نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
گر تلخ شود کام دل ما چه تفاوت؟
کز ياد لب لعل تو
در
شکر و شيريم
چنين که
در
پي او ما گريستيم، عجب!
گر آب ديده گذر مي دهد، که ما برويم
چو بوي نافه گردد فاش بوي مشک شعر من
چو من
در
شيوه آن چشم بي آهو سخن گويم
بي رغو ميتوان رفتن ز دست او، ولي ترسم
وفاي او بنگذارد که
در
يرغو سخن گويم
هميشه حاجت ابرو چو سر
در
گوش او دارد
به گوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گويم
اي باغبان، گر باغ را آرايشي داري هوس
شمشماد را بر کن زبن وين سرو بنشان
در
چمن
اي باد، اگر
در
قتل من سعيي کند، با او بگوي:
ما رخ نپيچانيده ايم، ار ناوکي داري، بزن
باغ بسان مصر شد از رخ يوسف سمن
گشت روان ز هر طرف آب چو نيل
در
چمن
عمر عزيز شد به سر، تخت عزيز گل نگر
بر سر سبزهاي تر،
در
بن شاخ نارون
ضرورت نامه اي امشب فرستادم به نزد تو
تو از مرغ سحر
در
خواه و از باد صبا بستان
قومي
در
انتظاريم، اين جا دمي گذر کن
وين قوم را به لطفي از لب غلام گردان
غير از تو هيچ کامي
در
خورد نيست ما را
بخرام و عيش ما را زان رخ تمام گردان
به نام ايزد! چه رويست اين؟ که حيرانند ازو حوران
چنين شيرين نباشد
در
سپاه خسرو توران
چو شاخ گل زر عنايي بهر دستي همي گردي
دريغ آمد مرا شمعي چنين
در
دست بي نوران
در
دل بي دانشان مهر تو داني که چيست؟
مصحف و دست يهود، گوهر و پاي خسان
يا روي او ز دور درآور به چشم من
يا روي من به خاک
در
آن سرا رسان
بر ما
در
بلا و غم و غصه بر گشاد
آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان
دهانم چون فرو بندد ز گفتن وقت جان دادن
زبانم
در
خروش آيد ز گفت و گوي اين ترکان
گرم
در
جنت فردوس پيش حور بنشانند
مکن باور که: بنشينم ز جست و جوي اين ترکان
چو چوگان گشت
در
غم پشت و مي دانم من خسته
که سرنيزم بگردد بر زمين چون گوي اين ترکان
درآويزند با من هر شبي سرمست و فرصت نه
که چون مستان
در
آويزم شبي با موي اين ترکان
کأس مي
در
دست و کوس عشق بر بامستمان
چون بود انکار با مي خواره و با مستمان؟
زود جام زهد خود بر سنگ شيدايي زند
گر بنوشد صوفي آن صافي که
در
جا مستمان
اي که ميگويي: سر خود گير و دست از من بدار
تا برون آيد سر و دستي که
در
دامستمان
گر چه بنويسيم صد دفتر نخواهد شد تمام
شرح آن تلخي، که از هجر تو
در
کامستمان
جان به تن باز رود کشته شمشير غمت را
در
لحد نام تو گر بشنود از مرثيه خوانان
ز سوداي کنار او حذر مي کردم از اول
کنون چون
در
ميان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان
به جرم آنکه اين دل ميل خوبان مي کند، وقتي
دل بيچاره را خون
در
جگر کردن، توان ؟ نتوان
ايکه خوابت ميبرد، بنشين، که با هم راست نيست
ميل خوبان کردن و
در
ديده خوابي داشتن
به جست و جوي تو آشفته مي کنندم نام
ز بس به بازار و کوچه
در
گشتن
اي اوحدي، گر خون شود دل
در
غم او، گو: بشو
بي محنتي وصل چنان دلدار نتوان يافتن
بار بربستيم، ازين منزل به
در
بايد شدن
آب اين جا تيره شد، جاي دگر بايد شدن
من
در
آن بندم که: تدبيري بسازم راه را
عقل مي گويد که: نه، نه، زودتر بايد شدن
اوحدي، چون جان بر آمد، پر جگر خواري مکن
در
پي کام دل خود بي جگر بايد شدن
وقتي که من
در
پاي تو چون گوي سرگردان شوم
دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟
از تو مرا تا به کي بي سر و سامان شدن؟
در
طلب وصل تو زار و پريشان شدن؟
در
جوشم از سوداي تو،آبي بزن بر آتشم
خاموشم از غوغاي تو، چون خاک بر بادم مکن
در
سينه من مي نهد مهر تو بنياد، اي پري
از کينه بنيادم مکن، بر سينه بيدادم مکن
با همه شکر، که هست
در
لب شيرين تو
اين نمکم هر زمان بر دل بريان مکن
بردي دلم را وين زمان گويي: نميدانم چه شد؟
در
طره پنهان کرده اي، بنماي و طراري مکن
اي اوحدي، از دست او سودت نمي دارد فغان
گر زر نداري
در
ميان، از دست او زاري مکن
دگري بهاي خويش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داري همه
در
بهاي من کن
دل اين بهانه جويان بگريزد از غم تو
تو حوالت غم خود به
در
سراي من کن
تا زلف مشکين خم زدي، آفاق را برهم زدي
چون
در
حريفي دم زدي، رخ با حريفان تازه کن
اي يار نافرمان من وي
در
کمين جان من
اي ديدنت درمان من، دردم به درمان تازه کن
چون اوحدي زان تو شد، محکوم فرمان تو شد
رخ را، چو مهمان تو شد،
در
روي مهمان تازه کن
دهانم خشک و لب تلخ از فراق تست، يک باري
لب خشک مرا ترساز و بوسي
در
دهان افگن
کمان ابروان نقدست و تير غمزه چشمت را
به نام عاشقان زان چشم تيري
در
کمان افگن
به خاموشي چرا زين گونه عيشم تلخ ميداري؟
لب شيرين ز هم بگشا و شوري
در
جهان افگن
چو خواهم بوسه اي، گويي: ترا اينها زيان دارد
کنون تا وقت سود آيد، به نقدم،
در
زيان افگن
همچو ماهي صيد آن ماهم، که روزي بيست بار
زلف چون دامش
در
اندازد همي شستي به من
مرا چون ماه
در
عقرب خوش آمد روي و زلف او
از آن نيکي نميبينم، که بد بود اختيار من
سرم را اتصالي هست کلي با خيال او
از آن سر
در
نمي آرد به دوش بردبار من
تو اصطرلاب اين دل را بگردان
در
شعاع رخ
ببين تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟
از آن خاک اوحدي را گر نهي بر جبهه اکليلي
به شعري ميبرد شعر چو
در
شاهوار من
گر خبر از درد من نيست ترا،
در
نگر
تا بتو گويد درست روي چو دينار من
زلف تو
در
راه دل دام بلا چون نهاد
روي چو گل را بگو تا: ننهد خار من
برخاستي تا: خون من
در
پاي خود ريزي دگر
اي آرزوي دل، دمي بنشين و بنشان آز من
پروانه وارم سوختي، اي شمع وز رخسار تو
نه پرتوي بر حال دل، نه بوسه اي
در
گاز من
از بس که نالد اوحدي
در
حسرت ديدار تو
پر شد جهان ز آوازه عشق بلند آواز من
با تو نشست دشمنم روي به روي و من چنين
دور نشسته
در
شما مي نگرم، دريغ من!
از
در
خود برانيم هر دم و من به حکم تو
ميروم و نمي روي از نظرم، دريغ من!
دل به تو شاد وآنگهي چشم تو
در
کمين جان
من ز فريب چشم تو بي خبرم، دريغ من!
نيست دريغ کاوحدي برد خطر ز دست تو
من که ز دست خويشتن
در
خطرم، دريغ من!
به گوشت همي رسد که: من مي کنم زيان
ولي
در
تو کي رسد زيان از زيان من؟
مرا
در
دل آتشيست نهفته ز هجر تو
که بر مي کند کنون زبان از زبان من
اي ز سوداي تو
در
هر گوشه اي آواره من
چاره کارم نه نيکو مي کني، بيچاره من!
روز مرگم بر سر تابوت خواهد شعله زد
آتش عشقت که
در
دل دارم از گهواره من
در
زبان خاص و عام افتاد رازم چون سخن
اي مسلمانان، زبون افتاده ام يک باره من
پشتم چو چنبر از غم و نيکوست ماجري
دل بسته ام
در
آن رسن مشک ساي من
اوحدي، از بهر خدا، دور مرو پيش خدا
در
خود و او کن نظري، نقطه و پرگار ببين
در
دستگاه چرخ اگر اندوه و محنت کم شود
از پيش ما گو: خرج کن چندان که بايد بعد ازين
بس فتنه زاييد آسمان،
در
دور چشم مست او
از روزگار بي وفا تا خود چه زايد بعد ازين
گو: آزمايش را ببر گردي ز خاک اوحدي
گر
در
جهان آشفته اي عشق آزمايد بعد ازين
ز عالم همي جستم نشان دل آرايش
چو عالم شدم بر وي ز عالم به
در
بود او
صد بار بر زانو نهم سر بي رخش هر ساعتي
ناديده خود را
در
جهان يک بار همزانوي او
در
وصل او مشکل رسم، تا زان من داني مرا
چون از من من بگذرم، آنجا بماند اوي او
هر سر مويت، اي پسر، دست گرفته خاطري
در
عجبم که: چون بود از همه باز رست تو؟
با همه زيرکي، نگر: صيد تو گشت اوحدي
ور تو تويي،
در
اوفتد پنجه ازو به شست تو
گر سوي من چنين نگرد چشم مست تو
سر
در
جهان نهم به غريبي ز دست تو
چون اوحدي ار راهم باشد به
در
شاهم
يا دولت او خواهم يا داد ز دست تو
دوش گفتي: به دلت
در
زنم آتش روزي
چه دل؟ اي خرمن دلها شده بر باد از تو
هر آن کس را که ميداني شماري برگرفت از خود
ولي زينها کسي خود
در
شماري نيست غير از تو
اگر غيري نظر بازي کند با صورت ديگر
مرا منظور
در
آفاق، باري، نيست غير از تو
چو غم دادي به غم خواران، نيابد کرد تقصيري
که
در
غم، عاشقان را غم گساري نيست غير از تو
به صيد ما نکند کس هوا و رغبت ازين پس
که داغ دست تو داريم و خانه
در
حرم تو
بر بام رو تا خلق را
در
تيره شب روشن شود
ماهي ز طاق آسمان،ماهي ز طرف بام تو
ديشب سلامي کرده اي، چون قدر آن نشناختم
امروز خود را مي کشم
در
حسرت دشنام تو
از سيم خالي مي کني وز مشک خالي مي زني
اين دامها چند افگني؟ اي اوحدي
در
دام تو
اکنون که به شيدايي چون اوحدي از غفلت
در
دام تو افتادم، جان من و جان تو
تو و من
در
ميان ما کجا گنجد؟ که اينساعت
تو گرديدي و گرديدم، تو آن من، من آن تو
گمان بردي که برگشتم به جور از آستانت من؟
بلي
در
حق مسکينان خود اين باشد گمان تو
از آن حشمت که مي بينم نخواهد هيچ کم گشتن
فقيري گر بياسايد زماني
در
زمان تو
چو دست خود نخواهي کردن اندر گردنم روزي
شبي بگذار تا باشد دو دستم
در
ميان تو
مرا گفتي: ميان
در
بند اگر خواهي کنار من
ميان بستم، که دربندم به دست خود ميان تو
بهر جانب ز شوقت چون سگ گم گشته مي گردم
به بوي آنکه
در
يابم غبار کاروان تو
به دستان اوحدي را کرد چشمت پير مي بينم
سرش را من، که خواهد رفت
در
پاي جوان تو
چون ز خود نشد خالي هيچ نفس خودبينت
از خدا سفر کردن،
در
خدا چه داني تو؟
شب چو خفته مي باشي تا به روز
در
خلوت
گر هدر شودخوني، يا هبا چه داني تو؟
اي که مرد معني را زير خرقه مي جويي
آن کلاه داران را
در
قبا چه داني تو؟
صفحه قبل
1
...
1403
1404
1405
1406
1407
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن