نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.14 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
آن من نيم که باشم
در
ملک وصل خسرو
بگذار تا به کويت خوش مي کنم گدايي
گر چه
در
آخر زمان پرورش دين کم است
عدل خليفه بس است از پي دين پروري
اي رفته
در
غريبي، باز آکه عمر و جاني
يا خود چو عمر رفته باز آمدن نداني؟
آنجا روي مگر که جهاني اسير دل
در
کوي تو روان، تو به کوي که مي روي؟
از برگ ريز ياد کن و دل منه به باغ
اي بلبلي که بر سر گل
در
ترنمي
هر آنچه
در
دل من بود، ريختند به صحرا
دو چشم من که به خونم همي دهند گوايي
چشمت به خواب مي رود، آن مست را بگوي
آخر چه کرده ايم که
در
پيش مي کني
حشر
در
کوي تو زيبد که هستت صورت زيبا
قيامت بر درت اولي که فردوس برين داري
خط سبز از پر طاووس مي سازد مگس رانت
رها کن تا مگس راند که
در
لب انگبين داري
لب شيرين به خسرو ده، مبادا خط فرو گيرد
شکر
در
کام طوطي نه که زاغ اندر کمين داري
مدان، اي سرو، کز حسن تو حيران مانده ام
در
تو
وليکن دوست مي دارم که شکل يار من داري
چو گم کردم به زير خاک
در
کوي فراموشان
فرامش گشتگان خاک را گه گاهي ياد آري
به هشياري ندارم تاب غم، ساقي، بيار آن مي
که آتش رنگ شد، آتش زنم
در
روي هوشياري
خرابم هم به يک ديدن، من ديوانه
در
رويت
کسي را برده اين مي کو کند دعوي هوشياري
چو ذره زير و زبر مي شوند مشتاقان
در
آن زمان که چو خورشيد بر سر بامي
جانم به سر رفتن و شکل تو کشنده
بيچاره من آن دم که تو
در
پيش من آيي
چه مرهمي که فزون است
در
دم، ار چه دمي
هزار بار به جان فگار مي گذري
تو مست خراب چه داني که تا چه مي گذرد؟
در
آن دلي که به شبهاي تار مي گذري
تو
در
درون دل تنگ من خلي همه شب
گلي، ولي به دلم همچو خار مي گذري
چه اغرا مي کني
در
خون خسرو چشم بدخو را
به رحمت ره نما قصاب را، کشتن چه آموزي؟
ما را وطن تنگ و تو خو کرده به صحرا
در
ظلمت زندان وطن باز کي آيي؟
من کيستم که خنده زني تو به روي من؟
خسرو خس و بهاش تو
در
ثمين دهي
تو دير زي، اگر من جان
در
سر تو گردم
جايي که شمع باشد، پروانه چند خواهي؟
تويي چو آينه و صد هزار رو
در
تست
ولي چه سود که يک رو نگه نمي داري؟
در
تو، اي دوست به خون ريختنم داري راي
تو همين روي نما، تيغ خود از خون پالاي
تن من موي شده، غم نيز گرهي شد
در
وي
ناوک غمزه زن و آن گره از مو بگشاي
دل مي کشدم جانب آن غنچه هنوزم
هست ار چه که صد تير بلا
در
نظر از وي
در
کشتن ما عيب کنندش همه، ليکن
گر عيب نگيري، چه خوش است اين هنر از وي
پروانه که جان را به سر شمع فدا کرد
در
مشهد خويش از تن خود سوخت چراغي
شد وقت گل و روزي فرياد که ننشيني
يک دم چو گل سرخي
در
پيش گل زردي
در
چشم و لب خوبان گر جور و جفا بيند
طفلي ست که خوش گردد از شکر و بادامي
بي دوست دلم با گل آرام نمي گيرد
گو
در
چمن آن کس رو کو را بود آرامي
دردي که دارم
در
نهان کز يار جستي کس نشان
هر موي من گشتي زبان، يک يک به گفتار آمدي
تا کي ز بيداري مرا باشد دو ديده
در
هوا
