167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نيست در دامن اين دشت، شکاري صائب
    که علم چرب کند آه سحرگاهي ما
  • اثر از گرمروان نيست، همانا گرديد
    در دل سنگ نهان آتش اين قافله ها
  • در رضاجويي حق کوش، نه خشنودي خلق
    ترک واجب نتوان کرد به اين نافله ها
  • اسير بوالعجبي هاي وادي عشقم
    که صيد دام نهد در ره کمند آنجا
  • در آن حريم خموشم که نغمه منصور
    شنيده اند مکرر ز هر سپند آنجا
  • ز سيل حادثه صحرا و کوه در سفرست
    چه واکشيده اي، اي خانمان، خراب اينجا
  • در آفتاب قيامت نمي شوي سيراب
    ز تشنگي نشود تا دل تو آب اينجا
  • در آفتاب قيامت چه کار خواهي کرد؟
    اگر به سايه گريزي ز آفتاب اينجا
  • چگونه مار نپيچد به گردنت فردا؟
    ترا که طول امل کرده در مهار اينجا
  • مبين دلير در آن چشم هاي خواب آلود
    که چشم بسته کند صيد، شاهباز اينجا
  • اگر به سايه بيد احتياج خواهي داشت
    در آن جهان، علم آه بر فراز اينجا
  • در انتظار تو، از جوي شير، چشم بهشت
    سفيد گشت، مشو آشيان طراز اينجا
  • در آفتاب قيامت نمي شوي بيدار
    چنين که چشم تو بسته است خواب ناز اينجا
  • مشو به موي سفيد از فريب غفلت امن
    که خواب هاي گران در سحر شود پيدا
  • اگر به صدق قدم در طريق عشق نهي
    ترا ز نقش قدم راهبر شود پيدا
  • عجب که يک دل خوش در جهان شود پيدا
    ز شوره زار کجا گلستان شود پيدا؟
  • چه خامه ها که در انشاي شوق شد کوتاه
    نشد که شيري ازين نيستان شود پيدا
  • حضور، پرده بينايي است و پنبه گوش
    که قدر بلبل ما در خزان شود پيدا
  • چنين که همت ما را بلند ساخته اند
    عجب که مطلب ما در جهان شود پيدا
  • کدام نوش که در وي نهفته نيشي نيست؟
    نفاق بيشتر از دوستان شود پيدا
  • فساد روي زمين از شراب مي زايد
    کدام ديو که در شيشه نيست صهبا را؟
  • گرفت در عوض آب تلخ، گوهر ناب
    چه منت است به ابر بهار دريا را
  • چه شکرهاست که در خارزار امکان نيست
    به غير عشق گرفتاري دگر ما را
  • اگر چه سگ به مرس مي کشند صيادان
    کشيده است سگ نفس در مرس ما را
  • اگر چه در قفس افتاده ايم از گلزار
    ز گل نمي گسلد رشته نفس ما را
  • شکسته تا نشوي چون حباب هيهات است
    که همچو موج کشي در کنار دريا را
  • غرض رساندن فيض است، ورنه در ايجاد
    حباب و موج نيايد به کار دريا را
  • ضيافتي که در آنجا توانگران باشند
    شکنجه اي است فقيران بي بضاعت را
  • ز همرهان موافق جدا مشو در راه
    مکن دو آتشه زنهار داغ غربت را
  • عنان به دست فرومايگان مده زنهار
    که در مصالح خود خرج مي کنند ترا
  • مخور فريب شکرخند صبح چون طفلان
    که چرخ زهر دهد در لباس قند ترا
  • سپهر سبزه خوابيده اي است در قدمش
    به عمر خضر چه نسبت قد بلند ترا؟
  • تو تا کناره نگيري ز خويش هيهات است
    که در کنار کشد بحر بي کنار ترا
  • نهال قد ترا تا چها بود در سر
    که ناز سرو قدان است باغبان ترا
  • مقام زنده دلان نيست خاکدان جهان
    به زندگي مگذاريد در لحد خود را
  • مجو ز عمر مقدر فزون که اين خواهش
    سياه کرد جهان در نظر سکندر را
  • برون خرام که از انتظار جلوه تو
    نفس گره شده در سينه صبح محشر را
  • عنان برگ خزان ديده در کف بادست
    چگونه جمع کنم اين دل مشوش را؟
  • ز عکس خويش در آيينه روي مي پوشد
    چگونه رام توان کرد آن پريوش را؟
  • ز چهره عرق آلود يار در عجبم
    که کرده است چسان جمع، آب و آتش را؟
  • عنان نخل خزان ديده در کف بادست
    چگونه جمع کنم اين دل مشوش را؟
  • مرا نهال اميد آن زمان شود سرسبز
    که نخل موم کند ريشه در دل آتش را
  • حريم سينه عاشق عجب شبستاني است
    که يک هواست در او شمع سور و ماتم را
  • ز ابر رحمت حق نامه اش سفيد شود
    کسي که در گرو مي کند کتاب مرا
  • فلک عبث کمري بسته در نهفتن من
    نهان چگونه کند هاله ماهتاب مرا؟
  • سياه در دو جهان باد روي موي سفيد!
    که همچو صبح، گرانسنگ ساخت خواب مرا
  • شکست هر که مرا، در شکست خود کوشيد
    ز خويش گرد برآورد هر که تاخت مرا
  • هزار پله سبکبارتر بود قارون
    ز تخم هاي اميدي که در گل است مرا
  • گهر به گرد يتيمي نمي رسد صائب
    در آن محيط که اميد ساحل است مرا
  • ز بار دل چو صنوبر درين شکفته چمن
    نهفته در ته هر برگ شيوني است مرا