نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
بخور جمله تنم، اي زاغ، جز ديده که ديد او را
که بيرون اوفتم،
در
عرصه زاغ و زغن ميرم
شبي روشن کن آخر کلبه تاريک من، چون من
دل تاريک
در
کار تو کردم، چشم روشن هم
بشو
در
بندگيش، اي ابر، خط سبزه تا بلبل
نگويد کين خط آزادي سرو است و سوسن هم
ندانم کيست اندر دل که
در
جان مي خلد بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود مي نپردازم
اگر چش ناله هاي دردناکم
در
نمي گيرد
خوشم با اين همه گر مي شناسد باري آوازم
چو بينم
در
تو دزديده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهي کشتن به گفت چشم غمازم
چگونه جان برد خسرو ازين انديشه کت هر دم
فرامش مي کني عمدا و
در
جان مي خلي بازم
بلا و غم خريدار آمدند از سوي تو بر من
بحمدالله که
در
کوي تو بازار است امروزم
نگارا، عزم آن دارم که جان
در
پايت افشانم
به بوسه از لب شيرين تو انصاف بستانم
ميسر نيست کز زلف تو سوي خود کشم مويي
اگر چه روزگاري شد که
در
دنباله آنم
بسي کوشم که پاي خود کشم
در
گوشه عزلت
ولي مطلق نمي دارد غمت دست از گريبانم
چو خو کردم
در
آب ديده از دريا نينديشم
چو مرغابي شدم، اکنون چه باک از موج طوفانم!
مزن طعنه که از کويم عزيز چشمها گشتي
که آخر خاک
در
مي ريزم، اين، نه سرمه مي سايم
دعا اين مي کند خسرو که گردم خاک
در
کويت
مگر بختم کند ياري که روزي زير پات آيم
هر لحظه مرا با دل جنگي ست
در
اين معني
کو زان خودت گويد، من زان خودت خوانم
گر سر ننهم پيشت، خاکي بنهي بر سر
من سرمه کنم آن را،
در
ديده جان دارم
در
هجر تو خسرو را اينک به لب آمد جان
جاني که رسد بر لب چندش به زبان دارم
گفتي ز دهان من، خسرو، تو حديثي گوي
در
وصف دهان تو من خود چه سخن گويم؟
در
ديده چه کار آيد؟ اين اشک چو بارانم
بر ديده اگر، جانا، سروي چو تو بنشانم
گر با تو غمي گويم،
در
خواب کني خود را
اين درد دل است آخر، افسانه نمي خوانم
هر شب روم اندر سر آن کوي و غم خود
چون نشنود او، با
در
و ديوار بگويم
دردي ست
در
اين سينه که بيرون نتوان داد
حيف است که درد تو به اغيار بگويم
زين پاي ادب نيست که
در
کوي تو آيم
سازم ز دو ديده قدم و سوي تو آيم
در
کوي تو گمره شوم از بوي تو با آنک
آنجا همه زان رهبري بوي تو آيم
خورشيدي و من ذره، کنم بي سر و پا رقص
آن لحظه که
در
جلوه گه روي تو آيم
چه بيم اندر دلي چون شرم
در
چشم
نه شرم از چشم داري نه ز دل بيم
مسکين دلم سويش رود، گم گشته بر بويش رود
هشيار
در
کويش رود، مجنون و بيهوش آيدم
اي آمده با صد فتن، برده همه هوشم ز تن
در
بيهشي مگذر ز من، بنشين که تا هوش آيدم
خواهم چو سوزد خرمنم پوشيده ماند
در
تنم
از آه خسرو چون کنم کاتش به خس پوش آيدم
شد خسرو عشقم بلا، زين پس من و ديوانگي
رفت آنکه وقتي عقل را
در
بند فرمان بوده ام
جو جو ببرم خوش را از تيغ بر خاک درت
تا خوشه مهرم دهد، تخم وفا
در
گل کنم
گر مي ندانم کز وفا دور است خوي نازکت
اين چشم خون پالاي را
در
چشم آن بدخو کنم
در
چار سوي آرزو کاري ست با رويت مرا
رو سوي من کن يک زمان تا کار خود يکسو کنم
گه گريه پوشد چشم و گه بيخود شوم، چون
در
رسد
ممکن نگردد هيچ گه کان روي زيبا بنگرم
اي باغبان، لطفي بکن
در
بوستان ره ده مرا
گر نخل ندهد ميوه اي، باري تماشا بنگرم
از ديدنت جان مي رود،
در
جان رود چون بينمت
حيرانم اندر کار خود کت جان دهم تا بنگرم
من عاشق و رسوا چنين، خلقي ز هر سو نقش من
دشمن هزاران
در
کمين، بر دوست آسان کي رسم؟
از ياد روي چون گلم، اشک است همرنگ ملم
نالنده همچون بلبلم تا
در
گلستان کي رسم؟
هر جا که يار و همسري رفتند
در
هر کشوري
من شهر بند کافري ماندم، بديشان کي رسم؟
يک شب اگر من دور از آن گيسوي
در
هم اوفتم
بالين سودا زير سر بر بستر غم اوفتم
خواهم چو خسرو يک شبي افتم بدان مه
در
دچار
بسيار مي خواهم، ولي از بخت بد کم اوفتم
باز آمد آن وقتي که من از گريه
در
خون اوفتم
دامان عصمت بردرم، وز پرده بيرون اوفتم
دو ابرويت سرها به هم
در
کار دزديهاي دل
دزديده چشمک مي زند آن نرگس مستانه هم
چون خواب نايد هر شبي، خسرو فتاده بر درت
در
ماه و پروين بنگرد، غم گويد و افسانه هم
رفت خطا که سر بشد خاک
در
تو، تيغ کو
تا سر خود قلم کنم، خط به خطاي خود کشم
دعوي يار و زهد بد، وه که نيست ره به دل
پيش
در
تو همت صدق و صفاي خود کشم
بر
در
تو ز دشمنان گر چه که صد جفا کشم
دوستيم حرام باد ار ز تو پاي واکشم
طعنه زني تو از جفا، من نه به ترک از صفا
تحفه پادشاه را پيش
در
گدا کشم
دل به خط بتان شد و دامن خويش مي کشد
دامن به چند جا از سر خار
در
کشم
عمر من است بار ننگ، هيچ وفا نمي کند
عمر اگر وفا کند، هم به کنار
در
کشم
طاقت صبر طاق شد، بر سر راه او روم
ديده آب رفته را بو که غبار
در
کشم
ساقي بخت اگر شبي باده به کام ما دهد
جام مراد تا به لب از لب يار
در
کشم
شد سيهم ز عشق رو، گريه
در
او از آن کنم
گريه چه سود، چون ز رخ شسته نشد سياهيم
دردهاي کهنه داريم از تو
در
دل يادگار
گر تو ناري ياد ما، با يادگاري هم خوشيم
چون به گاه آمدن
در
دم به بند رفتني
تا هنوز اندر رهي، با انتظاري هم خوشيم
قامت او تير و قد او کمان هر دو بهم
الغرض زان شست زلفش
در
کشاکش بوده ايم
بهر يک ساعت که دست اندر کف او داشتيم
روزها از دوري او دست
در
کش بوده ايم
سخت جانيم و بلاکش ز آرزوي روي دوست
زنده کم ماند کسي
در
عاشقي، ما مانده ايم
در
دل ما گر عمارت خانه اي کرده ست غم
باده رانيم و به سيل تند ويرانش کنيم
زهره گر
در
بزم ما يک جو بجنباند خرک
گاوش از گردون فرو آريم و قربانش کنيم
هر کسي گويد «مخور مي، عقل فرمان مي دهد»
عقل، باري کيست
در
عالم که فرمانش کنيم؟
اي سفر کرده ز چشم و
در
دل و جاني مقيم
روزها شد تا نيايد از سر کويت نسيم
تير مژگانش به جانم تا رسيد از نوک آه
زخمها هر صبح
در
نه طاق زنگاري کنم
بخت اگر ياري دهد چون جان
در
آغوشش کنم
تلخ گويد ز آن لب و همچون شکر نوشش کنم
منزل عشقت که من پوشيده
در
جان مي کنم
رخ گواهي مي دهد، هر چند پنهان مي کنم
اي که دل ها مي ستد از خلق، گفتم «اين چراست؟»
گفت، «
در
بازار غم نرخ دل ارزان مي کنم »
تو به بند کشتن من، من بر آن کز دوستي
عمر خود را بگسلم،
در
عمر تو افزون کنم
عزم آن دارم که از دل نقد جان بيرون کنم
آرمت
در
پيش و خود را از ميان بيرون کنم
گر چه
در
خون مني، گر تير بر جانم زني
تير تو بيرون نيارم کرد، جان بيرون کنم
سرو من يک ره به گلزار آي تا
در
پيش تو
سرو اگر چه نارون باشد، روان بيرون کنم
گر نه
در
پيش تو ماه و آسمان گردن نهد
ماه را گردن نگيرم، زاسمان بيرون کنم
خط تو
در
چشم من بنشست، تدبيري بساز
تا گليم خود مگر ز آب روان بيرون کشم
ني مجال آن که او را از دل خود برکشم
ني دل خالي که
در
دل دلبري ديگر کشم
در
رهي، کو رفت، اين سر تا نگردد خاک ره
هم به خاک راه او زان خاک راهش برکشم
بر خودش خوانم، فضولي بين که مي خواهم، به جهد
چشمه خورشيد را
در
جنب نيلوفر کشم
اي خوش آن شبها که من
در
ديده خوابي داشتم
گه چراغ روشن و گه ماهتابي داشتم
خوش نيايد کايم از خانه برون کاين خانه را
دوست مي دارم که
در
وي دوستداري داشتم
ز ابروش فرخنده شد فالم، چو جان
در
عشق رفت
کاين مه نو من به روي آشنايي ديده ام
گر نخواهي ياري از جان و بميرم
در
فراق
حق به دست من بود کز يار دور افتاده ام
پيش هر سنگي همي ريزم ز دل خونابه اي
چون کنم چون کز
در
و ديوار دور افتاده ام
وصل او از بس که باد شادي اندر من دميد
من نگنجم
در
جهان گرچ از فراقش مو شدم
باز وقت آمد که من سر
در
پريشاني نهم
روي زيبا بينم و بر خاک پيشاني نهم
شبکي ز سوز سينه کنمت چو شمع روشن
همه تيرگي که
در
دل ز شب سياه دارم
تو که بر
در
تو گم شد سرو تاج پادشاهان
چه خيال فاسد است اين که من گدات جويم
سر گم شده بجويد مگر از
در
تو خسرو
ز کجاست بخت آنم که به زير پات جويم
همه عشق و آرزويي، غلطم که
در
لطافت
شده بي قرار و مجنون ز تو عشق و آرزو هم
مست گر، پاي بلغزد، چو
در
آن ثابت است
ديده بر پاش به صد عذر و مراعات نهيم
ديده داريم و دل و جان و تن از عشق خراب
بر خرابي دو سه
در
وجه خرابات نهيم
مست و لايعقل با دوست به بازار شويم
قصه عشق به هر کوچه و
در
تازه کنيم
به يکي جرعه مي باز خر از خود ما را
که به بازار فنا
در
گرو يک نفسيم
اي خوش آن دم که سخنهاي تو
در
گوش کنم
چاشني کرده از آن لب به سخن گوش کنم
تا بگويم که فلان
در
دل من دارد جاي
خويشتن را به دل هيچ کسي جا نکنم
زلف او
در
سر هر موي جفايي دارد
وز وفا يک سر مو نيز ندارد، چه کنم؟
بخت برگشت ز من تا تو برفتي ز برم
کي بود باز که چون بخت
در
آيي ز درم؟
ترک دنيا کنم، ار سوي خودم راه دهي
کو سر کوي تو تا من ز جهان
در
گذرم
من و گنج غم و
در
سينه همان سيم تنم
چه کنم؟ دل نگشايد به بهار و چمنم
همه شب نام تو مي گويم و جان
در
تاباک
کيست آن لحظه که چيزي بزند بر دهنم؟
من که بر بوي تو
در
راه صبا خاک شدم
چه گشايد ز نسيم گل و بوي سمنم!
دل نه و صبر نه و هوش نه و طاقت نه
من
در
آن صورت زيبا به چه يارا بينم؟
کيست خسرو که کند بوسه ز پاي تو هوس؟
اين بسم نيست که از دور
در
آن پابينم
صفحه قبل
1
...
1394
1395
1396
1397
1398
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن