نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
اي هر سخنت کامي،
در
ده ز لبت جامي
کان توبه که ديدي تو، بشکستم و بشکستم
سر خود را فدا کردم گل يک وصل ناچيده
نميدانم چه خارست اين که من
در
پاي خود جستم؟
غم و اندوه
در
عشقش فراوانم به دست آيد
همين صبرست و تن داري، که کمتر مي دهد دستم
تو دامن از کف من دوش
در
کشيدي و گفتم
که: آستين تو بوسم، بر آستان تو افتم
دل مرا به سر زلف تابدار مشوران
که چون ز پاي
در
آيم دگر به دست نيفتم
پس از صد بار جانم را که سوزانيده اي از غم
چو با من
در
نميسازي، مساز، اينبار من رفتم
هر فرض که از من به همه عمر قضا شد
در
يک رکعت جمله قضا کردم و رفتم
هر قرض که
در
گردن من بود ز غيري
از خون دل و ديده ادا کردم و رفتم
دل درماندگان خستن خطا باشد، که هم
در
پي
شما نيز اين چنين يک روز درمانيد، من گفتم
و آن سودها که نفس هوس پيشه جمع داشت
در
کوي عشق جمله زيان بود صبح دم
ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندي کردم
به آخر چون
در
افتادم سر خود را فدي کردم
ندادي کام
در
عشقت، بدادم جان خود، ليکن
پشيماني چه سود اکنون؟ من اينبيع و شري کردم
مي خانه را بگشاي
در
، کامروز مخمور آمدم
نزديک من نه جام مي، کز منزل دور آمدم
درگاه و
در
بيگاه من، دانم بريدن راه من
کز حضرت آن شاه من، با خط و دستور آمدم
چون اوحدي
در
کوي دل، تامن شنيدم بوي دل
هر جا که کردم روي دل، فيروز و منصور آمدم
حديث محنت فرهاد و کوه بيستون کندن
به کار من چه مي ماند؟ که
در
عشق تو جان کندم
به دست ديگران مالست و اسبابست و سيم و زر
من مسکين سري دارم که
در
پاي تو افگندم
پسند من نخواهد بود
در
عقبي بغير از تو
ازين دنيا و مافيها بجز روي تو نپسندم
به همراه سفر گويند تا: موقوف ننشيند
که ايشان بار مي بندد و من
در
بار و دربندم
رفيقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟
بغير از من کرا گيرند؟ چون من
در
سرا بودم
نهان شدي ز من، اي آفتاب چهره، همانا
چو ذره شيفته عمري نه
در
هواي تو بودم؟
مرا لب تو به دشنام ياد کرد هميشه
جزاي آنکه شب و روز
در
دعاي تو بودم
من دلداده از آنروز که ديدار تو ديدم
در
تو پيوستم و از هر چه مرا بود بريدم
منزوي بودم و با خود، که ز ناگاه خيالت
در
ضمير آمد و بي خود به سر کوچه دويدم
نه امکان آنچه من ديدم که
در
تقرير کس گنجد
ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من ديدم
مگو از جنت و رضوان حکايت بيش ازين با من
که حيرانست صد جنت
در
آن رضوان که من ديدم
مبند، اي اوحدي، زنهار!
در
پويند آن مه دل
که نقصان زود خواهد يافت آن پيمان که من ديدم
گم شدم
در
غمت، ار حال دل من پرسي
ز اوحدي پرس، که او با تو بگويد خبرم
به دکان مي فروشان گروست هر چه دارم
همه خنب ها تهي گشت و هنوز
در
خمارم
بر سرش تا گل بديدم پاي صبر خويشتن را
در
گلي ديدم، کزان گل راه بيرون شد ندارم
دست من چون شانه
در
زلفش نخواهد رفت، ليکن
گر چو سنگ از پاي او سرباز گيرم سنگسارم
اوحدي، تا دل به حمام
در
آوردست ازين پي
بار ديگر چون برآيم دل به حمامي سپارم
سرم سوداي او دارد، زهي سودا که من دارم!
از آن سر گشته مي باشم که اين سوداست
در
بارم
سرم
در
دام اين سودا بهل، تا بسته مي باشد
اگر زين بند نتوانم که: پاي خود برون آرم
نشان دانه خالش ز هر مرغي چه مي پرسي؟
ز من پرس اين حکايت را، که
در
دامش گرفتارم
ازين سودا که مي ورزد نخواهد شد دلم خالي
اگر
در
پاي او صد پي بسوزند اوحدي دارم
مرا از بس که او دم داد و دل غم ديد
در
عشقش
غمش بگسيخت تسبيحم، دمش دربست زنارم
ميان خواب و بيداري شبي ديدم خيال او
از آن شب واله و حيران، نه
در
خوابم، نه بيدارم
تو از هر چارديواري نشان من چه مي پرسي؟
که يار از شش جهت بيرون و من
در
صحبت يارم
دل از رکاب تو خالي نمي شود باري
اگر چه نيست بر آن
در
چو اوحدي بارم
خار
در
پاي چو از دست غمت رفت مرا
گل به دستم ده و از پاي درآور خارم
من دل رميده حيران شده زان جمال و آنگه
تو
در
آن گمان که: من خود دل آرميده دارم
مکن جور، اي بت سرکش، مزن
در
جان من آتش
که گر سنگم به تنگ آيم و گر پولاد بگدازم
تنم خستي و دل بستي و اندر بند جان هستي
کنون با غير بنشستي و من سر نيز
در
بازم
نخستم دانه مي دادي که:
در
دام آوري ناگه
به سنگم مي زني اکنون که ممکن نيست پروازم
تنم را گر بپردازي ز جان
در
عشق او چندي
بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم
مرا پرسي که:
در
گيتي چه بازي؟ نيک داني تو
شکار دلبران گيرم، چو پرسيدي من اين بازم
بر دوست به نزديکي زنهار نهم چندان
کز باغ و ز دشت او را
در
هروله اندزم
چون اوحدي از مستي سر بر نکني ار من
در
جام تو زين افيون يک خردله اندازم
چون ماهي به شستم،
در
دامم و به دستم
با آنکه از کف او بسيار مي گريزم
چو خاک بر درش افتاده ام بدان اميد
که: او گذر کند و
در
گذار او باشم
به وقت ديدنت ار
در
دعا کنم تقصير
ز من مگير، که آن لحظه من نمي باشم
مرا اگر چه بسي عيب هست، شکر کنم
که
در
وفا چو تو پيمان شکن نمي باشم
عيب من نيست که:
در
عشق تو تيمار کشم
بار بر گردن من چون تو نهي بار کشم
دلم آن نيست که من بعد به کاري آيد
مگرش من به تمناي تو
در
کار کشم
دست عشقت قدحي داد و ببرد از هوشم
خم مي گو: سر خود گير، که من
در
جوشم
بر رخ من
در
مي خانه ببنديد امشب
که کسي نيست که: هر روز برد بر دوشم
من که سجاده به مي دادم و تسبيح به نقل
مطربم کي بهلد خرقه که من
در
پوشم؟
چون بوي تو مستم نکند
در
همه عالم
هر مي که به دست آرم و هر باده که نوشم
گر زانکه سري دارم
در
پاي تو، اي دلبر
کس را چه سخن با من؟ من مرد سر خويشم
از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا
در
نه ميل بود به صحرا، نه دل کشيد به باغم
مرا خوان، اي پريچهره، که گر صدبار
در
روزي
سگم خواني دعا گويم، بدم گويي ثنا خوانم
چو مستان بر
در
و ديوار مي افتم ز دست او
که خويش کرد سرگردان و رويش کرد حيرانم
ز دستش زان نمينالم که بر ميگريد از خاکم
به پايش زان
در
افتادم که مي آرد به پايانم
جهاني
در
تماشاي من و او رفته و آن بت
همي تازد بهر سوي و همي بازد بهرسانم
ازو پي گم کنم هر دم، ولي زودم رسد
در
پي
که راي او طلب گارست و روي او نگهبانم
شدم با اين سبک روحي به غايت سخت جان، ورنه
که دارد طاقت زخمي که من
در
معرض آنم؟
به جز آن ياد نخواهم که
در
آيد به ضميرم
به جز آن نام نشايد که بر آيد به لسانم
از دردمندان چنين
در
دل کدورت داشتن
ما را شگفت آيد همي زان گوهر پاک، اي صنم
وقت گلست، اي ماهوش،
در
وقت گل خوش باش، خوش
از دوستان اندر مکش روي طربناک، اي صنم
دوشم چو مي گفتي که: تو
در
غم نماني، اوحدي
از آسمان آمد ندا: آمين و اياک، اي صنم
دلم به دام بالها
در
اوفتد چون صيد
چو ياد صيد که از دام من بجست کنم
بسيار بد کردي ولي نيکو سرانجامت کنم
گر زين شراب صرف من يک جرعه
در
جامت کنم
در
خلوت ار رايي زني، تا پاي برجايي زني
هم من ز نزديکان تو جاسوس بر بامت کنم
روزي که گويي: از خطر، کلي رهايي يافتم
من زان رهايي يافتن چون مرغ
در
دامت کنم
از خويشتن بار دگر بايد به زاييدن ترا
چون زاده باشي عشق خود چون شير
در
کامت کنم
در
راحت تن ديده اي اقبال و بخت خود، ولي
روزي شوي مقبل که من بي خواب و آرامت کنم
جاي آن دارد که: من بر ديدها جايت کنم
رايگان باشي اگر، جان
در
کف پايت کنم
من ز کنار
در
کمين، تا چو مخالفي به کين
سر ز ميان برآورد، من به کنار بشکنم
با لب لعل يار خود، عيش کنم به غار خود
دشمن کور گشته را، بر
در
غار بشکنم
من مستم از جاي دگر، افتاده
در
دامي دگر
هر کس که آيد سوي من، چون خود گرفتارش کنم
ديريست تا
در
خواب شد بخت من آشفته دل
من هم خروشي مي زنم، باشد که بيدارش کنم
در
شمع رويش جان من، گم گشت و ميگويد که؟ نه
کو زان دهن پروانه اي؟ تامن پديدارش کنم
جان فدا کردم و گفتي که: نه اندر خور ماست
در
جهان چون من ازين بيش ندارم چه کنم؟
از بس فسون که کردم افسانه شد دل من
خود
در
تو نيست گيرا افسانه و فسونم
ميم دهان خود را از من نهان چه کردي؟
باري، نگاه مي کن
در
قامت چو نونم
گر يار شوي با من،
در
عهد تو يار آيم
ور زانکه نگه داري، روزيت به کار آيم
سر جمله اعدادم، نه زايم و نه زادم
هر جا که کني يادم،
در
صدر شمار آيم
گه نام و لقب جويم، تا
در
بن چاه افتم
گه کنيت خود گويم، تا بر سر دار آيم
گاه از پي يک رنگي، با مطرب و با چنگي
اسلام بر افگنده،
در
شهر تتار آيم
با جمله درين آبم، خفتند و نه
در
خوابم
تا غرقه شوند اينها، پس من به کنار آيم
اي که قصد سر ما داري، اگر لايق تست
بپذيرش، که به پاي تو
در
انداخته ايم
در
خاک کوي خود دل ما را بجوي نيک
کو را به آب ديده خونين سرشته ايم
راهي که نيست بر
در
او، سهو يافته
پايي که نيست بر پي او، لنگ ديده ايم
ما را ز شهر تا که برون برده اند رخت
گه خواجه ايم
در
ده و گاهي اميره ايم
روزي به چرخ جوش برآرد فقاع جان
زين خم سر گرفته، که
در
وي چو شيره ايم
شعله که
در
سينه بود سوز به دل باز داد
مهر که با زهره بود بر قمر انداختيم
نه نه، چه جاي وصل؟ که ما را ز روزگار
اين مايه بس که: ياد تو
در
خاطر آوريم
گوشي بما نداشته اي هيچ بار و ما
در
گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دريم
ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفته اي
با ياد گفتهاي تو
در
شهد و شکريم
صفحه قبل
1
...
1402
1403
1404
1405
1406
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن