167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان امير خسرو

  • بخور جمله تنم، اي زاغ، جز ديده که ديد او را
    که بيرون اوفتم، در عرصه زاغ و زغن ميرم
  • شبي روشن کن آخر کلبه تاريک من، چون من
    دل تاريک در کار تو کردم، چشم روشن هم
  • بشو در بندگيش، اي ابر، خط سبزه تا بلبل
    نگويد کين خط آزادي سرو است و سوسن هم
  • ندانم کيست اندر دل که در جان مي خلد بازم
    چنان مشغول او گشتم که با خود مي نپردازم
  • اگر چش ناله هاي دردناکم در نمي گيرد
    خوشم با اين همه گر مي شناسد باري آوازم
  • چو بينم در تو دزديده، حلالت باد خون من
    اگر فرمان دهي کشتن به گفت چشم غمازم
  • چگونه جان برد خسرو ازين انديشه کت هر دم
    فرامش مي کني عمدا و در جان مي خلي بازم
  • بلا و غم خريدار آمدند از سوي تو بر من
    بحمدالله که در کوي تو بازار است امروزم
  • نگارا، عزم آن دارم که جان در پايت افشانم
    به بوسه از لب شيرين تو انصاف بستانم
  • ميسر نيست کز زلف تو سوي خود کشم مويي
    اگر چه روزگاري شد که در دنباله آنم
  • بسي کوشم که پاي خود کشم در گوشه عزلت
    ولي مطلق نمي دارد غمت دست از گريبانم
  • چو خو کردم در آب ديده از دريا نينديشم
    چو مرغابي شدم، اکنون چه باک از موج طوفانم!
  • مزن طعنه که از کويم عزيز چشمها گشتي
    که آخر خاک در مي ريزم، اين، نه سرمه مي سايم
  • دعا اين مي کند خسرو که گردم خاک در کويت
    مگر بختم کند ياري که روزي زير پات آيم
  • هر لحظه مرا با دل جنگي ست در اين معني
    کو زان خودت گويد، من زان خودت خوانم
  • گر سر ننهم پيشت، خاکي بنهي بر سر
    من سرمه کنم آن را، در ديده جان دارم
  • در هجر تو خسرو را اينک به لب آمد جان
    جاني که رسد بر لب چندش به زبان دارم
  • گفتي ز دهان من، خسرو، تو حديثي گوي
    در وصف دهان تو من خود چه سخن گويم؟
  • در ديده چه کار آيد؟ اين اشک چو بارانم
    بر ديده اگر، جانا، سروي چو تو بنشانم
  • گر با تو غمي گويم، در خواب کني خود را
    اين درد دل است آخر، افسانه نمي خوانم
  • هر شب روم اندر سر آن کوي و غم خود
    چون نشنود او، با در و ديوار بگويم
  • دردي ست در اين سينه که بيرون نتوان داد
    حيف است که درد تو به اغيار بگويم
  • زين پاي ادب نيست که در کوي تو آيم
    سازم ز دو ديده قدم و سوي تو آيم
  • در کوي تو گمره شوم از بوي تو با آنک
    آنجا همه زان رهبري بوي تو آيم
  • خورشيدي و من ذره، کنم بي سر و پا رقص
    آن لحظه که در جلوه گه روي تو آيم
  • چه بيم اندر دلي چون شرم در چشم
    نه شرم از چشم داري نه ز دل بيم
  • مسکين دلم سويش رود، گم گشته بر بويش رود
    هشيار در کويش رود، مجنون و بيهوش آيدم
  • اي آمده با صد فتن، برده همه هوشم ز تن
    در بيهشي مگذر ز من، بنشين که تا هوش آيدم
  • خواهم چو سوزد خرمنم پوشيده ماند در تنم
    از آه خسرو چون کنم کاتش به خس پوش آيدم
  • شد خسرو عشقم بلا، زين پس من و ديوانگي
    رفت آنکه وقتي عقل را در بند فرمان بوده ام
  • جو جو ببرم خوش را از تيغ بر خاک درت
    تا خوشه مهرم دهد، تخم وفا در گل کنم
  • گر مي ندانم کز وفا دور است خوي نازکت
    اين چشم خون پالاي را در چشم آن بدخو کنم
  • در چار سوي آرزو کاري ست با رويت مرا
    رو سوي من کن يک زمان تا کار خود يکسو کنم
  • گه گريه پوشد چشم و گه بيخود شوم، چون در رسد
    ممکن نگردد هيچ گه کان روي زيبا بنگرم
  • اي باغبان، لطفي بکن در بوستان ره ده مرا
    گر نخل ندهد ميوه اي، باري تماشا بنگرم
  • از ديدنت جان مي رود، در جان رود چون بينمت
    حيرانم اندر کار خود کت جان دهم تا بنگرم
  • من عاشق و رسوا چنين، خلقي ز هر سو نقش من
    دشمن هزاران در کمين، بر دوست آسان کي رسم؟
  • از ياد روي چون گلم، اشک است همرنگ ملم
    نالنده همچون بلبلم تا در گلستان کي رسم؟
  • هر جا که يار و همسري رفتند در هر کشوري
    من شهر بند کافري ماندم، بديشان کي رسم؟
  • يک شب اگر من دور از آن گيسوي در هم اوفتم
    بالين سودا زير سر بر بستر غم اوفتم
  • خواهم چو خسرو يک شبي افتم بدان مه در دچار
    بسيار مي خواهم، ولي از بخت بد کم اوفتم
  • باز آمد آن وقتي که من از گريه در خون اوفتم
    دامان عصمت بردرم، وز پرده بيرون اوفتم
  • دو ابرويت سرها به هم در کار دزديهاي دل
    دزديده چشمک مي زند آن نرگس مستانه هم
  • چون خواب نايد هر شبي، خسرو فتاده بر درت
    در ماه و پروين بنگرد، غم گويد و افسانه هم
  • رفت خطا که سر بشد خاک در تو، تيغ کو
    تا سر خود قلم کنم، خط به خطاي خود کشم
  • دعوي يار و زهد بد، وه که نيست ره به دل
    پيش در تو همت صدق و صفاي خود کشم
  • بر در تو ز دشمنان گر چه که صد جفا کشم
    دوستيم حرام باد ار ز تو پاي واکشم
  • طعنه زني تو از جفا، من نه به ترک از صفا
    تحفه پادشاه را پيش در گدا کشم
  • دل به خط بتان شد و دامن خويش مي کشد
    دامن به چند جا از سر خار در کشم
  • عمر من است بار ننگ، هيچ وفا نمي کند
    عمر اگر وفا کند، هم به کنار در کشم
  • طاقت صبر طاق شد، بر سر راه او روم
    ديده آب رفته را بو که غبار در کشم
  • ساقي بخت اگر شبي باده به کام ما دهد
    جام مراد تا به لب از لب يار در کشم
  • شد سيهم ز عشق رو، گريه در او از آن کنم
    گريه چه سود، چون ز رخ شسته نشد سياهيم
  • دردهاي کهنه داريم از تو در دل يادگار
    گر تو ناري ياد ما، با يادگاري هم خوشيم
  • چون به گاه آمدن در دم به بند رفتني
    تا هنوز اندر رهي، با انتظاري هم خوشيم
  • قامت او تير و قد او کمان هر دو بهم
    الغرض زان شست زلفش در کشاکش بوده ايم
  • بهر يک ساعت که دست اندر کف او داشتيم
    روزها از دوري او دست در کش بوده ايم
  • سخت جانيم و بلاکش ز آرزوي روي دوست
    زنده کم ماند کسي در عاشقي، ما مانده ايم
  • در دل ما گر عمارت خانه اي کرده ست غم
    باده رانيم و به سيل تند ويرانش کنيم
  • زهره گر در بزم ما يک جو بجنباند خرک
    گاوش از گردون فرو آريم و قربانش کنيم
  • هر کسي گويد «مخور مي، عقل فرمان مي دهد»
    عقل، باري کيست در عالم که فرمانش کنيم؟
  • اي سفر کرده ز چشم و در دل و جاني مقيم
    روزها شد تا نيايد از سر کويت نسيم
  • تير مژگانش به جانم تا رسيد از نوک آه
    زخمها هر صبح در نه طاق زنگاري کنم
  • بخت اگر ياري دهد چون جان در آغوشش کنم
    تلخ گويد ز آن لب و همچون شکر نوشش کنم
  • منزل عشقت که من پوشيده در جان مي کنم
    رخ گواهي مي دهد، هر چند پنهان مي کنم
  • اي که دل ها مي ستد از خلق، گفتم «اين چراست؟»
    گفت، «در بازار غم نرخ دل ارزان مي کنم »
  • تو به بند کشتن من، من بر آن کز دوستي
    عمر خود را بگسلم، در عمر تو افزون کنم
  • عزم آن دارم که از دل نقد جان بيرون کنم
    آرمت در پيش و خود را از ميان بيرون کنم
  • گر چه در خون مني، گر تير بر جانم زني
    تير تو بيرون نيارم کرد، جان بيرون کنم
  • سرو من يک ره به گلزار آي تا در پيش تو
    سرو اگر چه نارون باشد، روان بيرون کنم
  • گر نه در پيش تو ماه و آسمان گردن نهد
    ماه را گردن نگيرم، زاسمان بيرون کنم
  • خط تو در چشم من بنشست، تدبيري بساز
    تا گليم خود مگر ز آب روان بيرون کشم
  • ني مجال آن که او را از دل خود برکشم
    ني دل خالي که در دل دلبري ديگر کشم
  • در رهي، کو رفت، اين سر تا نگردد خاک ره
    هم به خاک راه او زان خاک راهش برکشم
  • بر خودش خوانم، فضولي بين که مي خواهم، به جهد
    چشمه خورشيد را در جنب نيلوفر کشم
  • اي خوش آن شبها که من در ديده خوابي داشتم
    گه چراغ روشن و گه ماهتابي داشتم
  • خوش نيايد کايم از خانه برون کاين خانه را
    دوست مي دارم که در وي دوستداري داشتم
  • ز ابروش فرخنده شد فالم، چو جان در عشق رفت
    کاين مه نو من به روي آشنايي ديده ام
  • گر نخواهي ياري از جان و بميرم در فراق
    حق به دست من بود کز يار دور افتاده ام
  • پيش هر سنگي همي ريزم ز دل خونابه اي
    چون کنم چون کز در و ديوار دور افتاده ام
  • وصل او از بس که باد شادي اندر من دميد
    من نگنجم در جهان گرچ از فراقش مو شدم
  • باز وقت آمد که من سر در پريشاني نهم
    روي زيبا بينم و بر خاک پيشاني نهم
  • شبکي ز سوز سينه کنمت چو شمع روشن
    همه تيرگي که در دل ز شب سياه دارم
  • تو که بر در تو گم شد سرو تاج پادشاهان
    چه خيال فاسد است اين که من گدات جويم
  • سر گم شده بجويد مگر از در تو خسرو
    ز کجاست بخت آنم که به زير پات جويم
  • همه عشق و آرزويي، غلطم که در لطافت
    شده بي قرار و مجنون ز تو عشق و آرزو هم
  • مست گر، پاي بلغزد، چو در آن ثابت است
    ديده بر پاش به صد عذر و مراعات نهيم
  • ديده داريم و دل و جان و تن از عشق خراب
    بر خرابي دو سه در وجه خرابات نهيم
  • مست و لايعقل با دوست به بازار شويم
    قصه عشق به هر کوچه و در تازه کنيم
  • به يکي جرعه مي باز خر از خود ما را
    که به بازار فنا در گرو يک نفسيم
  • اي خوش آن دم که سخنهاي تو در گوش کنم
    چاشني کرده از آن لب به سخن گوش کنم
  • تا بگويم که فلان در دل من دارد جاي
    خويشتن را به دل هيچ کسي جا نکنم
  • زلف او در سر هر موي جفايي دارد
    وز وفا يک سر مو نيز ندارد، چه کنم؟
  • بخت برگشت ز من تا تو برفتي ز برم
    کي بود باز که چون بخت در آيي ز درم؟
  • ترک دنيا کنم، ار سوي خودم راه دهي
    کو سر کوي تو تا من ز جهان در گذرم
  • من و گنج غم و در سينه همان سيم تنم
    چه کنم؟ دل نگشايد به بهار و چمنم
  • همه شب نام تو مي گويم و جان در تاباک
    کيست آن لحظه که چيزي بزند بر دهنم؟
  • من که بر بوي تو در راه صبا خاک شدم
    چه گشايد ز نسيم گل و بوي سمنم!
  • دل نه و صبر نه و هوش نه و طاقت نه
    من در آن صورت زيبا به چه يارا بينم؟
  • کيست خسرو که کند بوسه ز پاي تو هوس؟
    اين بسم نيست که از دور در آن پابينم