اي کاش! تيري از سما بر چشم بيدار آمدي
خسرو چنان گشت از سخن، کاندر ميان انجمن
از دوست
در
گفتي سخن، دشمن به گفتار آمدي
بهر گشاد عالمي بگشا ز زلف خود خمي
در
پيچ پيچ زلف تو پوشيده شد چون عالمي
در
هم شده نام ترا مي گريم و جانم به لب
يک خنده تو بس بود شربت براي درهمي
با خويش گويم راز تو، بس سوزم و دم
در
کشم
رشک آيدم کاندر غمت انباز گردد محرمي
من به رضاي خويشتن جان به فدات مي کنم
نيست دلت که
در
دهي تن به رضاي چون مني
بهر نجات خويشتن دست چه
در
دعا زنم
چون به فلک نمي رسد دست دعاي چون مني
سرو نديده ام به بر، ليک به سرو قامتش
سحر زبان خود دهم تا به برش
در
آرمي
ترک سخن بگو که شدملک جهان از آن من
آه که تنگ
در
برت يک شب اگر بگيرمي
يا که
در
پيش سگان کوي خود بارم دهي
تا به ايشان سر به سر بر آستان خفتيدمي
چو فغان کنم به کويت، ز علي اللهم چه رنجي؟
در
شه تهي نباشد ز نفير دادخواهي
چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان
که به خاک
در
نغلتد سر ما بسان گويي
در
سر افتاده ز عشق توام، اي جان، هوسي
با سگ کوي تو گفتم که برآرم نفسي
وصلت همين قدر بس کافتادمت چو
در
ره
از ره کني به يک سو سنگي به پشت پايي
ماييم و خواب و بازوي آن يار زير سر
وه کي نهد تو
در
خم بازوي ما سري
بريخت آب رخ بيدلان به خاک
در
او
چه کم شود که اگر تر کند به لطف زباني
اي گل، دهن تنگت صد تنگ شکر چيزي
گل با تو نمي ماند
در
حسن مگر چيزي
دودي که ز آه من بر ماه زدي هر شب
در
روي چو ماه تو هم کرد اثر چيزي
به خاري کز جفايت مي خلد
در
سينه، خرسندم
اگر از نخل بالايت نمي ارزم به خرمايي
در
آن زمين که تويي پاي را به عزت نه
که زير هر کف پايي فرو شده ست سري
دو چشمم بر رخش داده به کويش
در
نهم، پايي
هم از خاک درش اين رخنه مي انباشتم روزي
سگان
در
کوي او شبگرد و خسرو را درو ره ني
طفيل آن سگان، باري مرا هم بار بايستي
هنوز آن زلف چون زنار تا کي
در
دلم گردد
به کار بت پرستي شد مرا ايمان و دل باري
ترا بازار خوبي گرم و من
در
سنگسار اين جا
که گر رسوا شد عاشق، به بازاري چنين باري
گل آمد و همه
در
باغ با مي و جامي
من و خرابه هجر و غم گل اندامي
يکي خبر به گل نو همي رسان، اي باد
که مرد بلبل و تو
در
شکنجه دامي
خوشم من ار چه که درد نهفته
در
دل هست
که بي کرشمه درين دل نمي زني گامي
من از دو کون برافتادم، ار کمند تراست
ز خان و مان به
در
افتاده اي به هر شکني
پدر دارم همه
در
پند و من دنبال کار خود
مبادا هيچ مادر را چنين بدروز فرزندي
من محروم را چندين نم از چشمي نبودي هم
اگر زان کوي مشتي خاک
در
دامان من بودي
هزاران داغ غم جان را شود زين حيرتم
در
دل
که کاش آن داغ اسپش بر دل بريان من بودي
مرا گويند بر جادار دل کايام عيش است اين
گذشت آن کين دل ديواز
در
فرمان من بودي
روزي من ديوانه وش، بر باد خواهم داد جان
دست تظلم
در
زده اندر عنان چون تويي
گر شب روم
در
کوي تو، عفوي که گستاخي بود
بيداري چون من سگي با پاسبان چون تويي
سر
در
جهان خواهم نهاد از دست تو تا چند گه
باري نبينم نشنوم نام و نشان چون تويي
تيغ خود را گو که جان خصم و دشت کربلاست
گر تواني
در
بياباني چنين پرواز کن
اي به هر موي شده بسته زلف دل من
وي به هر کوي شده
در
طلبت منزل من
نشدت دل که به اين دل شده مهمان آيي
کعبه دل شوي و
در
حرم جان آيي
خسرو اين سکه گفتار که
در
مدح تو زد
غرض اخلاص تو بودست نه سيم و نه زري
هر کسي از پيرهنت رشک برد
در
برتو
من ز زميني که تو آن زير قدم مي سپري
ديوان اوحدي مراغي
گر حريف مايي تو، ما و کنج مي خانه
ور زعشق مي پرسي، عشق
در
خمست اينجا
لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را
دل ريش اوحدي نيز
در
آن شمار بادا
دنيي و دين کرده ايم
در
سر کارش
گردن و سر مي نهيم تيغ و قفا را
در
چرخ کن چو عيسي زين جا رخ طلب را
و آنجا درست گردان پيوند ابن و اب را
داري دلي چو کعبه و ز جهل و از ضلالت
در
کعبه مي گذاري بوجهل و بولهب را
نبايد گوش ماليدن مرا
در
عشق و ناليدن
اگر گل زين صفت باشد غرامت نيست بلبل را
قرنفل
در
دهان داري، که هنگام سخن گفتن
به صحرا مي برد ز آن لب صبابوي قرنفل را
شاگرد عشقم، گر سخن گويم درين معني سزد
چون عشق استادي کند،
در
گفتن آرد لال را
در
بازجست سر ما چندين مکوش، اي مدعي
گر حالتي داري چون من، تا با تو گويم حال را
گر صرف مالي مي کني
در
پاي او منت منه
جايي که باشد جان فدا، قدري ندارد مال را
دل چو ببندم
در
رخش سر چون کشم؟ کان بي وفا
دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را
چون نيست يار
در
غم او هيچ کس مرا
اي دل، تو دست گير و به فرياد رس مرا
در
سينه بشکنم نفس خويش را به غم
گر بي غمت ز سينه بر آيد نفس مرا
اي که
در
خوبي به مه ماني چه کم گردد زتو
گر بري نزديک خود روزي به مهماني مرا؟
دست خويش از بهر کشتن بر کسي ديگر منه
مي کشم
در
پاي خود چندان که بتواني مرا
در
درون پرده اي با دشمنان من به کام
وز برون مشغول مي داري به درباني مرا
گفته اي:
در
کار عشقم اوحدي دانا نبود
چون توانم گفت؟ نه آنم که مي داني مرا
جان شيرين منست آن لب، بهل تا مي کشد
در
غم روي خود اين فرهاد مجنون گشته را
به هر جايي که مسکيني بيفتد دست گيرندش
ولي اين مردمي ها خود نباشد
در
ديار ما
ز هجرت گر چه ما را پر شکايتهاست
در
خاطر
هنوزت شکرها گوييم، اگر کردي شکار ما
بگو تا: اوحدي زين پس نگريد
در
فراق تو
که گر دريا فرو بارد بنفشاند غبار ما
شماس ازان رخ جفت غم، مطران پريشان دم بدم
قسيس دانا نيز هم بيچاره
در
کار شما
اعجاز عيسي
در
دو لب پنهان صليب اندر سلب
قنديل زهبان نيم شب تابان ز رخسار شما
تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر
باخته شد
در
نظري آن تن جان گشته ما
پير خرد گرد جهان گشت بسي
در
طلبش
هم به کف آورد غرض پير جهان گشته ما
ضامن ما
در
غم او اوحدي شيفته بود
اين نفس از غم برهد مرد ضمان گشته ما
عهد من از ياد مهل، تا نشوم خوار و خجل
نامه فرستادم و دل، بنگر و
در
حال بيا
صفحه قبل
1
...
1398
1399
1400
1401
1402
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن