادي
به کوي وصل مي بردي ولي
در
وا نمي کردي؟
نخستين روزت ار با من نبودي فتنه اندر سر
چو رخ
در
پرده پوشيدي دگر پيدا نمي کردي
دلم را مي نهي داغي و گرنه
در
چنين باغي
رخ از خيري نمي بردي دل از خارا نمي کردي
ديگر بهيچ آبي
در
بار و بر نيايد
شاخ سکون و صبرم، کز بيخ و بن بکندي
با من مرو، که خصمم عيبت کند، چو بيند
من پير گشته وانگه
در
دست ازين نگاري
آمد آن موسم که: هر کس با دلارامي که دارد
باده نوشد
در
ميان باغ و ما نيز از کناري
من چو نرگس برنگيرم ز آب پي چندان که باشد
سوسني
در
پاي سروي، سبزه اي بر جويباري
دلت سختست و مژگان تير،
در
کار من مسکين
بدان نسبت که مژگان خار و دل برجاست پنداري
خطا زلفت کند، آخر دلم را
در
گنه آري
جنايت خود کني و آنگاه جرم از ماست پنداري
هر به عمري نزد خود روزي به مهمانم بري
پرده پيش رخ ببندي، پس
در
ايوانم بري
او شوي چو خود را تو از ميانه بر گيري
در
بها بيفزايي، تا بهانه بر گيري
دام شرک را دانه جز تو کس نمي بينم
گر ز دام
در
خوفي دم ز دانه برگيري
در
سلوک اين منهج گر به صدق مي کوشي
تا ز راه دربندي دل ز خانه برگيري
حريف سيم کش بايد، که
در
سيمين بران پيچد
که وصل يار سيمين بر نيابي جز به زر بازي
نخواهي مرد آن بودن که: گردي گرد عشق او
مگر چون اوحدي وقتي که هر چه هست
در
بازي
عجب مدار که پيشت چراغ را بنشانم
که شمع نيز
در
آن شب نشسته به، که تو خيزي
به درويشي و مسکيني چو دستت مي دهد چيزي
چرا
در
پاي درويشان و مسکينان نمي پاشي!
بسان اوحدي اين جا بنه
در
نيستي گردن
که کاري بر نمي آيد ز خود بيني و بواشي
خود کجا روا باشد اين؟ که ما بدين گونه
از تو دور وآنگهي تو هم
در
ديار ما باشي
ز راه دوستي گفتم: دلم را چاره بر باشي
چه دانستم که
در
کارم ز صد دشمن بتر باشي؟
دل سخت تو کي بخشد بر آب چشم بيدارم؟
چو آنساعت که من گريم تو
در
خواب سحر باشي
گر به رنج غم او کوفته گردي صد بار
بوي آن نيست که
در
صحن سرايش باشي
زين پس آن چشم ندارم که مرا خواب آيد
مگر آن شب که
در
آغوش و کنارم باشي
چو تن
در
محنتي افتد، تنم را باز جويي دل
چو جانم زحمتي يابد، تو جان جان من باشي
تا کي نهان بماند
در
زير پنبه آتش؟
هم بر زنيم ناگه اين شيشه را به سنگي
بآب ديده مي گريم ز دستان تو هر ساعت
که آتش ميزيني
در
جان و مي گويي: چه مينالي؟
جهان پر شرح تست و نام اوحدي، ليکن
عجب دارم که نام او رود
در
مجلس عالي!
اي
در
سخن نامت علم، شعري چنين آرا ز قلم
اللم يلي يللم يلم يللي يلي يللي بلي
زهي! ناديده از خوبان کسي مثل تو
در
خيلي
اگر روي ترا ديدي چو من مجنون شدي ليلي
اگر چشمم چنين گريد ميان خاک کوي تو
ز اشک او همي ترسم که
در
شهر اوفتد سيلي
گرفتم ز اوحدي يکروز جرمي
در
وجود آمد
ز احسان تو آن زيبد که بر جورش کشي ذيلي
تا تو روزي رخ نمايي، يا شبي از
در
درآيي
من بدين اميد و سودا مي برم صبحي به شامي
دلت چون بت پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا
چليپاييست
در
هر توي و ناقوسي بهر بامي
چو گفتم: چون توان رفتن درون پرده وصلش؟
بگفت: آن دم که
در
رفتن ز خود بيرون نهي گامي
به سوداي رخ آن بت نخفتم دوش و
در
خوابم
خيالش گفت: عاشق بين که خوابش هست و ارامي
يک روز نمي آيي، تا
در
غم خود بيني
صد خانه چون دوزخ، صد ديده چون خاني
در
وصف تو ديواني از شعر چو پر کرد او
پر بر تو کند دعوي از شرعي و ديواني
باغبانا، ادب آنست که چون
در
چمن آيد
سرو را برکني از بيخ و به جايش بنشاني
صفحه قبل
1
...
1404
1405
1406
1407
1408
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن