167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • عاشق شو و عاشق شو بگذار زحيري
    سلطان بچه اي آخر تا چند اسيري
  • سلطان بچه را مير و وزيري همه عار است
    زنهار بجز عشق دگر چيز نگيري
  • اي دل بچه زهره خواستي ياري را
    کو کرد هلاک چون تو بسياري را
  • آخر بچه عيب مي گريزند از او
    از عيب عفيف است و گناهش اينست
  • شاد آنکه ز دور ما يار ما بنمايد
    چون بچه خرد آستين برخايد
  • تا چند دوي از پي نان و دينار
    اي کافر و کافر بچه آخر دين دار
  • هرچند ز روي لطف او خوش خنديد
    آخر بچه روي آنچنان مي کردم
  • آخر بچه خرمي زنم راه نشاط
    آخر به کدام دلخوشي خوش باشم
  • اسرار شنو ز طوطي رباني
    طوطي بچه اي زبان طوطي داني
  • اي جان چو به لب رسيدي از قالب من
    آخر بچه خوشدلي برون مي نشوي
  • امروز ندانم بچه دست آمده اي
    کز اول بامداد مست آمده اي
  • ديوان ناصر خسرو

  • تخم اگر جو بود جو آرد بر
    بچه سنجاب زايد از سنجاب
  • اسلام ردائي ز رسول است و، امامان
    از عترت او، حافظ اين شهره ردااند
  • تنت فرزند گياه است و گيا بچه خاک
    زين هميشه نبود ميل مگر سوي نياش
  • گيتيت گربه اي است که بچه خورد
    من گرد او ز بهر چه دوران کنم
  • بچه خاکي و نبيره ي فلک
    مادر زيرين و پدرت از برين
  • بررس کز اين محل بچه خواري برون شدند
    اسفنديار و بهمن و شاپور و اردوان
  • زمن رسته اي تو اگر بخردي
    بچه نکوهي آن را کزو رسته اي؟
  • خسرو و شيرين نظامي

  • به قدر مرد شد روزي نهاده
    ز بازرگان بچه تا شاهزاده
  • به خونخواري مکن چنگال را تيز
    کز اين بي بچه گشت آن شير خونريز
  • درخت تود از آن آمد لگدخوار
    که دارد بچه خود را نگونسار
  • هفت پيکر نظامي

  • صلب شاهان همين اثر دارد
    بچه يا سنگ يا گهر دارد
  • شرف نامه نظامي

  • من اينجا به خدمت شده سربلند
    زن و بچه آنجابه زندان و بند
  • اقبالنامه نظامي

  • به بالا شود مرد و فرزند زير
    بود بچه شير زنجير شير
  • سوي کوه شد پير و با او جوان
    چو بچه که با شير باشد دوان
  • مخزن الاسرار نظامي

  • گربه بود کز سر هم پوستي
    بچه خود را خورد از دوستي
  • جمله بر آن کز تو سبق چون برند
    سکه کارت بچه افسون برند
  • با همه خردي به قدر مايه زور
    ميل کش بچه شير است مور
  • ديوان وحشي بافقي

  • اين کرم ز معده که افتاد
    اين بچه چار ماهه چون زاد
  • فرزندک خرد ارده است اين
    يا بچه موش مرده است اين
  • هفت اورنگ جامي

  • گفت روباه بچه با روباه
    کاي ز مکر سگان ده آگاه
  • ناقه چو زمام سستتر ديد
    بر بوي بچه ز راه گرديد
  • آن لحظه که قيس را خبر شد
    تا بچه خويش رهسپر شد
  • ميلي دو سه چون بريد ناقه
    دور از بچه رنج ديد و فاقه
  • وان بچه که ناقه را غمش کشت
    آرامگهش بود پس پشت
  • وآهو بچه گان به خير و خوبي
    پيش قدمش به پايکوبي
  • گفت با روباه بچه مادرش
    چون به باغ ميوه آمد رهبرش
  • باش خدايا به کمال کرم
    حافظ او ز آفت هر کج قلم
  • چو آرد از مشيمه بچه بيرون
    به جاي شير از دلها مکد خون
  • ديوان هلالي جغتايي

  • گفتست: بخواند سنگ آن کوي سلامم
    بنگر که: سلامي بچه اسلوب نوشتست
  • بي يار بعالم نتوان بود، هلالي
    عالم بچه کار آيد اگر يار نباشد؟
  • دور از تو چه گويم: بچه حالست هلالي؟
    درمانده بدرد دل خونين جگر خود
  • تا چند جفاگاري، شوخي و دل افگاري؟
    جايي که وفا باشد اينها بچه کار آيد؟
  • تو پري، يا ملکي؟ يا مه اوج فلکي؟
    حيرتم سوخت، ندانم، بچه نامت گويم؟
  • ديوان عرفي شيرازي

  • آمدم صبحدم و شام برفتم ، بشنو
    که چسان آمدم اينجا ، بچه عنوان رفتم
  • ره نفرين حسودان تو رفتم ليکن
    آن نيرزد که بگويم بچه عنوان رفتم
  • ز اتفاق طبايع درآشيان وفاق
    شود بطعمه شاهين بزرگ بچه حمام
  • ماهي که فلک چو او نديده
    از من بچه جرم ، سرکشيده
  • گفتيم عيب تو عرفي بچه پوشيم بگوي
    هرلباسي که تو مي پوشي ازان بهتر نيست
  • از خال وخط وزلفش هندو بچه ها ديدم
    پاها زده بر مصحف بتخانه چنين بايد
  • بران تتبع حافظ زداست چون عرفي
    که دل بکاود و درد سخنوري داند
  • بچه رو بجلوه آيد طلب نيازمندان
    نه دل نياز خرم نه لب اميد خندان
  • عرفي دل خود را بچه خوش داشته اي
    گر اين دوسه بيتيست که بگذاشته اي
  • عرفي دم نزغست و همان مستي تو
    يارب بچه مايه بار بر بستي تو
  • بيضه هم آورد برون و شکست
    بچه او باطيران عهد بست
  • گلستان سعدي

  • ... که ياري عزيزم از در درآمد چنان بيخود از جاي برجستم که چراغم به ...
  • ديوان شمس

  • جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق مي بازد
    چو ترسا جفت گويم گر ز جفت و فرد مي دانم
  • کليله و دمنه

  • ... :چگونه نيامدمي و بچه تاويل توقف روا داشتمي ، و از آن زندگاني که ...
  • ... تيراندازي بيامد و هردو بچه او را بکشت و پوست بکشيد. ...
  • ... اعدا و عوازم خصمان بچه تاويل وقوف افتد؟ ...
  • زبور عجم اقبال لاهوري

  • دي مغ بچه ئي با من اسرار محبت گفت
    اشگي که فرو خوردي از باده ي گلگون به
  • ديوان اوحدي مراغي

  • رخ خوب خويشتن را بچه پوشي از نظرها؟
    که به حسرت تو رفتن بدو ديده خاک درها
  • من راز شب خود بچه پوشم؟ که بدين رخ
    از خون دل و ديده چه روشن کتبوه!
  • گر نداري چو ملک طبع مخالف بچه معني
    اوحدي با تو چو شهدست و تو با او چو شرنگي
  • چو شد، اوحدي، دل تو به خيال او پريشان
    متحيرم که بي او بچه عذر مي نشيني؟
  • ديوان بيدل دهلوي

  • دل (بيدل) از پي نام تو بچه تاب لاف توان زند
    که زکه برد اثر صدا ادب تلاش نگينيت
  • هوس طپد بچه راحت نفس دمد زچه وحشت
    دران مقام که صياد و صيد و دام نباشد
  • زکمال طينت منفعل بچه رنگ عرض اثر دهم
    مگر از حيا عرقي کنم که مرا زپرده بدر کشد
  • نفس رميده گر از خودم نشود کفيل برامدن
    چو سحر دماغ طرب هوس بچه بام کسب هوا کند
  • همه راست ناز شگفتني همه جاست عيش دميدني
    من ازين چمن بچه گل رسم که لبم بخنده نميرسد
  • بچه ناز سجده ادا کند بدر تو (بيدل) هيچکس
    که بنقش پا برد التجا و خطي نياز جبين کند
  • غم بي تميزي عافيت نشود ندامت هوش کس
    بچه سنگ کوبم از آرزو سر ناکشيده بزير پر
  • بخيال آينه دل از دو جهان ستمکش خجلتم
    بچه جلوه ها شبخون برم که نفس کشم بمقابلش
  • خم دستگاه قد دو تا بچه طاقتم کند آشنا
    مکن امتحان اقامتم که زسر گذشته اين پلم
  • بچه برگ ساز طرب کنم زچه جام نشه طلب کنم
    گل باغ شعله نچيده من مي داغ دل نچشيده من
  • بچه رنگ صورت خون من ندرد نقاب جنون من
    که بآب آئينه شسته است اثر حنا کف پاي تو
  • بد و نيک شهد آرزو بچه زخم ميطپد اينقدر
    که هنوز تيغ تبسمي نکشيده سر زنيام او
  • ديوان حافظ

  • حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ
    متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
  • به خدا که جرعه اي ده تو به حافظ سحرخيز
    که دعاي صبحگاهي اثري کند شما را
  • تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
    رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
  • حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
    بس طور عجب لازم ايام شباب است
  • ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
    به خنده گفت که حافظ برو که پاي تو بست
  • حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
    با مدعي نزاع و محاکا چه حاجت است
  • چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
    چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست
  • حافظ اندر درد او مي سوز و بي درمان بساز
    زان که درماني ندارد درد بي آرام دوست
  • درد عشق ار چه دل از خلق نهان مي دارد
    حافظ اين ديده گريان تو بي چيزي نيست
  • عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
    پاي آزادي چه بندي گر به جايي رفت رفت
  • حافظ تو اين سخن ز که آموختي که بخت
    تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
  • که گفت حافظ از انديشه تو آمد باز
    من اين نگفته ام آن کس که گفت بهتان گفت
  • حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع توست
    في الجمله مي کني و فرو مي گذارمت
  • گر چه جاي حافظ اندر خلوت وصل تو نيست
    اي همه جاي تو خوش پيش همه جا ميرمت
  • صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ
    ز رند و عاشق و مجنون کسي نيافت صلاح
  • عجب مي داشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
    ولي منعش نمي کردم که صوفي وار مي آورد
  • نظر بر قرعه توفيق و يمن دولت شاه است
    بده کام دل حافظ که فال بختياران زد
  • مشوي اي ديده نقش غم ز لوح سينه حافظ
    که زخم تيغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
  • حافظ اسرار الهي کس نمي داند خموش
    از که مي پرسي که دور روزگاران را چه شد
  • باز مستان دل از آن گيسوي مشکين حافظ
    زان که ديوانه همان به که بود اندر بند
  • کس چو حافظ نگشاد از رخ انديشه نقاب
    تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
  • يا رب اين بچه ترکان چه دليرند به خون
    که به تير مژه هر لحظه شکاري گيرند
  • چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
    بدين درگاه حافظ را چو مي خوانند مي رانند