نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
بلبلا، امروز من
در
گلستانم، گل مجوي
از جگر پر کاله اي بر نوک هر خاري ببين
در
ترازوي دل ار سنجم ترا با جان خويش
از لطافت تو سبک آيي و جان آيد گران
ابرويت
در
سينه ام بنشست و مي لرزم ز بيم
کاين چنين توزي بر آن زيبا کمان آيد گران
عافيت را
در
همه عالم نمي يابم نشان
گر چه مي گردم به عالم هم نمي يابم نشان
گر به دولت خانه وصلم نخواني، اي پسر
باري اينجا آي و سر
در
محنت آبادي بکن
اشک خسرو را نهان
در
کوي خود راهي بده
جوي شيرين را روان از خون فرهادي بکن
سينه من کوه
در
دست و به ناخن مي کنم
آن که نامم بود خسرو، بعد از اين فرهاد کن
ترک من بر عزم رفتن تير
در
ترکش مکن
غمزه خون ريز را بر فتنه لشکرکش مکن
پايي کوبان مي رود خنگت بر آتش لاخ نه
گو براي جان ما را لعل
در
آتش مکن
پيش رفته ست آب چشمم، خسرو از بهر وداع
ابر باراني ست
در
ره، تنگ بر ابرش مکن
تا تو به چشم آمدي از پس اين، هيچ گه
در
رخ خوبان نديد چشم گهرزاي من
يک ره ز
در
برون آ، قصد هزار جان کن
قربان هزار چون من بر چشم ناتوان کن
از ديدن تو مردم تا بزيم و نميرم
در
شخص مرده من خود رابيار و جان کن
با آنکه
در
شکنجه غم بسته مانده ام
هم باز مانده از تو چو ياري نمي توان
دل مي بري و
در
خم مو مي کني، مکن
آزردن دل همه خو مي کني، مکن
گفتي که خسروا، چه کنم کت بود خلاص؟
آن شانه را که
در
خم مو مي کني، مکن
مي رفت و من به خاک نهاده سر عزيز
در
وي نديد، يارب از اين خوارتر مکن
گفتم «نماند خواب و خورم
در
غم تو» گفت
«آخر نه عاشقي، سخن خواب و خور مکن »
خسرو بر آستان تو افتاد و خاک شد
خواهي
در
او نظر کن و خواهي نظر مکن
از کوي عقل بر
در
سلطان عشق رو
وين تاج بفگن از سر و نعل سمند کن
خسرو، نظر
در
آن رخ و وانگه حديث صبر
اندازه تو نيست، زبان را به کام کن
عمرم
در
انتظار شد و يک دم آن حريف
نآمد که واي بر من و بر انتظار من!
بيگانگي مکن چو
در
آميختي به جان
جان خود از آن تست و خلاص تو آن من
ز ديده گوهر و
در
بر درت فشانم، از آنک
نه دوستيست به کوي تو رايگان بودن
ز سينه ام نه همانا برون روي همه عمر
چنين که خوي شدت
در
ميان جان بودن
دل پر آتش من زان به زلف
در
بستي
که بس عجب بد آتش به ريسمان بستن
اگر چه گوشه غم ناخوش است بر همه، ليکن
چو
در
خيال توام باغ و بوستان من است آن
بماند خسرو لب خشک و ز آه گرم آخر
گهي بپرس و زباني به لطف
در
گردان
آخر مسلمانيست اين، آن غمزه را پندي بده
تاراج کافر تا به کي
در
خان و مان مردمان!
