نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
دردي کش کز عشق من
در
ماه مانده چشم وي
ساغر به دستش پي به پي ديده به بالا داشته
اي چشمه حيوان جان، ني ني که جان جان جان
در
حقه پنهان جان معجون اصبا داشته
تو خفته شبها بيخبر خلقي به فرياد سحر
من جان خود سازم سپر
در
پيش پيکان همه
اي آنکه گردون چند گه مي داشت
در
خونم نگه
زين هر دو چشم روسيه شد اينک اکنون ريخته
اي کرده خسرو را زبون هرگز نپرسيده که چون
خون کرده دل را
در
درون وز ديده بيرون ريخته
دوش
در
آمد از درم تازه چو باد صبحگه
مشک فشانده بر قبا غاليه سوده بر کله
روي نماست چشم من خاک
در
تو اندرو
آب چو با صفا بود خاک بينمش به ته
اين دل کور بيشتر بر زنخت گذر کند
مرگ به خنده
در
شود کور چو بگذرد به چه
نفسي فرو نبردم که نه انده تو خوردم
تو بگو که چون زيم من به
در
هوا نشسته
تو
در
آي و غمزه اي زن که نهند پيش بت سر
به ستانه اي که باشد صف پارسا نشسته
همه شب صبا به بويت، من سوخته چه گويم؟
که چهاست
در
دل من ز دم صبا نشسته
وه
در
اين فتنه که فرياد رسد جان مرا
ترک قتال و فرس تند و شکاري مانده
طعمه که ناخوش تر است
در
دهن خويش کن
لقمه که بايسته تر، پيش بد انديش نه
دل که مرا بسوخته ست آمده
در
زلف تو
تا که نسوزد چو من، پيش خودش جا مده
جان و دل خسرو است
در
ره سوداي تو
هر چه بري خوش ببر، قيمت کالا مده
اي از گل تو ما را
در
ديده خار مانده
وز نوک غمزه تو جانم فگار مانده
ماييم و مجلس مي خوبي سه چار ساده
من
در
ميانه پيري دين را به باد داده
مويت به زلف
در
هم نه خاسته نه خفته
چشمت به خواب مستي ني بسته ني گشاده
از بس که ريخت چشمم بهر تو خون تيره
کم ماند بهر گريه
در
چشم من ذخيره
اي مه غلام حسنت، چون
در
خمار باشي
ني رو ز خواب شسته نه موي کرده شانه
هر روز چشم مست تو
در
کاروان صبر
بيرون کشيده تيغ و ره خواب و خور زده
در
آب کرده ز سوز آفتاب خود را غرق
رخت چو غرق خوي از تف آفتاب شده
دميد گل به ره نيکوان و گل
در
باغ
روان شدند و ببردند دجله را از ره
من توبه تنها بشکنم، اول سبو نه بر سرم
وانگه نداي زهد من پيش
در
ميخانه ده
با تو
در
خواب مرا پهلوي آزاد نسود
گر چه بر خاک درت پهلوي من شد سوده
قلب باشد نه دل آن که تو
در
وي بيني
ته همه عقل و زبر پاره عشق اندوده
به سايه خفته بدم دي که يارم آمد و گفت
چه خفته اي که رسيد آفتاب
در
سايه
مه مني و دل از روي تو به خط زان رفت
که سوخته رود از ماهتاب
در
سايه
خسرو،
در
اين سوز نهان بيهوده سودا مي پزي
درويش را آن بخت کوکآيد ز سلطان نامه اي
صد چاک گشته سينه ام از کاوکاو عشق تو
مسکين دل ريشم درو چون طفل
در
گهواره اي
او مي رود جولان زنان بر پشت زين وز هر طرف
نظارگي
در
روي او حيران و خوش نظاره اي
من چون توانم ديدنش آخر به چشم مردمان
کز چشم خود
در
غيرتم بر آنچنان رخساره اي
هر سو که زيبا بگذرد،
در
دل همي بار آورد
زيباييت جان مي برد، يا آفتي، زيبا نه اي
يعني تويي، اي همنشين، جانان و جان نازنين
يا خود خيالي اين چنين،
در
پيش من جانا نه اي
تاراج دل کردي بسي، دستي برو ياري رسي
در
بردن دل هر کسي مي داندت، پنهان نه اي
اي درد بيدرد دلم، تاراج پنهان کرده اي
يا جان بهم بيرون روي کآرام
در
جان کرده اي
فتنه دمي
در
عهد تو بيکار ننشيند همي
از نقد جان ها لاجرم مزدش فراوان کرده اي
تو مست و دلها بر درت گشته روان از هر طرف
در
چار بازار بلا نرخ دل ارزان کرده اي
دل
در
گلي بندم، ولي گل نيست چون تو، چون کنم؟
آخر تو هم وقتي گذر سوي گلستان کرده اي
در
پيش زلف و خال تو خون جگر مي ريختم
دل گفت کاين هم، خسروا، شبهاي هجران کرده اي
صد دل ويرانست
در
هر تار پيراهن ترا
تو، چنين نازک، چه تارست اينکه بر تن کرده اي؟
تيغ زن بر گردن من، خون من
در
گردنت
غم مخور، چون اينچنين خون صد به گردن کرده اي
زين پريشاني، سرت گردم، خلاصم کن دمي
اي که کار من چو زلف خويش
در
هم کرده اي
اي که
در
هيچ غمي با دل من يار نه اي
سوي من بين، اگر اندر سر آزار نه اي
از تو هر روز گرفتار بلايي گردم
تو چه داني که
در
اين روز گرفتار نه اي؟
هر شب از ناله من خواب نيايد کس را
خفته اي تو که
در
اين واقعه بيدار نه اي
با من خسته کم رويم ز تو
در
ديوارست
مي کن آخر سخني، صورت ديوار نه اي
يار بنشست مرا
در
دل و من مي دانم و او
خسروا، خيز که تو محرم اسرار نه اي
وه که از درد توام خون جگر نوش گرفت
تو چه داني که
در
اين درد جگر نوش نه اي
گر به آغوش بريزند گل اندر بر من
آن همه خار بود چون تو
در
آغوش نه اي
مي روي چون تير و
در
دل مي خلي
تا خود از شست که بيرون جسته اي
سر
در
خمار، شب به کنار که بوده اي؟
لبها فگار، همدم و يار که بوده اي؟
ما را ز اشک صد جگر پاره
در
کنار
تو پاره جگر به کنار که بوده اي؟
گفتم رسم
در
آخر آن مه به نزد تو
آخر رسيد، اي صنم، آن مه، چگونه اي؟
ره مي روي و
در
پي تو صد هزار دل
اي برده صد هزار دل از ره، چگونه اي؟
اي پندگوي، همره من
در
عدم نه اي
تا از غم ويم علف و زاد ديده اي
خسرو، به بوستان چه روي دل دگر طرف؟
کاش از نخست
در
گل و شمشاد ديده اي
خسرو به زبان توبه و
در
دل مي و شاهد
احسنت از اين صدق و صفايي که تو داري
رخساره چه مي پوشي،
در
کينه چه مي کوشي؟
حال دل مسکين را مي داني و مي پوشي
چوگانت سر جو از همه، سر برد گو از همه
خوش مي بري گو از همه،
در
لعب چوگان خوشتري
با آنکه خوش باشد چمن با سرو و نسرين و سمن
بسيار ديدم
در
تو من، بسيار از ايشان خوشتري
باري چه باشد دل ببين کانجا کني منزل گزين
در
چار سوي دل نشين کز هشت بستان خوشتري
نقش تو، اي شمع چگل، بيرون دهم زين آب و گل
ليکن تويي چون گنج دل،
در
کنج ويران خوشتري
اي قامت چون شاخ گل، از برگ گل خندان تري
چون لاله تر نازکي، چون سرو
در
بستان تري
سلطان کند گر هر زمان تيغ سياست را روان
تو
در
سياست جان جان، حقا کزو سلطانتري
گر جان کند خسرو زيان، با تو چه
در
گيرد از آن
کز بهر جان عاشقان هر روز نافرمان تري
مي نالد از غم چون چرس خسرو، نگويي يک نفس
کاي مرغ نالان
در
قفس! از گلستان کيستي؟
بيرون ميا
در
آفتاب، آزرده م گردد تنت
با روي خود با روي او نسخه مقابل مي کني
اي چهره زيباي تو رشک بتان آزري
هر چند وصفت مي کنم،
در
حسن از آن زيباتري
خسرو غريب است و گدا، افتاده
در
شهر شما
باشد که از بهر خدا سوي غريبان بنگري
برگذر دو چشم من کاب روانست
در
گذر
پيش که غرقه ناگهان ز آب روان من شوي
مي نگري
در
آينه، من ز قرار مي شوم
گر چه تو نيز مي شوي، ليک چنين نمي شوي
از تو چنين که مي رسد نور به ماه آسمان
در
عجبم که تو چرا ماه زمين نمي شوي!
حيف بود که
در
روش پاي تو بر زمين رسد
ديده به خاک مي نهم، گر ته پاي خود کني
جان تو هست
در
دلم، وز سر لطف و مردمي
هر چه بجاي دل کني، آنگه بجاي خود کني
سينه بنده جاي تو، ديده به زير پاي تو
ما همه
در
هواي تو، تو به هواي کيستي؟
دل که بسوخت
در
غمت، طعنه چه مي زني دگر؟
شيشه نازک مرا سنگ مزن که بشکني
مي روي
در
ره و مي گردد جان گرد سر تو
هم بدان گونه که گرد سر گل باشد خاري
دي به بازاري گذشتي، خاست هويي آنچنان
جان و دل کردند خلقي گم
در
آن فرياد و هوي
جان من گم گشت و مي جويم، نمي يابم نشان
چون تو
در
جان مني، باري چنين خود را مجوي
من نخواهم زيست، اين بو مي شناسم کز کجاست
خون من
در
گردنش، بر من چه ها آيد همي
خلق گويد، خسروا، غم کشت، از خود ياد کن
در
چنين انديشه ياد خود کرا آيد همي؟
سبزه نوخيز است و باران
در
فشان آيد همي
ميل دل بر سبزه و آب روان آيد همي
جان من گر زنده ماند جاودان نبود عجب
کآب حيوان از لبت
در
جوي جان آيد همي
وه که هر شب با چنان فرياد کاندر کوي تست
خواب
در
چشمت ندانم بر چه سان آيد همي
باد هر دم تازه تر گلزار حسنت کز چه رو
هر سحر خسرو چو بلبل
در
فغان آيد همي
باز بهر جان ما را ناز
در
سر مي کني
ديده بيننده را هر دم به خون ترمي کني
آفتابي تو، ولي زانجا که روز چون مني ست
کي سر اندر خانه تاريک من
در
مي کني
در
دلم باشي و هرگز سايه بر من نفگني
بارک الله آخر، اي سرو، از گلستان مني
گر تو سيمين سرو را شکل سرافرازي دهي
بنده را
در
ناله با بلبل هم آوازي دهي
دل ز من دزديدي و کردي نهان
در
زير چشم
پس همي خواهي به خنده جان من بيرون بري
تو ز حال من چه داني که به خون چگونه غرقم
چو
در
اين محيط هامون گهي آشنا نکردي
ز نظر اگر چه دوري، شب و روز
در
حضوري
ز وصال شربتم ده که بسوختم ز دوري
نه خيال بر دو چشمم، نه يکي هزار منت
که توام ز دولت او شب و روز
در
حضوري
تن من چو موم ز آتش، بگداخت
در
فراقت
به دل چو سنگ خارا، تو هنوز همچناني
دو حيات است ز يک خنده تو عاشق را
زانکه
در
حقه يک خنده دو پروين داري
نگري
در
من و چون من نگرم برشکني
اين چه فتنه ست که بهر من مسکين داري
خار
در
بستر تنهاييم افگند فراق
زان چه سودم که تو آن بر گل و نسرين داري؟
گشت پيمانه چو تسبيح روان
در
کف شيخ
تا ز لعل تو يکي جرعه کشيد، اي ساقي
حال خونابه خسرو دل خسرو داند
تو چه داني که نه
در
آب و نه اندر خوني
صفحه قبل
1
...
1397
1398
1399
1400
1401
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن