167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • چو ميل او کنم، از من به عشوه بگريزد
    دگر چو روي به پيچم به من در آويزد
  • در سر زلف تو هر چيني شهري هندوست
    که شنيد اين همه هندو؟ که ز چين برخيزد
  • مايه روزگار خود در هوس تو باختم
    سود تو مي بري، بهل کز تو مرا زيان رسد
  • روز و شب چون گوي دستش در گريبان منست
    دست من گويي: بدان گوي گريبان کي رسد؟
  • يار نارنجي قبا را من بنير نجات آه
    تا نرنجانم شبي، در دم به درمان کي رسد؟
  • بنده فرمانم به هر چيزي که خاطر خواه اوست
    گوش بر ره، چشم بر در، تا که فرمان کي رسد؟
  • هست از ميان او کمر بر هيچ، آري در جهان
    بر خوردن از سيمين برش بند قبا را مي رسد
  • گر اوحدي از نيستي در عشق او دم ميزند
    ما نيستانيم، اي پسر، هستي خدا را مي رسد
  • سياهي گر نماند در دوات، از خون چشم من
    به سرخي آنچه باقي مانده از طومار بنويسد
  • غم را که بها نبود در شهر کسان هرگز
    آن روز که من جويم شهريش بها باشد
  • به گرد دانه خالش کسي گردد که روز و شب
    در آب ديده سرگردان بسان آسيا باشد
  • تا دلم بر رخ چون ماه تمامت باشد
    ناله و زاري من بر در و بامت باشد
  • براي نزهت ار وقتي بيارايند جنت را
    مرا از هر که در جنت نظر سوي تو بس باشد
  • از دلم در عجبي: کين همه غم ديد و نرفت
    چون رود پاي دل خسته؟ که بندش باشد
  • سماع مطرب اندر گوش و دست يار در گردن
    چمان اندر چمن مستانه فرزين وار خوش باشد
  • گدايي را که دل در بند يار محتشم باشد
    دلش هم خوابه اندوه و جانش جفت غم باشد
  • حرامست ار کند روزي دلش ميلي به بستاني
    همايون دولتي کش چون تو باغي در حرم باشد
  • چنين معشوقه اي در شهر و آنگه ديدنش مشکل
    کسي کز پاي بنشيند به غايت بي قدم باشد
  • بساز، اي اوحدي، چون زر نداري، در جفاي او
    که اندر کشور خوبان جفا بر بي درم باشد
  • در هر دو هفته بينم روي ترا، وليکن
    آن دم که بينم او را، ماهي تمام باشد
  • عشق و مستوري بهم دورند و راه پاکبازي
    آن کسي آسان رود کين شيشه در بارش نباشد
  • در خرابات امشبم رندي به مستي ديد و گفتا:
    اين چنين صوفي، عجب دارم، که زنارش نباشد
  • چون استوار باشم در عهد و وعده تو؟
    کين بي خلاف نبود و آن بي شکن نباشد
  • بيدلان را چاره از روي دلارامي نباشد
    هر که عاشق گردد، او را در دل آرامي نباشد
  • پخته اي بايد که: داند سوختن در عشق خوبان
    بر چنين آتش گذشتن کار هر خامي نباشد
  • از سر کوي تو راه باز گشتن نيست ما را
    وين کجا داند کسي کش پاي در دامي نباشد؟
  • تا چه منظوري؟ که چيزي در نظر هرگز نياري
    تا چه معشوقي؟ که کس را از لبت کامي نباشد
  • روزي که به قتل من شمشير کشد دشمن
    بر هم نزنم ديده گر در نظر او باشد
  • گر راست رود سالک، در هر قدمي او را
    هر چيز که پيش آيد زان پيشتر او باشد
  • جز صدق مبر با خود در راه، که تا منزل
    هم بدرقه او گردد، هم راهبر او باشد
  • در خواب سر زلف تو مي بينم و اين را
    جز رنج دل شيفته تعبير چه باشد؟
  • بي روي تو جان در تن بيمار همي باشد
    دل شيفته مي گردد، تن زار همي باشد
  • در کار سر زلفت يک لحظه که مي پيچم
    دست و دل من سالي از کار همي باشد
  • عروس گل ز اطراف چمن در جلوه مي آيد
    بيا، گو: بلبل مشتاق اگر داماد خواهد شد
  • نه تنها آبرويم برد و در جانم فگند آتش
    که خاکم کرد و خاکم نيز هم بر باد خواهد شد
  • گرفتم کاوحدي آزاد گشت از هر که در عالم
    ز بند او نمي دانم که چون آزاد خواهد شد؟
  • موسم گل دو سه روزست ،به سر خواهد شد
    مي درآيد، که گل زرد به در خواهد شد
  • در دو جهان ذره اي بي هوس او نماند
    از همه ذرات کون او چو خريدار شد
  • بر تن من بار بست حسن چو نيرو گرفت
    بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد
  • در جان دوست هيچ اثر خود نمي کند
    آن نالها که از دل من بر اثير شد
  • نيست جز سوداي زلف همچو قيرش در سرم
    از براي آن تنم چون موي و دل چون قير شد
  • يک شب از شبهاي هجران زلف او ديدم به خواب
    بعد از آن عمر درازم در سر تعبير شد
  • گر چه دليليم نيست در شب تاريک هجر
    مي روم اين راه، کو هم به دري مي کشد
  • پندي که نيکو خواه من، مي داد بد پنداشتم
    تا لاجرم در عشق او نامي که ديدي ننگ شد
  • دارم خيال او به شب، زان باده رنگين لب
    جانم چو زنگي در طرب، زان باده چون زنگ شد
  • اوحدي، دل در وفا و عهد اين خوبان مبند
    کز غم خوبان بجز بي حاصلي حاصل نشد
  • تا دل مجروح من عاشق زار تو شد
    هيچ نديديم و عمر در سر کار تو شد
  • عمر خود در کار او کردم به اميد دمي
    گر پس از عمري ميسر شد مرا کاري چه شد؟
  • حلال مي کنم، ار خون مي بريزد خصم
    به شرط آنکه بر آن آستان و در بچکد
  • ز شرم روي تو در باغ وقت گل چيدن
    گل آب گردد و از دست باغبان بچکد
  • اين طرفه که: دزد آمد، در خرقه به مزد آمد
    مزدي بده، از گفتم: بيدار، که دزد آمد
  • بز ناري ميان بستم که هرگز باز نگشايم
    که دست من درين ميثاق در پيمان عشق آمد
  • دلم شهري به سامان بود و در وي عقل را شاهي
    چو شاه عقل بيرون شد درو سلطان عشق آمد
  • اگر زندان عشقش را بديدي با گنه کاران
    من از اول گنه کارم، که در زندان عشق آمد
  • نبوت مي کنم دعوي به عشق او، که در خلوت
    ز دست جبرئيل غم به من قرآن عشق آمد
  • از آنم شير مست غم که از طفلي به مهداندر
    به من دادند سر شيري که در پستان عشق آمد
  • مرا پرسي که: درعشق و طريق او چه گويي تو؟
    چو پرسيدي من آن گويم که در چوگان عشق آمد
  • خيال روي تو گفتم: شبي به خواب ببينم
    گذشت صد شب و در ديده هيچ خواب نيامد
  • چشم من در غم ديدار تو از گريه چنان شد
    که گرش نيم شبي راه دهم سيل براند
  • هر که در حلقه زلف تو گرفتار بماند
    همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند
  • آن کس که به زر فخر کند خاک به از وي
    آن روز که در کيسه او زر بنماند
  • خانه خالي شد و در کوي دل اغيار نماند
    همه غم رفت و بغير از غم آن يار نماند
  • اوحدي دوش به کف جان و دلي داشت، کنون
    هر دو در بند سر گيسوي بر دوش تواند
  • دل چون بديد موي ميان تو در کمر
    گفت: اين دروغ بين که بر آن راست بسته اند
  • چون اوحدي به بوي وصال تو عالمي
    در خاک و خون ز خفت و خواري نشسته اند
  • جز به چشم ترک مستت خون مردم کس نريخت
    تا بناي کفر را در چين و ماچين بسته اند
  • دشمنان گويي دگر در کار ما کوشيده اند
    کان پري رخ را چنين از چشم ما پوشيده اند
  • زاهدان از چشم تو ما را ملامت مي کنند
    جرعه اي در کار ايشان کن، که بس خوشيده اند
  • به بوي آنکه ببينند سايه تو ز دور
    چو سايه کوي به کوي و چو باد در بدرند
  • بر فلک بيني صعود روح پاکم، زهره وار
    في المثل صد نوبت ار در چاه هاروتم برند
  • نيستم ز آنها در آن گيتي که بر کاخ بهشت
    چون طفيلي از براي خرقه و قوتم برند
  • بر شترست رخت من، اي دل نيک بخت من
    ايست مکن، چو قافله روي در آنطرف کند
  • هر که بديد کار ما وين رخ زرد زار ما
    گفت که: در ديار ما جور چنين فلان کند
  • من سخن جفاي او با همه گفته ام، ولي
    پند نگيرد اوحدي، تا دل و دين در آن کند
  • گر مهر و ماه را به در او برم شفيع
    بر من به جهد اگر دل او مهربان کند
  • صورت کشند و نقش بر ايوان، نه اين چنين
    کش نوش در لب و گهر اندر دهان کند
  • چاره من خدا کند در غم روي او مگر
    خود نکند به جاي کس هر چه خدا نميکند
  • هر کس علاج درد دلي مي کنند و ما
    دم در کشيده تا الم او چه مي کند؟
  • اي بخت من، به دست من انداز دامنش
    وين سر ببين که: در قدم او چه مي کند؟
  • در جان نشست هر چه ز دل گفت دم بدم
    صيد دلي و غارت جاني همي کند
  • در خاک به اميد تو خلقيست نشسته
    يک روز برون آي و ببين تا به چه سانند؟
  • گر کند ميل به خوبان دل من، عيب مکن
    کين گناهيست که در شهر شما نيز کنند
  • خاک در تو بر سر من کن، که عار نيست
    هم خاک کوي دوست اگر بر سري کنند
  • روي در محراب و دل پيش تو دارند، اي پسر
    پيشواياني که مردم را امامت مي کنند
  • اوحدي را از جهان چشم سلامت بود، ليک
    خال و زلفت خاک در چشم سلامت مي کنند
  • ساقيان مجلس عشق از براي قتل ما
    در لب خود نوش و اندر باده افيون مي نهند
  • در دل ما جاي دارند اين شگرفان روز و شب
    گر چه ما را از ميان کار بيرون مي نهند
  • آنرا که چون تو لاله رخي در سرا بود
    ميلش به ديدن گل و سوسن چرا بود؟
  • سرو و سمن به قد تو مانند و روي تو
    گر سرو با کلاه و سمن در قبا بود
  • به جستن تو سر اندر جهان نهم روزي
    و گر سرم به مثل در کمند خواهد بود
  • از روز وصل در شب هجر او فتاده ام
    آه! آن زمان کجا شد و باز اين چه حال بود؟
  • در افت و خيز برده ام اين راه را به سر
    کان بار بس گران و شتر بس حمام بود
  • اکنون درست گشت: جز احرام عشق او
    در بند هر کمر که شد اين دل حرام بود
  • گذار بود مرا با تو هر دمي ز هوس
    به منزلي، که هوا را در آن گذار نبود
  • در نماز از دل بهر جانب که مي کردم نگاه
    عقل را جز طاق ابروي تو محرابي نبود
  • ديده در کل مکان گر چه ترا مي بيند
    من نخواهم که بجز ديده مکان تو بود
  • رفت ز پند خرد در وطن دام و دد
    تا بنمايد به خود هر چه خدا کرده بود
  • اوحدي گر ز فراق تو ننالد چه کند؟
    در همه عمر چو با وصل تو خو کرده بود
  • به سر زلف سيه دوش گره برزده بود
    خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود
  • نه شگفت از سر مجنون که فرو ريخت به خاک
    پيش ازاين بر دل ليلي که همين در زده بود؟