نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان اوحدي مراغي
عاشق ديوانه شدم، وز همه بيگانه شدم
بر
در
مي خانه شدم، خيز و به دنبال بيا
رويت ز روشني چو بهشتست و من ز درد
در
وي به حيرتم که: بهشتست يا عذاب؟
به رخم چو بر گشادي
در
وعدها که دادي
نه شگفت اگر به شادي نفسي برآرم امشب
لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد
در
جهان آب رخ معدن و حيوان و نبات
نزد تو نامه اي ننوشتم، که سوز دل
صد بار نامه
در
کف من با قلم نسوخت
در
روزگار حسن تو يک دل نشان که داد؟
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟
کو
در
جهان دلي، که نگشت از غم تو زار؟
يا سينه اي، کزان سر زلف به خم نسوخت؟
درد و چشم از خواب و سر مستي فتور
در
دو زلف از تاب و دلبندي شکست
اوحدي، ار زانکه دوش از تو دلي برده اند
در
پي او غم مخور، کان که ببرد آشناست
اي زبان، بگذر، که نام پاک او از بس شرف
در
ضميرم گر بگردد، هم نپندارم رواست
آن چنان خواهم درين مجلس ز مستي خويش را
کز خرابي باز نشناسم که: راه
در
کجاست؟
هر چه
در
جمله خوبان طلبيدي از حسن
به رخ دوست نظر کن، که به يک بار اينجاست
مشک چيني را ز غيرت بر نمي آيد نفس
زان دم عنبر، که
در
دام دو گيسوي شماست؟
گيرم که مهر او ز دل خود برون برم
اين درد را چه چاره؟ که
در
مغز جان ماست
دلم چو خال تو
در
خون، چو زلفت اندر تاب
ز بوي آن خط مشکين نودميده تست
آن تن من، يا وجود اوحدي ، يا خاک راه
يا سگ
در
، يا غلام خواجه، يا هندوي تست؟
چاره دل
در
فراقت جز جگر خوردن نبود
وين جگر خوردن که مي بينم هم از پهلوي تست
عالمي
در
گفت و گوي اوحدي زان رفته اند
کو شب و روز اندرين عالم به گفت و گوي تست
گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها
خون دل خورديم تا امروز
در
کار آمدست
بي وفا خواند مرا خود پيش ازين
در
عشق او
نام من بد گشته بود، اين نيز ننگي ديگرست
اي اوحدي، گرت هوس جنگ و فتنه نيست
ما راي به کوي لاله رخان
در
مي آرمست
آن بت وفا نکرد، که دل
در
وفاي اوست
و آن يار سر کشيد که تن خاک پاي اوست
در
ديده کس نيامد و دل ياد کس نگردد
تا دل مقام او شد و تا ديده جاي اوست
در
عشق او چگونه توان داشت زر دريغ؟
چون سر که مي کشيم به دوش از براي اوست
آنکه رخ عاشقان خاک کف پاي اوست
با رخ او جان ما،
در
دل ما جاي اوست
او همه نورست، از آن شد همه چشمي برو
او همه جانست، از آن
در
همه دل جاي اوست
در
گماني که: به غير از تو کسي يارم هست؟
غلطست اين، که به غير از تو نپندارم هست
اوحدي وار ز دل بار جهان کردم دور
به همين مايه که: پيش
در
او بارم هست
محنت هجران و درد دوري و اندوه عشق
در
دل تنگم نمي گنجد، ز بسياري که هست
بار ديگر
در
خريداري به شهر انداخت شور
شوق اين شيرين دهان از گرم بازاري که هست
ماهرويا،
در
فراق روي چون خورشيد تو
آهم از دل بر نمي آيد، ز بيماري که هست
هر کرا با تو نه پيوندي و پيماني هست
نتوان گفت که
در
قالب او جاني هست
باز جستيم و نشد روشن ازين چار کتاب
آيت اين نمک و لطف که
در
شاني هست
ديو را درد تو
در
کار کشد، زانکه به حسن
تو پري داري، اگر مهر سليماني هست
هر طرف باغي و هر گوشه بهشتي باشد
خانه اي را که
در
و مثل تو رضواني هست
که پسندد که: به درد تو
در
آييم از پاي؟
دست ما گير، اگرت مکنت درماني هست
آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، يکيست
وآنکه مرا مي کشد
در
غم خود، آن يکيست
آنکه خليل تو بود وين که حبيب منست
دو بدور ار چه گشت،
در
همه دوران يکيست
اي مدعي، دلت گر ازين باده مست نيست
در
عيب ما مرو، که ترا حق به دست نيست
در
مهر او چو ذره هوا گير شو بلند
کين ره به پاي سايه نشينان پست نيست
ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا
به شب چراغ و به روز آفتاب
در
خور نيست
در
پرده اي و بر همه کس پرده مي دري
با هر کسي و با تو کسي را وصال نيست
گر سري
در
سر کار تو شود چندان نيست
با تو سختي به سري کار خردمندان نيست
محتسب را اگر آن چهره
در
آيد به نظر
عذرها خواهد و گويد: گنه از رندان نيست
ما ازين دريا، که کشتي
در
ميانش برده ايم
گر به ساحل مي رسيديم، از ميان انديشه نيست
دل من بردي و گويي که: ندانم که کجاست؟
از سر زلف سياه تو به
در
چيزي نيست
فتنه روي خود، اي ماه و دل سوختگان
ز اوحدي پرس، که
در
شست تو همچون ماهيست
گو: هر که
در
جهان به تماشا رويدو گشت
ما را بس اين قدر که: به ما دوست بر گذشت
تو بخت بين که: نخفتم شبي جزين ساعت
که خفته بودم و دولت ز پيش
در
بگذشت
اي حلقه کرده دلها
در
حلقهاي گوشت
چون موي گشته خلقي ز آن موي تا به دوشت
در
فراق تو مرا هيچ نه خوردست و نه خفت
تا تو بازآيي از آنجا که نمي يارم گفت
او به بغداد روان گشت و مرا
در
پي او
آب چشمست که چون دجله بغداد برفت
پيش ازين
در
دل من هر هوسي بگذشتي
دل بدو دادم و دانم همه از ياد برفت
جام
در
دست گرفتيم به ياد دهنش
مي به شرم لب او چون عرق از جام برفت
در
آب و آتشم از هجر آنکه بي رخ خويش
دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت
چون سر برون نهي از شهر و روي
در
صحرا
بزرگ زادگي از سهر نهاده بايد رفت
بوي اين درد، که امسال به همسايه رسيد
ز آتشي بود که
در
خرمن من پار گرفت
اي پيرخرقه،يک نفس اين دلق سينه پوش
بر کن ز من، که آتش غم
در
کو گرفت
يک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل
کو را دگر نواله غم
در
گلو گرفت
در
صد هزار بند بماند چو موي تو
آن خسته را که دست خيال تو مو گرفت
گوشي به اوحدي کن و چشمي برو گمار
کافاق را به نقش تو
در
گفت و گو گرفت
از پيش ديده رفتي و نقش از نظر نرفت
جان را خيال روي تو از دل به
در
نرفت
اين آتش فراق، که بر مي رود به سر
از ديگ سينه
در
عجبم کو به سر نرفت!
ديو چو
در
مغز بود جستم و بيرن نشد
نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
گر دل ريشم ز درد پاره شود، گو: بشو
پاي روش داشت، چون
در
پي فرمان نرفت؟
هر سخني کاوحدي گفت درآمد به دل
آن سخن از دل مگر نيست که
در
جان نرفت
سري که ديد؟ که
در
پاي دلستاني رفت
دلي، که ترک تني کرد و پيش جاني رفت؟
کلاه بخت جوان بر سر آن کسي دارد
که دست او چو کمر
در
چنين مياني رفت
گناه هر که
در
عالم، بيامرزد ز بهر تو
اگر پيش خدا آرند فردا بر همين رنگت
سرشک ديده دليلست و رنگ چهره علامت
که
در
فراق تو جانم چه جور برد و ملامت!
سزد که بانگ نگويد دگر مؤذن مسجد
که
در
نماز نيارد مرا جز آن قد و قامت
خود را زمن چه پوشد؟ جام صفا چو نوشد؟
در
ياس من چه کوشد؟ روي چو ياسمينت
عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم
روزي به سر
در
آيم زين عقل بي کفايت
از سر زلف دلاويز و لب شيرين تو
آنکه بر گيرد دل خود
در
کجا خواهد نهاد؟
اي دل، مکن تو زان لب ديگر سؤال بوسه
زيرا که آن نيرزي کو
در
جوابت افتد
ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد
تنم ز دوري او
در
شکنجه ستم افتد
قدم بپرسشم، اي بت، بنه، که چون تو بيايي
زمن دريغ نيايد سري که
در
قدم افتد
رها مکن که: به يک بارگي ز پاي درآيم
که
در
کمند تو ديگر چو من شکار کم افتد
چو اوحدي بوجود تو زنده شد به غم تو
وجود او چه تفاوت کند که
در
عدم افتد
گر او
در
پنج فرسنگي کند منزل چنان سازم
کز آب چشم خود سيلي به ده فرسنگ دربندد
دلم آونگ آن زلفست و جان خسته مي خواهد
که: خود را نيز هم روزي بدان آونگ
در
بندد
همين بس خون بهاي من که: روز کشتنم دستش
نگار ساعد خود را به خونم رنگ
در
بندد
ز سحر چشم مست آن پري ايمن کجا باشم؟
که خواب ديده مردم به صد نيرنگ
در
بندد
به خاکپاي تو آنرا که هست دست رسي
چه غم ز سرزنش هر که
در
جهان دارد؟
حال دل پيش که گويم؟ که دل ريش ندارد
کيست
در
عشق تو کو غصه ز من بيش ندارد
قد او تير بلا، غمزه او ناوک فتنه
يارب، اين ترک چه تيريست که
در
کيش ندارد؟
به نقد اندر بهشتست آنکه
در
خلوت سراي خود
چنان شاخ گل و سرو سهي نازنده مي دارد
زلف تو دل برد و هست
در
پي جان، اي عجب!
بار کجا مي هلد، دوست، که خرها ببرد؟
دل باز
در
سوداي او افتاد و باري مي برد
جوري که آن بت مي کند بي اختياري ميبرد
من
در
بلاي هجر او زانم بتر کز هر طرف
گويند: مي چيند گلي، يا رنج خاري مي برد
اي مدعي، گر پاي ما
در
بند بيني شکر کن
تا تو نپنداري کسي زين جا شکاري مي برد
پيش تير غم نشان کردي دلم را وانگهي
من
در
آن تشويش کان تير از نشانت بگذرد
به عشق سرزنش و منع دل کفايت نيست
از آن که
در
همه عمر خود اين کفايت کرد
خاطرم را ز حديث دو جهان باز آورد
لب لعل تو به يک عشوه، که
در
کارم کرد
شورها
در
سر و با خلق نمي يارم گفت
زخمها بر دل و فرياد نمي يارم کرد
دل ببردي و يکي کار دگر خواهم کرد
چيست آن؟ جان به سر کار تو
در
خواهم کرد
خوبرويان همه گر
در
نظرم جمع شوند
من ندانم که به غير از تو نظر خواهم کرد
يک جرعه به ذات خود ازان باده صافي
در
داد که گرد از من و از ذات بر آورد
بسي که از دهن او شکر شود
در
تنگ
ز شرم او نه عجب گر نبات بگدازد
اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه برد
اي بسا دل! که
در
آن کوچه به جاه اندازد
صفحه قبل
1
...
1399
1400
1401
1402
1403
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن