167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جوهر الذات عطار

  • منم اسرار دان در عشق امروز
    ميان سالکان در عشق پيروز
  • بر معني تو خوردستي در اينجا
    حقيقت جوهر هستي در اينجا
  • بر معني تو خوردي در بر شاه
    حقيقت بر گشادستي در شاه
  • به از من جمله ذراتست در وصل
    که ايشانند با من جمله در وصل
  • شبي در صحبت پيري بدم شاد
    نشسته در عيان عشق دلشاد
  • ز شوقت در کفن دائم بنازم
    ز ذوقت در قيامت سرفرازم
  • ز شوقت محو گردانم در آن خاک
    همه اجسام در تو تا شوي پاک
  • تو دانائي که در اين سر چگويم
    که از کويت فتاده در درونم
  • بجز تو در درون خود نيابم
    از آن در اندرون خود شتابم
  • تو در عطاري و عطار اينجاست
    ترا پيوسته در اسرار اينجاست
  • تو در عطاري و عطار باقيست
    از آن هيلاج در اسرار باقيست
  • هزاران نافه در هر بيت پنهانست
    که گويا جملگي در ذکر جانانست
  • حقيقت واصلت دانم در اينجا
    يقين سر حاصلت دانم در اينجا
  • ز جان در جان جان ايندم شدم باز
    کنون در عشقم اينجاگه سرافراز
  • عرض ماندست ريزان در سوي خاک
    رسيده جان و دل در جوهر پاک
  • همه واصل شده در قربت لا
    رسيده جملگي در عين الا
  • در اين آئينه دل همچو عطار
    يکي بين و يکي را در نظر دار
  • حقيقت اين دمت در آندم افتاد
    دم تو اينزمان در عالم افتاد
  • دمي داري تو در اسرار جمله
    که داري در يقين ديدار جمله
  • تو هستي بحر و جوهر در تو پيدا
    حقيقت بحر تو در شور و غوغا
  • دم بيچون در اينجا زن حقيقت
    ولي کن جمله در عين شريعت
  • هر آن سري که در هر دو جهانست
    در اين زيبا کتاب اينجا عيانست
  • بسي خونابه خوردستم در اينجا
    که تا اين گوي بر دستم در اينجا
  • عجب بوي تو در آفاق بگرفت
    در اينجاگه دل مشتاق بگرفت
  • علي بود در علم تحقيق
    که آمد مر مرا در عشق صديق
  • اگر مرد رهي از عقل مگريز
    در آخر خود بنور او در آميز
  • دمادم کن نظر در اين کتابت
    که در آخر نماند اين حجابت
  • ز خود بنگر همه در خويشتن بين
    نمود دوست را در جان و تن بين
  • همه اندر کتابم ياب اسرار
    ولي در خود نظر کن در عيان يار
  • بسي خون خورده ام در روز و در شب
    بسي اينجا کشيدم رنج با تب
  • بسي خون خورده ام در سال و در ماه
    که تا گشتم ز عشق يار آگاه
  • بسي خون خورده ام در صبح و در شام
    که تا ديدم رخ جانان سرانجام
  • حجابي نيست ايندم دوست پيداست
    در اينجا مغز او در پوست پيداست
  • تمام آمد کتاب اينجا در اسرار
    حقيقت هست در وي سر پديدار
  • مجموعه آثار عطار

  • بيا برگو که انسان کيست در دهر
    که باشد در معاني باب آن شهر
  • حقيقت در زبانم اوست گويا
    بود در ديده من نور بينا
  • همه را در دل و جان حب حيدر
    روند در آتش سوزان چو بوذر
  • همه در عشق او باشند سلمان
    همه را در دل و جان نور ايشان
  • به کلي گشت فاني در ره حق
    زبانش گشت گويا در اناالحق
  • در اين معني اناالحق گفت منصور
    ويا در جان عطار است مستور
  • ز عشق او کنون در جوش باشم
    چرا در عشق او خاموش باشم
  • هر آنچه هست پيدا در دو عالم
    همه موجود شد در ذات آدم
  • در آندم مر ترا خواند از دل و جان
    شد آتش در وجود او گلستان
  • بمغزش در حقيقت ره نمايد
    در معني به رويت او گشايد
  • دگر خواه آنکه ره در پيش گيري
    بسوي حق سفر در خويش گيري
  • بقاي خود مقرر در فنا ديد
    صفاي باطن خو در صفا ديد
  • ازين در گر روي باشي تو بر حق
    در و بيني حقيقت سر مطلق
  • بحق در سلسله ميرو در اين راه
    که تا گردي ز اصل کار آگاه
  • بدين معني هميشه در جهان است
    گهي پيدا و گاهي در نهان است
  • مقام علم دين در فر شاهي است
    مرا در معني اين علم راهي است
  • بهر عصري ظهوري کرد در دهر
    گهي باشد به صحرا گاه در شهر
  • ترا دانش بدان در کار آرد
    ز بيراهي ترا در راه آرد
  • بگردد اينچنين در گرد عالم
    کزو پيدا شود در دهر آدم
  • شناسد خويش از آغاز و انجام
    بياد حق بود در صبح و در شام
  • تو او را جو که در عالم چو جانست
    رفيق اوليا در هر زمانست
  • بغير او اگر راهي گزيني
    در آنره خويش را در چاه بيني
  • حقيقت مهر او در دل سرشتم
    هميشه در گل و باغ بهشتم
  • گذر کن در لباس گلخن تن
    چه مردان در ره عشقش قدم زن
  • سخن باشد ميان عارفان در
    ولي خر مهره باشد در جهان پر
  • مکن در نزد جاهل آشکارا
    ولي پنهان مکن در نزد دانا
  • نه آنها جسته در فطرت پناهي
    نه اينها در ازل کرده گناهي
  • محمد نام او دان در شريعت
    که تا نامش بداني در حقيقت
  • خدا را در الوهيت احد خوان
    نبي را در عبوديت يکي دان
  • نگر تا در چه شغل و در چه کاري
    مکن با جان خود زنهار خواري
  • بدنيا در بدان نورند قايم
    به عقبي در بقا يابند دايم
  • تو محکوم شريعت بهر آني
    که داري در دماغ از در کاني
  • چو باز در عشق در پرواز آيد
    همه صيدي به پيشش باز آيد
  • چو علمت هست جانا در عمل کوش
    که تا پندت بود چون حلقه در گوش
  • بسا گنجا که يابي در معاني
    پر از در خوشاب و لعل کاني
  • در آفاقش نيابي گرچه جوئي
    ولي در خود بيابي گر بجوئي
  • در آن هر يک بود غولي خطرناک
    شده در رهزدن گستاخ و چالاک
  • که تا با او در اين ره در بدايت
    بنور شمع او يابي هدايت
  • چو او در راه حق هشيار باشد
    کشش خود دايما در کار باشد
  • دو تائي بايد اول در نمايش
    که تا پيدا شود در ره گشايش
  • بچشم حرمت و تعظيم در پير
    نگه کن در همه کين هست توفير
  • بجان ميکوش در تعظيم هر پير
    که تا در دل نيابي زحمت از پير
  • در آن يکدم خرابيها نمايد
    که شرح آن بگفتن در نيايد
  • اگر هم صحبت نيکست در راه
    فزايد مر ترا در صحبتش جاه
  • بود ثابت قدم در شرع دائم
    بامر و نهي در پيوسته قائم
  • ولي در وقت و در حالت خبرهاست
    که هريک را درين منظر نظرهاست
  • همه در عشق صاحب درد گشته
    محبت را بجان در خورد گشته
  • در آن مجمع نمود از ذوق شوقي
    که شد در جان هريک همچو طوقي
  • بدين شکرانه جانرا در ميان نه
    بدين نعمت بود جان در ميان نه
  • چو زين عالم ترقي کرد در حال
    در او ظاهر نگردد قول قوال
  • نشان آن باشد آن کس را در آن حال
    بگردد در درونش جمله احوال
  • در آن حالت بصورت در نماند
    حقيقت معني هر يک بداند
  • اگر خواهد که آرد در عبارت
    و يا رمزي بگويد در اشارت
  • نهانيها عيان بيند در آن نور
    بسي نام و نشان بيند در آن نور
  • تو تا از هستي خود در حجابي
    نشاني زينکه گفتم در نيابي
  • بده در راه شرعم استقامت
    که تا يابم در آن امن و سلامت
  • فزون از قطره هاي برف و باران
    که بارد در شتا و در بهاران
  • اي ز وصلت زاهدان در تهنيت
    همچو داود نبي در تعزيت
  • صد هزاران عارفان در گفتگو
    اندرين ره لوح دل در شست وشو
  • ننگري در هيچ سو اي مردکار
    دايما در عشق باشي بي قرار
  • اي وصالت عالمان در هاي و هو
    در ره تقليد بشکافند مو
  • اي وصالت وصل در بن تاخته
    لاجرم در عشق جان درباخته
  • سر حق بنمود او در سر حق
    در ره حق داد مردان را سبق
  • زاهدان يک شمه از وي يافتند
    سالها در سوختن در ساختند
  • اسب را در راه احمد تاختم
    جان خود در راه احمد يافتم
  • در امور سر حق ره برده بود
    ني چو حال ما و من در پرده بود