نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
بوسه اي خواستمش، کرد کنار ارچه چنان
پاي تا سر ز
در
بوس و کنار آمده بود
همراه شوي با ما و آنگاه چو کار افتاد
در
غم بهلي مار را، تنها بدواني خود
بدان صفت که تو آن زلف مي کشي
در
پاي
بهر زمين که رسي خاک او عبير شود
گر چه بر راه دلم دام نهد از سر زلف
زان رسنها، دلم آن نيست، که
در
چاه شود
در
عشق اگر زبان تو با دل يکي شود
راه ترا هزار و دو منزل يکي شود
زين آب و گل گذر کن و مشنو که:
در
وجود
آن کو گل آفريند با گل يکي شود
گنج حسن و دلبري زير نگين لعل اوست
لا جرم دل
در
سر زلف چو مارش ميشود
بيدلي را عيب کردم
در
غم او، عقل گفت:
چون کند مسکين؟ که از دست اختيارش ميشود
عمر به سر شد مرا
در
غم هجران تو
تا تو نگويي: مرا بي تو به سر مي شود
از مال حيف نيست که اندر سر تو رفت
از جان اوحديست، که
در
سر نمي شود
به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهي
نشان روز روشن
در
شب تاري پديد آيد
چو اين نقدت به دست افتد، مکن
در
گفتنش چاره
که هر جايي که نقدي هست ناچاري پديد آيد
ز غم تو
در
لحد من به مثابتي بگريم
که ز خاک من برويد گل سرخ و نم برآيد
مفلسي را که خيال تو
در
افتد به دماغ
گر صدش غم بود اندر طرب و ناز آيد
هر کرا چون تو پريزاده ز
در
باز آيد
به سرش سايه اقبال و ظفر باز آيد
بيدلي را که ز پيوند رخت منع کنند
در
چه بندد دل خويش؟ از تو اگر باز آيد
دل سرمست من آن نيست که باهوش آيد
مگر آن لحظه کش آواز تو
در
گوش آيد
بجز آن کايم و
در
پاي غلامان افتم
چه غلامي ز من بي تن و بي توش آيد؟
بر نيازست و دعا دست جهاني زن و مرد
تا کرا گوهر آن گنج
در
آغوش آيد؟
نمي آيد ز من کاري درين اندوه و سهلست اين
گر آن دلدار شهر آشوب من
در
کار ميآيد
هم آتشيست که
در
جان اوحدي زده اي
و گرنه اين همه دود از کجا همي آيد؟
خبرت نيست که
در
عشق تو از دشمن و دوست
بر من خسته چه بيداد و جنايت برسيد؟
هر که بر بوي گل و ناله بلبل سحري
در
چمن رفت، به برگي و نوايي برسيد
سر يکي داريم و دريک تن نميبايد دو سر
دل يکي داريم و
در
يکدل نمي گنجد دو يار
نشگفت! اگر شکسته شوم
در
غمش، که هست
بارم چو کوه و روي چو کاه از فراق يار
تا کي نشيند آخر ازين گونه اوحدي؟
دل
در
خيال و چشم به راه از فراق يار
از باده
در
فصل خزان افتان و خيزان نيک تر
ور يار دلداري دهد خود چون بود زان نيک تر؟
شد باغ پرينگي دگر، هر برگي از رنگي دگر
در
زيرش آونگي دگر از لعل و مرجان نيک تر
ناله من
در
غم هجر تو شد زير، اي نگار
رحمتي کن، کز غم هجر توام زار، اي پسر
من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگر
کين زمان ميخوردم و
در
حال مي خواهم دگر
محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهي
باده اي
در
ده، که عقلم هست و آگاهم دگر
روز وداع آن اشک خون کز ديدها پالوده شد
گفتم که:
در
وي کاروان رفتار نتواند مگر
دل را خبر کن ز آمدن، روزي که آيي، تا منت
چون زر بريزم
در
قدم، او جان برافشاند مگر
لعلت چو
در
باز آمدن بر درد ما واقف شود
ديگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر
از چشم او شد فتنها بيدار و
در
ايام ما
هم چشم او اين فتنه را ديگر بخواباند مگر
برخيز و از شراب غمش مست گرد و باز
بنشين،
در
آن دو نرگس مخمور مي نگر
مرا آسوده پنداري که هستم
در
فراق تو
زهي! از جست و جوي من، که چون آسوده اي ديگر!
در
دل او عاقبت يک روز تاثيري کند
ناله و آهي که هر شب ميرسانم تا اثير
مشکل اينست که: هر موي تو
در
دست دليست
ورنه چون موي تو اين کار نمي گشت دراز
من خود از دام تو دل را برهانم روزي
گر تو
در
دام من افتي نرهانندت باز
چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل
غارت ببين که
در
دل و جان اوفتاد باز
از شوق زلف و قامت و رويش زبان من
در
ناله و نفير و فغان اوفتاد باز
هر گه که پيش دوست مجال سخن بود
رمزي سبک
در
افکن و مي شو خموش باز
اي باد صبح، اگر بر آن بت گذر کني
گو: آتشم منه، که
در
آيم به جوش باز
چون سعي ما به صومعه سودي نمي کند
زين پس طواف ما و
در
مي فروش باز
اي دل، منال
در
قدم اول از گزند
از راه عشق او تو چه ديدي؟ بيا هنوز
او گر قفا زنان ز
در
خود براندم
چشمم به راه باشد و رو از قفا هنوز
در
وفا داري نکردي آنچه مي گفتي تو نيز
تا به نوک ناوک هجران دلم سفتي تو نيز
ياد مي دار که:
در
خوبي چو دوران تو بود
همچو دوران با من مسکين برآشفتي تو نيز
در
چنين وقتي که شد بيدار هر جا فتنه اي
اعتمادم بر تو بود، اي بخت، چون خفتي تو نيز؟
مي کني دعوي که:
در
باغ لطافت گل منم
راست مي گويي، ولي بي خار نشکفتي تو نيز
در
ضمير ما نميگنجد بغير از دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس
در
جهان هم نفسي جز تو ندارد جانم
هر نفس ميرو و آن جان جهان را ميپرس
در
چمن مي شو و بر ياد گلش مي مينوش
وز چمن مي رو و آن سرو روان را ميپرس
گر چه من پير شدم
در
هوس ديدن او
تو گذر مي کن و آن بخت جوان را ميپرس
عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش
مي
در
بهار خور، که بود بي غبار و غش
تنم عزم سفر دارد ولي از خاک کوي او
دلم بيرون نخواهد شد، که
در
جانست قلابش
ور آن دلدار سنگين دل ز حال اوحدي پرسد
بگو: ار دست ميگيري کنون وقتست،
در
يابش
همچو من
در
هجر جانان دور باد از کام دل
آنکه مي دارد مرا بي موجبي دور از رخش
چه آب
در
دهن آيد نبات را ز لب او؟
اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش
درين همسايه شمعي هست و جمعي عاشق از دورش
که ما صد بار گم گشتيم همچون سايه
در
نورش
چو نام او همي گويي به نام خود قلم
در
کش
ورش دانسته اي، زنهار! خامش باش و دم درکش
ز تلخ يار شيرين لب نشايد رخ ترش کردن
گرت جام شفا بخشند و کرکاس الم،
در
کش
اگر گوش تو مي خواهد نواي خسروانيها
به بزم اوحدي آي و شراب از جام جم
در
کش
ديده گر لايق آن نيست که منزل کنمش
چاره اي نيست بجز جاي که
در
دل کنمش
مي زنم بر سر خود دست به خون آلوده
چون مدد نيست که
در
گردن قاتل کنمش
دلبرا، مهر تو چون
در
دل من مهر گرفت
چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟
دست خود ميگزم از حيف و ببوسم بسيار
گر شبي
در
بر و دوش تو حمايل کنمش
چمن ز شکل رياحين و رنگ سبزه تر
چنان شود که تو گويي
در
آمدست به جوش
درخت و چوب که ديدي چه تر شود به بهار؟
نه کم ز چوب و درختي، تو
در
بهار مخوش
آن که هر ساعت به نوعي صاع
در
بارم نهد
شرمسارش کردمي گر باز کردي بار خويش
ما را زبان ز وصف و ثناي تو کند شد
دم
در
کشيم، تا تو بگويي ثناي خويش
اي اوحدي، چو همت او بر هلاک تست
شرط آن بود که سعي کني
در
فناي خويش
هم ظاهر از دو چشم تو گرديده مردمي
هم روشن از دو لعل تو
در
ديده مردمک
ما به ابد مي بريم عشق ترا از ازل
در
همه عالم که ديد عشق چنين بي خلل؟
از سر من شور تو هيچ نيايد برون
گر چه سر آيد زمان ور چه
در
آيد اجل
زلف تو تن را نوشت سوره نون بر ورق
قد تو دل را نهاد لوح الف
در
بغل
نيست ميلي به من آن را که ز ميل رخ اوست
ميل
در
ميل ز خون دل من مالامال
جانم اندر تاب و دل
در
تب فتاد
اين ز دست چشم و آن از دست دل
نهم جان بر سر دل، چون دلم را ياد فرمودي
که تا
در
تحفه آوردن نباشد شرمسارم دل
چونکه پيوسته دل سوخته ميخواهد دوست
گر نه قلبي تو،
در
آتش رو و بگذار، اي دل
سوداي عشق خوبان از سربدر کن، اي دل
در
کوي نيک نامي لختي گذر کن، اي دل
دنيي و دين و دانش
در
کار عشق کردي
زين کار غصه بيني، کار دگر کن، اي دل
مستي ز سر فرونه و ز پاي کبر بنشين
پس دست وصل با او خوش
در
کمر کن، اي دل
در
باز جان شيرين، تر کن ز خون دو ديده
يعني که: عشق بازي شيرين و تر کن، اي دل
اوحدي
در
کشد از دست تو دامن روزي
کين فضيحت به سر او تو کشيدي، اي دل
مرا ز بار فراقت حکايتيست مطول
چو چين زلف تو
در
هم، چو بند موي تو مشکل
در
جانم آتشيست ز هجر تو ورنه چيست؟
اين آه سرد و سوز دل و ناله و غول
اي سحري دعاي من،
در
دلش آن جفا مهل
يار خطاپرست را بر سر آن خطا مهل
خاک زمين او شدم، آتش ما فرو نشان
آب ز کار ما بشد، باد
در
آن سرا مهل
چند کني به جنگ من روي جفا؟ که راي زن؟
اين که تو جاي آشتي،
در
دل ما بجا مهل
با همه خلق سر خوشي وز من خسته سرکشي
با تو که گفت
در
جهان: هيچ خوشي بما مهل؟
اوحدي را
در
کمند آور، چو صيدي ميکني
ورنه من خود روز و شب دربند فتراک توام
قالب و قلبم خيالي
در
خيالي بيش نيست
خود ندانم بر چه چيز اين پيرهن پوشيده ام؟
تو گر جوياي تمکيني، سزد با من که ننشيني
که گر
در
مسجدم بيني، طلب گار خراباتم
به گرد کويش از زاري، چو مستان
در
شب تاري
به سر مي گردم از خواري، که پرگار خراباتم
خود زماني نيست پيش ديده من راه خواب
بس که اين توفان خون
در
راه خواب انداختم
بود خود
در
عشق تو هم سينه ريش و دل کباب
ديگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم
شکر کردم تا
در
آتش ديدم اين دل را چنين
زانکه مي پنداشتم کين دل به آب انداختم
تو به ديگران کني ميل، چو من چگونه باشي؟
که ز ديگران بديدم دل خويش و
در
تو بستم
صفحه قبل
1
...
1401
1402
1403
1404
1405
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن