نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحيري
سلطان
بچه
اي آخر تا چند اسيري
سلطان
بچه
را مير و وزيري همه عار است
زنهار بجز عشق دگر چيز نگيري
اي دل
بچه
زهره خواستي ياري را
کو کرد هلاک چون تو بسياري را
آخر
بچه
عيب مي گريزند از او
از عيب عفيف است و گناهش اينست
شاد آنکه ز دور ما يار ما بنمايد
چون
بچه
خرد آستين برخايد
تا چند دوي از پي نان و دينار
اي کافر و کافر
بچه
آخر دين دار
هرچند ز روي لطف او خوش خنديد
آخر
بچه
روي آنچنان مي کردم
آخر
بچه
خرمي زنم راه نشاط
آخر به کدام دلخوشي خوش باشم
اسرار شنو ز طوطي رباني
طوطي
بچه
اي زبان طوطي داني
اي جان چو به لب رسيدي از قالب من
آخر
بچه
خوشدلي برون مي نشوي
امروز ندانم
بچه
دست آمده اي
کز اول بامداد مست آمده اي
ديوان ناصر خسرو
تخم اگر جو بود جو آرد بر
بچه
سنجاب زايد از سنجاب
اسلام ردائي ز رسول است و، امامان
از عترت او،
حافظ
اين شهره ردااند
تنت فرزند گياه است و گيا
بچه
خاک
زين هميشه نبود ميل مگر سوي نياش
گيتيت گربه اي است که
بچه
خورد
من گرد او ز بهر چه دوران کنم
بچه
خاکي و نبيره ي فلک
مادر زيرين و پدرت از برين
بررس کز اين محل
بچه
خواري برون شدند
اسفنديار و بهمن و شاپور و اردوان
زمن رسته اي تو اگر بخردي
بچه
نکوهي آن را کزو رسته اي؟
خسرو و شيرين نظامي
به قدر مرد شد روزي نهاده
ز بازرگان
بچه
تا شاهزاده
به خونخواري مکن چنگال را تيز
کز اين بي
بچه
گشت آن شير خونريز
درخت تود از آن آمد لگدخوار
که دارد
بچه
خود را نگونسار
هفت پيکر نظامي
صلب شاهان همين اثر دارد
بچه
يا سنگ يا گهر دارد
شرف نامه نظامي
من اينجا به خدمت شده سربلند
زن و
بچه
آنجابه زندان و بند
اقبالنامه نظامي
به بالا شود مرد و فرزند زير
بود
بچه
شير زنجير شير
سوي کوه شد پير و با او جوان
چو
بچه
که با شير باشد دوان
مخزن الاسرار نظامي
گربه بود کز سر هم پوستي
بچه
خود را خورد از دوستي
جمله بر آن کز تو سبق چون برند
سکه کارت
بچه
افسون برند
با همه خردي به قدر مايه زور
ميل کش
بچه
شير است مور
ديوان وحشي بافقي
اين کرم ز معده که افتاد
اين
بچه
چار ماهه چون زاد
فرزندک خرد ارده است اين
يا
بچه
موش مرده است اين
هفت اورنگ جامي
گفت روباه
بچه
با روباه
کاي ز مکر سگان ده آگاه
ناقه چو زمام سستتر ديد
بر بوي
بچه
ز راه گرديد
آن لحظه که قيس را خبر شد
تا
بچه
خويش رهسپر شد
ميلي دو سه چون بريد ناقه
دور از
بچه
رنج ديد و فاقه
وان
بچه
که ناقه را غمش کشت
آرامگهش بود پس پشت
وآهو
بچه
گان به خير و خوبي
پيش قدمش به پايکوبي
گفت با روباه
بچه
مادرش
چون به باغ ميوه آمد رهبرش
باش خدايا به کمال کرم
حافظ
او ز آفت هر کج قلم
چو آرد از مشيمه
بچه
بيرون
به جاي شير از دلها مکد خون
ديوان هلالي جغتايي
گفتست: بخواند سنگ آن کوي سلامم
بنگر که: سلامي
بچه
اسلوب نوشتست
بي يار بعالم نتوان بود، هلالي
عالم
بچه
کار آيد اگر يار نباشد؟
دور از تو چه گويم:
بچه
حالست هلالي؟
درمانده بدرد دل خونين جگر خود
تا چند جفاگاري، شوخي و دل افگاري؟
جايي که وفا باشد اينها
بچه
کار آيد؟
تو پري، يا ملکي؟ يا مه اوج فلکي؟
حيرتم سوخت، ندانم،
بچه
نامت گويم؟
ديوان عرفي شيرازي
آمدم صبحدم و شام برفتم ، بشنو
که چسان آمدم اينجا ،
بچه
عنوان رفتم
ره نفرين حسودان تو رفتم ليکن
آن نيرزد که بگويم
بچه
عنوان رفتم
ز اتفاق طبايع درآشيان وفاق
شود بطعمه شاهين بزرگ
بچه
حمام
ماهي که فلک چو او نديده
از من
بچه
جرم ، سرکشيده
گفتيم عيب تو عرفي
بچه
پوشيم بگوي
هرلباسي که تو مي پوشي ازان بهتر نيست
از خال وخط وزلفش هندو
بچه
ها ديدم
پاها زده بر مصحف بتخانه چنين بايد
بران تتبع
حافظ
زداست چون عرفي
که دل بکاود و درد سخنوري داند
بچه
رو بجلوه آيد طلب نيازمندان
نه دل نياز خرم نه لب اميد خندان
عرفي دل خود را
بچه
خوش داشته اي
گر اين دوسه بيتيست که بگذاشته اي
عرفي دم نزغست و همان مستي تو
يارب
بچه
مايه بار بر بستي تو
بيضه هم آورد برون و شکست
بچه
او باطيران عهد بست
گلستان سعدي
... که ياري عزيزم از
در
درآمد چنان بيخود از جاي برجستم که چراغم به ...
ديوان شمس
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق مي بازد
چو
ترسا
جفت گويم گر ز جفت و فرد مي دانم
کليله و دمنه
... :چگونه نيامدمي و
بچه
تاويل توقف روا داشتمي ، و از آن زندگاني که ...
... تيراندازي بيامد و هردو
بچه
او را بکشت و پوست بکشيد. ...
... اعدا و عوازم خصمان
بچه
تاويل وقوف افتد؟ ...
زبور عجم اقبال لاهوري
دي مغ
بچه
ئي با من اسرار محبت گفت
اشگي که فرو خوردي از باده ي گلگون به
ديوان اوحدي مراغي
رخ خوب خويشتن را
بچه
پوشي از نظرها؟
که به حسرت تو رفتن بدو ديده خاک درها
من راز شب خود
بچه
پوشم؟ که بدين رخ
از خون دل و ديده چه روشن کتبوه!
گر نداري چو ملک طبع مخالف
بچه
معني
اوحدي با تو چو شهدست و تو با او چو شرنگي
چو شد، اوحدي، دل تو به خيال او پريشان
متحيرم که بي او
بچه
عذر مي نشيني؟
ديوان بيدل دهلوي
دل (بيدل) از پي نام تو
بچه
تاب لاف توان زند
که زکه برد اثر صدا ادب تلاش نگينيت
هوس طپد
بچه
راحت نفس دمد زچه وحشت
دران مقام که صياد و صيد و دام نباشد
زکمال طينت منفعل
بچه
رنگ عرض اثر دهم
مگر از حيا عرقي کنم که مرا زپرده بدر کشد
نفس رميده گر از خودم نشود کفيل برامدن
چو سحر دماغ طرب هوس
بچه
بام کسب هوا کند
همه راست ناز شگفتني همه جاست عيش دميدني
من ازين چمن
بچه
گل رسم که لبم بخنده نميرسد
بچه
ناز سجده ادا کند بدر تو (بيدل) هيچکس
که بنقش پا برد التجا و خطي نياز جبين کند
غم بي تميزي عافيت نشود ندامت هوش کس
بچه
سنگ کوبم از آرزو سر ناکشيده بزير پر
بخيال آينه دل از دو جهان ستمکش خجلتم
بچه
جلوه ها شبخون برم که نفس کشم بمقابلش
خم دستگاه قد دو تا
بچه
طاقتم کند آشنا
مکن امتحان اقامتم که زسر گذشته اين پلم
بچه
برگ ساز طرب کنم زچه جام نشه طلب کنم
گل باغ شعله نچيده من مي داغ دل نچشيده من
بچه
رنگ صورت خون من ندرد نقاب جنون من
که بآب آئينه شسته است اثر حنا کف پاي تو
بد و نيک شهد آرزو
بچه
زخم ميطپد اينقدر
که هنوز تيغ تبسمي نکشيده سر زنيام او
ديوان حافظ
حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو
حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
به خدا که جرعه اي ده تو به
حافظ
سحرخيز
که دعاي صبحگاهي اثري کند شما را
تير آه ما ز گردون بگذرد
حافظ
خموش
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
حافظ
چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شباب است
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که
حافظ
برو که پاي تو بست
حافظ
تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست
حافظ
مسکين غلام و چاکر دوست
حافظ
اندر درد او مي سوز و بي درمان بساز
زان که درماني ندارد درد بي آرام دوست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان مي دارد
حافظ
اين ديده گريان تو بي چيزي نيست
عيب
حافظ
گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پاي آزادي چه بندي گر به جايي رفت رفت
حافظ
تو اين سخن ز که آموختي که بخت
تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
که گفت
حافظ
از انديشه تو آمد باز
من اين نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت
حافظ
شراب و شاهد و رندي نه وضع توست
في الجمله مي کني و فرو مي گذارمت
گر چه جاي
حافظ
اندر خلوت وصل تو نيست
اي همه جاي تو خوش پيش همه جا ميرمت
صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو
حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسي نيافت صلاح
عجب مي داشتم ديشب ز
حافظ
جام و پيمانه
ولي منعش نمي کردم که صوفي وار مي آورد
نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است
بده کام دل
حافظ
که فال بختياران زد
مشوي اي ديده نقش غم ز لوح سينه
حافظ
که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
حافظ
اسرار الهي کس نمي داند خموش
از که مي پرسي که دور روزگاران را چه شد
باز مستان دل از آن گيسوي مشکين
حافظ
زان که ديوانه همان به که بود اندر بند
کس چو
حافظ
نگشاد از رخ انديشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
يا رب اين
بچه
ترکان چه دليرند به خون
که به تير مژه هر لحظه شکاري گيرند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدين درگاه
حافظ
را چو مي خوانند مي رانند
صفحه قبل
1
...
12
13
14
15
16
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن