167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • عاشق ديوانه شدم، وز همه بيگانه شدم
    بر در مي خانه شدم، خيز و به دنبال بيا
  • رويت ز روشني چو بهشتست و من ز درد
    در وي به حيرتم که: بهشتست يا عذاب؟
  • به رخم چو بر گشادي در وعدها که دادي
    نه شگفت اگر به شادي نفسي برآرم امشب
  • لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد
    در جهان آب رخ معدن و حيوان و نبات
  • نزد تو نامه اي ننوشتم، که سوز دل
    صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
  • در روزگار حسن تو يک دل نشان که داد؟
    کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟
  • کو در جهان دلي، که نگشت از غم تو زار؟
    يا سينه اي، کزان سر زلف به خم نسوخت؟
  • درد و چشم از خواب و سر مستي فتور
    در دو زلف از تاب و دلبندي شکست
  • اوحدي، ار زانکه دوش از تو دلي برده اند
    در پي او غم مخور، کان که ببرد آشناست
  • اي زبان، بگذر، که نام پاک او از بس شرف
    در ضميرم گر بگردد، هم نپندارم رواست
  • آن چنان خواهم درين مجلس ز مستي خويش را
    کز خرابي باز نشناسم که: راه در کجاست؟
  • هر چه در جمله خوبان طلبيدي از حسن
    به رخ دوست نظر کن، که به يک بار اينجاست
  • مشک چيني را ز غيرت بر نمي آيد نفس
    زان دم عنبر، که در دام دو گيسوي شماست؟
  • گيرم که مهر او ز دل خود برون برم
    اين درد را چه چاره؟ که در مغز جان ماست
  • دلم چو خال تو در خون، چو زلفت اندر تاب
    ز بوي آن خط مشکين نودميده تست
  • آن تن من، يا وجود اوحدي ، يا خاک راه
    يا سگ در، يا غلام خواجه، يا هندوي تست؟
  • چاره دل در فراقت جز جگر خوردن نبود
    وين جگر خوردن که مي بينم هم از پهلوي تست
  • عالمي در گفت و گوي اوحدي زان رفته اند
    کو شب و روز اندرين عالم به گفت و گوي تست
  • گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها
    خون دل خورديم تا امروز در کار آمدست
  • بي وفا خواند مرا خود پيش ازين در عشق او
    نام من بد گشته بود، اين نيز ننگي ديگرست
  • اي اوحدي، گرت هوس جنگ و فتنه نيست
    ما راي به کوي لاله رخان در مي آرمست
  • آن بت وفا نکرد، که دل در وفاي اوست
    و آن يار سر کشيد که تن خاک پاي اوست
  • در ديده کس نيامد و دل ياد کس نگردد
    تا دل مقام او شد و تا ديده جاي اوست
  • در عشق او چگونه توان داشت زر دريغ؟
    چون سر که مي کشيم به دوش از براي اوست
  • آنکه رخ عاشقان خاک کف پاي اوست
    با رخ او جان ما، در دل ما جاي اوست
  • او همه نورست، از آن شد همه چشمي برو
    او همه جانست، از آن در همه دل جاي اوست
  • در گماني که: به غير از تو کسي يارم هست؟
    غلطست اين، که به غير از تو نپندارم هست
  • اوحدي وار ز دل بار جهان کردم دور
    به همين مايه که: پيش در او بارم هست
  • محنت هجران و درد دوري و اندوه عشق
    در دل تنگم نمي گنجد، ز بسياري که هست
  • بار ديگر در خريداري به شهر انداخت شور
    شوق اين شيرين دهان از گرم بازاري که هست
  • ماهرويا، در فراق روي چون خورشيد تو
    آهم از دل بر نمي آيد، ز بيماري که هست
  • هر کرا با تو نه پيوندي و پيماني هست
    نتوان گفت که در قالب او جاني هست
  • باز جستيم و نشد روشن ازين چار کتاب
    آيت اين نمک و لطف که در شاني هست
  • ديو را درد تو در کار کشد، زانکه به حسن
    تو پري داري، اگر مهر سليماني هست
  • هر طرف باغي و هر گوشه بهشتي باشد
    خانه اي را که در و مثل تو رضواني هست
  • که پسندد که: به درد تو در آييم از پاي؟
    دست ما گير، اگرت مکنت درماني هست
  • آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، يکيست
    وآنکه مرا مي کشد در غم خود، آن يکيست
  • آنکه خليل تو بود وين که حبيب منست
    دو بدور ار چه گشت، در همه دوران يکيست
  • اي مدعي، دلت گر ازين باده مست نيست
    در عيب ما مرو، که ترا حق به دست نيست
  • در مهر او چو ذره هوا گير شو بلند
    کين ره به پاي سايه نشينان پست نيست
  • ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا
    به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نيست
  • در پرده اي و بر همه کس پرده مي دري
    با هر کسي و با تو کسي را وصال نيست
  • گر سري در سر کار تو شود چندان نيست
    با تو سختي به سري کار خردمندان نيست
  • محتسب را اگر آن چهره در آيد به نظر
    عذرها خواهد و گويد: گنه از رندان نيست
  • ما ازين دريا، که کشتي در ميانش برده ايم
    گر به ساحل مي رسيديم، از ميان انديشه نيست
  • دل من بردي و گويي که: ندانم که کجاست؟
    از سر زلف سياه تو به در چيزي نيست
  • فتنه روي خود، اي ماه و دل سوختگان
    ز اوحدي پرس، که در شست تو همچون ماهيست
  • گو: هر که در جهان به تماشا رويدو گشت
    ما را بس اين قدر که: به ما دوست بر گذشت
  • تو بخت بين که: نخفتم شبي جزين ساعت
    که خفته بودم و دولت ز پيش در بگذشت
  • اي حلقه کرده دلها در حلقهاي گوشت
    چون موي گشته خلقي ز آن موي تا به دوشت
  • در فراق تو مرا هيچ نه خوردست و نه خفت
    تا تو بازآيي از آنجا که نمي يارم گفت
  • او به بغداد روان گشت و مرا در پي او
    آب چشمست که چون دجله بغداد برفت
  • پيش ازين در دل من هر هوسي بگذشتي
    دل بدو دادم و دانم همه از ياد برفت
  • جام در دست گرفتيم به ياد دهنش
    مي به شرم لب او چون عرق از جام برفت
  • در آب و آتشم از هجر آنکه بي رخ خويش
    دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت
  • چون سر برون نهي از شهر و روي در صحرا
    بزرگ زادگي از سهر نهاده بايد رفت
  • بوي اين درد، که امسال به همسايه رسيد
    ز آتشي بود که در خرمن من پار گرفت
  • اي پيرخرقه،يک نفس اين دلق سينه پوش
    بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت
  • يک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل
    کو را دگر نواله غم در گلو گرفت
  • در صد هزار بند بماند چو موي تو
    آن خسته را که دست خيال تو مو گرفت
  • گوشي به اوحدي کن و چشمي برو گمار
    کافاق را به نقش تو در گفت و گو گرفت
  • از پيش ديده رفتي و نقش از نظر نرفت
    جان را خيال روي تو از دل به در نرفت
  • اين آتش فراق، که بر مي رود به سر
    از ديگ سينه در عجبم کو به سر نرفت!
  • ديو چو در مغز بود جستم و بيرن نشد
    نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
  • گر دل ريشم ز درد پاره شود، گو: بشو
    پاي روش داشت، چون در پي فرمان نرفت؟
  • هر سخني کاوحدي گفت درآمد به دل
    آن سخن از دل مگر نيست که در جان نرفت
  • سري که ديد؟ که در پاي دلستاني رفت
    دلي، که ترک تني کرد و پيش جاني رفت؟
  • کلاه بخت جوان بر سر آن کسي دارد
    که دست او چو کمر در چنين مياني رفت
  • گناه هر که در عالم، بيامرزد ز بهر تو
    اگر پيش خدا آرند فردا بر همين رنگت
  • سرشک ديده دليلست و رنگ چهره علامت
    که در فراق تو جانم چه جور برد و ملامت!
  • سزد که بانگ نگويد دگر مؤذن مسجد
    که در نماز نيارد مرا جز آن قد و قامت
  • خود را زمن چه پوشد؟ جام صفا چو نوشد؟
    در ياس من چه کوشد؟ روي چو ياسمينت
  • عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم
    روزي به سر در آيم زين عقل بي کفايت
  • از سر زلف دلاويز و لب شيرين تو
    آنکه بر گيرد دل خود در کجا خواهد نهاد؟
  • اي دل، مکن تو زان لب ديگر سؤال بوسه
    زيرا که آن نيرزي کو در جوابت افتد
  • ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد
    تنم ز دوري او در شکنجه ستم افتد
  • قدم بپرسشم، اي بت، بنه، که چون تو بيايي
    زمن دريغ نيايد سري که در قدم افتد
  • رها مکن که: به يک بارگي ز پاي درآيم
    که در کمند تو ديگر چو من شکار کم افتد
  • چو اوحدي بوجود تو زنده شد به غم تو
    وجود او چه تفاوت کند که در عدم افتد
  • گر او در پنج فرسنگي کند منزل چنان سازم
    کز آب چشم خود سيلي به ده فرسنگ دربندد
  • دلم آونگ آن زلفست و جان خسته مي خواهد
    که: خود را نيز هم روزي بدان آونگ در بندد
  • همين بس خون بهاي من که: روز کشتنم دستش
    نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد
  • ز سحر چشم مست آن پري ايمن کجا باشم؟
    که خواب ديده مردم به صد نيرنگ در بندد
  • به خاکپاي تو آنرا که هست دست رسي
    چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارد؟
  • حال دل پيش که گويم؟ که دل ريش ندارد
    کيست در عشق تو کو غصه ز من بيش ندارد
  • قد او تير بلا، غمزه او ناوک فتنه
    يارب، اين ترک چه تيريست که در کيش ندارد؟
  • به نقد اندر بهشتست آنکه در خلوت سراي خود
    چنان شاخ گل و سرو سهي نازنده مي دارد
  • زلف تو دل برد و هست در پي جان، اي عجب!
    بار کجا مي هلد، دوست، که خرها ببرد؟
  • دل باز در سوداي او افتاد و باري مي برد
    جوري که آن بت مي کند بي اختياري ميبرد
  • من در بلاي هجر او زانم بتر کز هر طرف
    گويند: مي چيند گلي، يا رنج خاري مي برد
  • اي مدعي، گر پاي ما در بند بيني شکر کن
    تا تو نپنداري کسي زين جا شکاري مي برد
  • پيش تير غم نشان کردي دلم را وانگهي
    من در آن تشويش کان تير از نشانت بگذرد
  • به عشق سرزنش و منع دل کفايت نيست
    از آن که در همه عمر خود اين کفايت کرد
  • خاطرم را ز حديث دو جهان باز آورد
    لب لعل تو به يک عشوه، که در کارم کرد
  • شورها در سر و با خلق نمي يارم گفت
    زخمها بر دل و فرياد نمي يارم کرد
  • دل ببردي و يکي کار دگر خواهم کرد
    چيست آن؟ جان به سر کار تو در خواهم کرد
  • خوبرويان همه گر در نظرم جمع شوند
    من ندانم که به غير از تو نظر خواهم کرد
  • يک جرعه به ذات خود ازان باده صافي
    در داد که گرد از من و از ذات بر آورد
  • بسي که از دهن او شکر شود در تنگ
    ز شرم او نه عجب گر نبات بگدازد
  • اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه برد
    اي بسا دل! که در آن کوچه به جاه اندازد