من بر
در
تو ناکسان، آخر همي بار آورد
ناخوانده، چون مهمان رود خسرو به خوان مردمان
عشق آتشم
در
جان زد و جانان ازان ديگران
ما را جگر بريان شد و او ميهمان ديگران
اي مرغ جان، زين ناله بس، چون نيست جانان ز آن تو
بيهوده افغان مي کني
در
بوستان ديگران
تو مي خوري، من درد و غم، يعني روا باشد چنين
شربت تو آشامي و تب
در
استخوان ديگران
اي سر، به زودي خاک شو، پيش
در
آن نازنين
بو کز طفيل نازنين بوسيم پا را هر زمان
دل پر ز سوداي لبت،
در
سينه جاني خشک و بس
نرخ متاع از حد برون، درويش را کالا همان
خه از کجاها مي رسي آلوده مي همچنين
در
خون شده زلف آنچنان، رخسار پر خوي همچنين
سختي جانم بين که چون، سوز ترا تاب آورم
ناچيز گردد، گر فتد يک شعله
در
ني همچنين
هر شب خورم
در
بزم غم، گه خون دل، گاهي جگر
وه چون خرابي نآردم، نقل آنچنان، مي همچنين
غمزه زنان آن شوخ و من خاموش و حيران
در
رهش
سلطان چو خود خنجر کشد، فرياد کردن چون توان؟
خسرو ز دل غرقه به خون ياران به تيمار منش
در
روز طوفان خانه را بنياد کردن چون توان؟
عيش من تلخ است ازان شکر لب شيرين سخن
چون بخندد، ورچه باشد، هست
در
پروين سخن
بهترين روز آفتي مي بينم از تو
در
جهان
گفت من بشنو، مکن، جانا، بدين آيين سخن
در
هواي روي تو خون مي چکاند از غزل
خسرو رنگين سخن گر رنگ بازي زين سخن
هجرم بکشت و شوق هم، روزي نگفتي از کرم
چون است
در
شبهاي غم، آن عاشق حيران من؟
با عاشقان تنگدل زينسان منه
در
جنگ دل
آخر بترس، اي سنگدل، ز آه دل بريان من
خيز، اي صباي مشک بو، بر گلرخ من راه جو
حال من مسکين بگو،
در
خدمت جانان من
آه ازين تنگ قبايان شده تنگم دامان
که نه سر ماند مرا
در
غم ايشان نه امان
در
هستي من چند زني شعله هجران
آخر دل و جان است، نه خاشاک و خس است اين
گفتم که گزيدم لب چون قند تو
در
خواب
خنديد و شکر ريخت که خواب مگس است اين
من بنده آن چشم که از گوشه چشمم
شب ديدي و گفتي که بر اين
در
چه کس است اين؟
کوش
در
لعبي که از ماتت به قايم ره برد
چون سراسر مهره هايت رايگان خواهد شدن
نکته خسرو گران دري ست، ور خوش نآيدت
تو مکن
در
گوش، گوش تو گران خواهد شدن
گر بدوزي ديده از تيرم که
در
رويم مبين
هم به رويت گر ز رويت ديده دانم دوختن
آخر بگو، اي نازنين، ناز تو تا کي همچنين؟
پوشيده
در
جان ميخلد راز تو تا کي همچنين؟
به دو زلف طوق دارت، نه يکي که صد به هر خم
وگرت هزار باشد، همه
در
گلوي من کن
ميان بگشاي، ورنه پيرهن صد چاک خواهم زد
که
در
دل بس که ره دارم من از بند قباي تو
ز بيم خلق ازو
در
مي کشيدم پاي خود، ليکن
مرا برداشته مي بزد آب چشم من با او
فلک هرگز گذارد ماه را
در
گرد شب گشتن
اگر زان طره شبرنگ باشد يک شکن با او؟
گريبانم به صد چاک است ازين حسرت که تا روزي
برهنه
در
برش گيرم که نبود پيرهن با او
نگارا، همچو جان
در
تن درا اندر بر خسرو
برون کن جان رسمي را که راضي نيست تن با او
کنارم گير تا بر هم نشيند پشت و پهلويم
که دل بيرون شده ست و مانده جايي
در
ميان پهلو
من و شبها و خاک
در
که داد آن بخت خسرو را
که بهر خواب پهلويت نهد، اي داستان، پهلو
خلقي همه
در
شهر و مرا جا به دگر سو
هر کس به رهي و من تنها به دگر سو
شوقي که هست از شمع خود آلوده آتش مرا
گر مطرب آرد
در
نوا ترسم، بسوزد ساز او
آن شکل جولانش نگر، وان خلق
در
دنبال او
وان خواب نازآلود بين، وين غمزه قتال او
در
بند آن زلف دو تا ديوانه ام دايم، دلا
زنهار زنهار، اي صبا، گه گه بپرسي حال او
در
چشم من آن خاک پا گه سرمه شد، گه توتيا
درمان چشم آمد مرا، خسرو، به خاک پاي او
شمشير
در
دستم نهيد امشب به کويش مي روم
تا خويش را بسمل کنم آنجا که بينم روي او
زين پس به خوبان ننگرم،
در
کوي ايشان نگذرم
گر هيچ يک ره جان برم از غمزه خونخوار تو
در
کوي تو بر هر دري افتاده مي بينم سري
اين نيست کار ديگري جز کار تو، جز کار تو
چون غم به گفتار آورم يا ديده
در
کار آورم
چون رو به ديوار آورم باري بود ديوار تو
چشم من است و خاک ره رفته، بتا بيا ببين
ديده که خاک مي خورد
در
ره انتظار تو
هست چو يادگار تو غم که مباد
در
دلي
جاي به سينه کرده ام از پي يادگار تو
نيست اميد کز توام يک گل بخت بشگفد
عمر به باد مي دهم بيهده
در
هواي تو
وقتي اگر ز جان من ناوک تو خطا شود
تن به قصاص
در
دهم معذرت خطاي تو
دي کمر بستي و
در
وي بسته شد مويي ز جعد
ني ميان بودي تهي گاهت مياني يافت نو
گر ترا جولان نباشد، گر تو چون من صد کشي
يا مرا اول بکش يا بيش
در
جولان مشو
خسروا، ديدي که حيران مانده اي
در
کار خويش
من ترا صد ره نگفتم کاين چنين حيران مشو
در
رخت گم گشت عقل و گفت، يارب، چون کنم
وصف زيبايي که حيران است زيبايي درو
گر باده مي خورم به سر من خمار تو
ور
در
چمن روم به دلم خارخار تو
تن موي شد مرا و به هر موي از تنم
غم کوه کوه
در
غم کوه روان تو
از جور و وفا و ستم هر که بپرسي
در
عشق مساوي ست وجود و عدم او
دلم بستي چو
در
زلف درازش آن قدر رشته
که گردد هر زمان گرد سر هر تار موي تو
به راهت خاک گشته عاشقانست و تو
در
جولان
مبادا کان چنين گردي نشنيد گرد روي تو
من و شبها و بيداري و حيراني و خاموشي
که محرم نيست خسرو را زبان
در
گفت و گوي تو
مگو با من که
در
کويم بلا و فتنه مي بارد
ز بارانم چه ترساني، حديث تير باران گو
چه گويي اين که پامال غلامانت کنم بر
در
به راه خويشم، اي سلطان، لگدکوب سواران گو
چرا هر دم همي گويي که سوز عشق بد باشد
مرا
در
سينه دوزخ هاست اين با خام کاران گو
رقيبا، گفتيم کو گفت خاکم
در
دهان کردي
تو گر اين راست مي گويي، شکر اندر دهان تو
آن کجا وقت که
در
کوچه ما به جولان رفتن
دل بدزديدن و دزديده به ما ديدن تو
به آن شکل و شمايل با وجود حسن خورشيدي
نديده چون تويي هر چند
در
افلاک گرديده
گذشت از حد درازي شبم ترسم که ناگاهان
شود شبهاي بي پايان
در
اين يک روز صد ساله
چه خوش جان دادني باشد که من از تلخي مردن
تو بخشي از لب خويش آخرش شربت
در
آن حاله
تو دور افتاده از ما و نگنجد شوق
در
نامه
بيا کز دست تو هم پيش تو پاره کنم جامه
ز خونريز تو هم
در
سايه زلف تو آويزم
رقيبت گر بخواهد کشت باري اندر آن شامه
همه شب خون خوردم با دل، ندارم عقل را محرم
که هست اين شربت خاصان نگنجد
در
دل عامه
اينک سپيده کرد اثر،
در
صبح عيدي کن نظر
وز مي رخ مستان نگر چون برگ گلنار آمده
هر کس به کف کرده ملي، هر دل شکفته چون گلي
وز کوس هر سو غلغلي
در
چرخ دوار آمده
در
خانه هر خورشيدوش گلگونه تر کرده خوش
مژگان چو تير نيم کش، لبها چو سوفار آمده
رانده براق صفت شکن
در
عيدگه شاه ز من
بسته به گردش آن چمن، چون شه به پيکار آمده
صفحه قبل
1
...
1396
1397
1398
1399
1400
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن