نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
از عشق جاي شکوه نمانده است
در
دلم
لطف بجاست رنجش بيجاي او مرا
در
کار نيست شيشه و پيمانه دگر
صائب بس است نرگس شهلاي او مرا
از باده چون کند عرق آلود ماه را
در
چشم آفتاب بسوزد نگاه را
کارم به يوسفي است که از جلوه هاي شوخ
در
رقص گردباد فکنده است چاه را
طومار نااميدي ما ناگشودني است
پيچيده ايم
در
گره اشک، آه را
چون خاک مي کنند به سر آهوان چين
در
روزگار زلف تو مشک سياه را
در
ديده نظارگيان ميل سرمه کرد
رخسار آتشين تو مد نگاه را
جاي قرار نيست درين تيره خاکدان
در
بحر همچو سيل فشان گرد راه را
صائب مباش
در
صدد معذرت که نيست
بهتر ز انفعال، شفيعي گناه را
موج کرم به قيمت اکسير مي خرد
در
بحر رحمت تو غبار گناه را
يک گوهر نسفته درين بحر خون نماند
در
چشم خود ز بس که شکستم نگاه را
از خوي آتشين تو، چون موي زنگيان
دارند عاشقان تو
در
سينه آه را
بپذير عذر باده کشان را، که همچو موج
در
دست خويش نيست عنان، آب برده را
بي حسن نيست خلوت آيينه مشربان
معشوق
در
کنار بود پاک ديده را
زندان جان پاک بود تنگناي جسم
در
خم قرار نيست شراب رسيده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در
آتش است نعل، کمان کشيده را
در
علم آشنايي آن چشم عاجزست
صائب که رام کرد غزال رميده را
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق
در
کنار بود پاک ديده را
چون سگ گزيده اي که نيارد
در
آب ديد
آيينه مي گزد من آدم گزيده را
در
پرده ماند شور من از سردي سپهر
آب است شيشه جوش مي نارسيده را
در
جلوه گاه سرو قيامت خرام تو
هر نقش پا، بهشت جدايي است بوسه را
در
عهد پاکدامني او، دل خودست
گر زان دهان تنگ، غذايي است بوسه را
هر گوشه اي که هست
در
اقليم حسن تو
کنج دهان بوسه ربايي است بوسه را
دست نگاربسته سيمين بران کند
در
عيدگاه وصل، سبکتاز بوسه را
هر چند
در
گرفتن بوسم گرسنه چشم
آسان توان گرفت ز من باز بوسه را؟
در
ساز با خزان حوادث که همچو سرو
بار دل است ميوه بهار هميشه را
پيران شکار طول امل زود مي شوند
در
خاک نرم، حکم روان است ريشه را
در
شکوه هاي تلخ مرا اختيار نيست
مي آورد شراب به گفتار شيشه را
در
محفلي که راز شرر مي جهد ز سنگ
ما کرده ايم پرده اسرار شيشه را
با مشت خاک من چه کند آتشين ميي
کآورد
در
سماع فلک وار شيشه را
در
ساغر من است شرابي که مي برد
بيخود به سير کوچه و بازار شيشه را
رويي کز او ستاره من سوخت چون سپند
در
خون کشيد مردمک چشم هاله را
در
آه اختيار ندارند اهل درد
آتش گره به سينه کند چون زبانه را؟
در
شوره زار نيست ثمر تخم پاک را
بر زاهدان مخوان غزل عاشقانه را
بلبل گلوي خويش عبث پاره مي کند
تأثير نيست
در
دل خندان ترانه را
چون غافلان فريب خوشامد مخور که هست
در
پرده خوابهاي گران اين فسانه را
در
پيري از سرشک ندامت مدار دست
بشکن به آب صبح، خمار شبانه را
در
خود گمان منزلتي هر که را که هست
بر صدر اختيار کند آستانه را
صائب صبور باش که
در
روزگار ما
از دست داده اند عنان زمانه را
پوشيده دار فقر که سگ سيرتان دهر
در
پوست مي فتند گداي برهنه را
حسن از لباس شرم برآيد گشاده روي
در
پرده نيست صبر، نواي برهنه را
دست از طمع بشوي که
در
آستين بود
پيرايه قبول، دعاي برهنه را
در
آفتاب حشر نبيند برهنگي
پوشيده است هر که گداي برهنه را
در
سينه بود مهر رخش تا خطش دميد
آخر به خط يار رساندم سفينه را
صائب به غور ناله عشاق مي رسد
در
راه فکر هر که فشرده است پاي را
از هر که دل گشوده نگردد کناره گير
چون غنچه
در
به روي نسيم سحر گشا
از سر هواي پوچ برون چون حباب کن
چون موج
در
ميانه دريا کمر گشا
ما با خيال روي تو
در
خواب رفته ايم
يوسف نقاب بسته درآيد به خواب ما
در
قلزمي که موج بود تيغ آبدار
از سرگذشت خويش چه گويد حباب ما؟
تا چند زير خرقه قدح را نهان کنيم؟
در
پشت کوه چند بود آفتاب ما؟
صفحه قبل
1
...
1398
1399
1400
1401
1402
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن