نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
تو
در
تنعم و نازي، ز ما کي انديشي؟
که ناز ما به نياز است و نازش تو به ناز
شراب و شاهد و مطرب به مجلس آر، کنون
که
در
صبوح نشسته ست صوفي گه خيز
در
عرق شد غنچه از گرما و تنگ آمد ز خويش
باد خوش مي آيد، از گرما گريبان کرده باز
يارب، اين ابر است
در
صحن چمن گوهر افشان؟
يا شهنشاه جهان دست زر افشان کرده باز
بس که مرغان
در
هواي باغ پرور پر زدند
باد گفتا، کاين مگر چتر سليمان گشت باز؟
باز کار رفتن باغ است و گلگشت چمن
بعد ازين
در
باغ نتوان رفت و نتوان گشت باز
سايه مي گيرد زمين را، زين تعجب
در
چمن
سايه هاي گل پر از خورشيد تابان گشت باز
زلف خوبان سر فرو افگنده و
در
هم بماند
کز پريشاني مرا کشت و پريشان گشت باز
اي به قول دشمنان کوشيده
در
آزار من
دوستم، با من مشو دشمن که من يارم هنوز
چون روي توام نيست، جهان را، چه کنم من؟
بي ديدن رويت به جهان
در
چه کند کس؟
تا کي رقيبت هر زمان
در
خون ما گويد سخن
يا هم به دست خود ز ما خونريز يا فريادرس
ز زخم غمزه چه پرسي که
در
جگر چند است؟
ز صد فزونست، ولي زخمهاي کاري پرس
در
دلم باز آمد او، ياري کن، اي خون جگر
تا بگريم سير من بر روزگار و روز خويش
کيست خسرو تا لب خود رنجه داري
در
جفاش؟
اين چنين هم جابه جا ضايع مکن دشنام خويش
مي کشم خاک درت
در
چشم و کشته مي شوم
چند خونابه خورم زين ديده گريان خويش
از جفاي تست خون اندر دل خسرو مدام
از وفا نبود که باشم
در
پي سامان خويش
مي روم
در
راه بيداد و جفا از خوي بد
بد نباشد گر دمي باز ايستي از خوي خويش
چون به پهلوي خودم
در
رنج و بس ترسم که پيش
خويشتن را هم ببينم بعد ازين پهلوي خويش
غم خود از عشق است، گو
در
جان من جاويد باد
گر غمم را غمگساري نيست، گو هرگز مباش
گفت، اي غافل، کجايي چند گردي هر طرف؟
بگذر از خويش و
در
آور شرب ما يک جرعه نوش
تو هم از دردي کشان شو
در
خرابات مغان
تا بيابي هر چه خواهي، اين نصيحت دار گوش
پند گويد عقل، ليکن کي کند فرمان عقل؟
آنکه بي فرمان او دل
در
بلا مي داردش
گر سلامت نيست، باري کم ز دشنامي کزو
گوش خسرو را که
در
راه صبا مي داردش
از خم ابرو سخن مي گفت آن خورشيد رو
من نماز چاشت مي کردم
در
آن محراب خوش
گفتم امشب خرم و خوش ديدمت
در
خواب، گفت
پاسبان خفته نبايد، گر چه بيند خواب خوش
خوش رفيقي او که گه گه
در
نظر مي آيدش
ليک حيرانم که دل بر جاي چون مي بايدش
زلف بر بالين و او
در
خواب خوش، وه کاي رقيب
با چنان تشويش دلها خواب چون مي آيدش
باغ رو، جانا، که نرگس
در
هواي روي تست
روي گل مي بيند، اما دل نمي آسايدش
سوخت جان و شعله اي نامد برون
در
پيش او
زانکه ترسم دل بسوزد ناگه از سوز منش
چون من از بازوي همت روز را بر شب زنم
در
نيارم سر به تاج روم و اکليل حبش
اي صبا، گوي ز من غنچه تر دامن را
چيست آن غنچه که پنهان شده
در
پيرهنش؟
خلق به هر کار و من برسر سوداي خويش
در
هوسي هر کسي من به تمناي خويش
او چشم داشت بر من، من زلف او گرفتم
تا بو که زنده مانم زان غمزه
در
پناهش
بينم شبت به خواب وز مستي و بيخودي
گويم به درد با
در
و ديوار خواب خويش
خوش وقت ما چو از پي مردن به چشم جان
بينيم خاک کوي تو
در
استخوان خويش
رفت از
در
تو خسرو و اينک به يادگار
از خون دل گذاشت به هر جا نشان خويش
اگر به باغ روم دل بگيردم
در
دم
که خون گرفته دل من به گوشه هاي غمش
وصال با وي ازين بيش نيست عاشق را
که کشته گشت و
در
آمد به زلف پر شکنش
به بازوي من گردن زده کي باشد اين دولت؟
که
در
گردن درآرم تنگ دستي چون گريبانش
ببوسي آستان کعبه، اي باد، ار رسي از ما
که ما گم گشتگان مرديم تشنه
در
بيابانش
خضر
در
کوي او ره گم کند زان شکل موزونش
تعالي الله مگر از آب حيوان ريخت بي چونش
نثاري گر کند چشمم به پيشت پا مزن، جانا
که حاصل شد به صد خون جگر هر
در
مکنونش
گهي کز
در
برون آيد به عياري و رعنايي
زهي تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هويش
گرفته آتش اندر جان و مي سوزد همه مستي
من از خود بي خبر، مشغول
در
نظاره رويش
به نرمي شانه کن
در
مويش، اي مشاطه کز دردش
رگ جان بگسلد ما را، مبادا بگسلد مويش
پروانه اي کش ناگهان شمعي به مهمان
در
رسد
خود را مگر بريان کند، ديگر چه مهمان داردش؟
نيايد گر چه هرگز از فرامش گشتگان يادش
غلام آن سر زلفم که
در
هم مي کند بادش
دلم مي شد به نظاره که باد افگند زلفش را
نيايد باز، ور خواهد که هم
در
ره شب افتادش
خزان ديده نهال خشک بود از روزگار اين جا
در
آمد باد زلف نيکوان، از بيخ بر کندش
چه جاي پند بيهوده دل شرگشته ما را
نه آن ديوانه اي دارم که بتوان داشت
در
بندش
خامي آن کس که ديد آن روي چون آتش نسوخت
يارب، افسرده دلان را
در
جگر سوزي ببخش
جهاني خوشدلي بودم که ناگه زد غمش بر من
نبيني يک ده آبادان کنون
در
هفت اقليمش
در
باغ با ترانه بلبل درين هوا
مستي خوش است و باده خوش است و بهار خوش
چيزي دگر مگوي، همين گوي که
در
چمن
سبزه خوش است و آب خوش است و بهار خوش
ما از جهان ملوليم از خويش و غير فارغ
گشته به نيم جرعه
در
کنج دير قانع
بگذر ز خويش خسرو، گر وصل يار جويي
زان رو که نيست جز تو
در
راه وصل مانع
گلگون نازش زير زين، غمزه بلايي
در
کمين
مي مرد ازان پيکان کين، پير و جوان از هر طرف
جانها و دلها چون خسي
در
راهش آب هر کسي
مي رفت جان و دل بسي گيسوکشان از هر طرف
زنجير دل ها موي او، دلال سرها خوي او
در
چار سوي روي او بازار جان از هر طرف
در
چار حد کوي خود افتاده بيني بنده را
تن يک طرف،جان يک طرف،سريک طرف،پايک طرف
من بدان نذرم که گر ميرم به سويم بنگري
بين که چون من چند کس مرده ست
در
بازار عشق
هر زمان از صيد فتراک تو غيرت مي برم
کانچنان من بر نبستم خويش
در
دربار عشق
از دعايت من چو، اي زاهد، نگشتم نيک بخت
تو بيا، باري چو من بدبخت شو
در
کار عشق
ز خويش بگذر و باز آي سوي ما، خسرو
که نيست خوش تر از اين جاي
در
همه آفاق
رفتم ز جان برخاستم
در
خواب بود آن نازنين
از خواب خوش برخاستم ترسان و لرزان ساکنک
با يار بودم ساعتي رفتم، به باغ و بوستان
در
باغ و بستان آمدم افتان و خيزان ساکنک
در
سنگ سيم باشد و اين طرفه تر که تو
داري درون سينه سيمين دلي چو سنگ
بر نظم خسرو از سر مستي سخن مگير
کو هست
در
هواي تو فارغ ز نام و ننگ
يک شهر پر از خوبان ده باغ پر از گلها
صد جاي نهم ديده، دلدار همان
در
دل
خيز که جلوه مي کند چهره دلگشاي گل
عالم بيخودي خوش است خاصه که
در
هواي گل
بس که چشمم سيل خون مي بارد از هجران تو
کاروان
در
ره نمي يابد ز گل جاي نزول
اين هم از بخت است کت
در
دل نبايد گفت من
ورنه از خسرو همين گفتار مي ماند به دل
تو همي آيي و صد غارت جان از هر سو
در
چنين فتنه کجا صبر کند ياري دل؟
وقت آن است که دستي دهي، اي دوست، به لطف
که فرو رفتم
در
گل ز گرانباري دل
در
خون دل خوردم، نکنم جز دعاي تو
زيرا که من به سوي توام، ني به سوي دل
جانم اندر تاب و دل
در
تب بماند
اين ز دست چشم و آن از دست دل
مرا اين تشنگي از بهر آبي ديگرست، ارنه
نمي بيني که
در
هر ديده دريايي دگر دارم
مران سوي کسانم چون تنم شد خاک
در
کويت
نماند آن سر که جز پاي تو دريايي دگر دارم
نمي انديشي از دمهاي سرد من، نمي داني
که
در
هر کو چو خسرو بادپيمايي دگر دارم
چو سروش
در
قباي سبزگون ديدم يقينم شد
که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پيرهن دارم
مرا فردا به دشواري برون آرند پا از گل
کزان مژگان عاشق کش بسي خون
در
کفن دارم
ز دنيا مي رود خسرو، به زير لب همي گويم
دلم بگرفته
در
غربت تمناي وطن دارم
اگر شد عقل و دين
در
کار عشقت، سهل باشد آن
هنوز اندر سر شوريده بسيار آرزو دارم
چو آزادي ز بند موي او دارد دلم او را
هميشه
در
خم زلفش گرفتار آرزو دارم
من آن خاکم که
در
راه وفا رو بر زمين دارم
ز سوداي بتان داغ غلامي بر جبين دارم
فدا کرديم
در
عشقت دل و دين و ز من مانده
همين جاني که آن هم بهر روز واپسين دارم
مرا گويند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزي بلايي
در
کمين دارم
ز آه خسروش، يارب نگيري گر چه آن نادان
نيارد هيچ گه
در
دل که من بيچاره اي دارم
تعالي الله، چه گلزاري ست حسن عالم افروزت
که گل
در
باغ خوبي چون رخت زيبا نمي يابم
هميشه
در
فراقت با دل افگار مي گريم
غمت را اندکي مي گويم و بسيار مي گريم
شبي کاندر حريمت ره نمي يابم به صد زاري
به حسرت مي نشينم
در
پس ديوار مي گريم
درون خويش خالي مي کنم زان زنده مي مانم
که ذکرت شب و روز پيش
در
و ديوار مي گويم
چو مجنون
در
بيابان غمم دور از رخ ليلي
که درد خويشتن با پشته هاي خار مي گويم
تو شب
در
خواب مستي و مرا تا روز بيداري
مخسپ ايمن که من زين ديده بيدار مي ترسم
جهاني بي دوست نتوان ديد، بنشينم به کنج غم
به روي خود
در
اين کلبه خونخوار بربندم
مگو ياران ديگر اي که جاني و آب و گل خوبان
چگونه دل ز جان
در
صورت ديوار بربندم
سرشکم گفت
در
وقتي که مي غلتيد بر رويم
چو مرواريد غلتانم که بر بالاي زر غلتم
گه جولان نيارم ديدنش از بيم جان، ليکن
چو من بي طاقتم دزديده
در
دست و کمان بينم
ز خوبان بس که بي دين گشت خسرو، بهترين روزش
بت اندر پيش و زنار مغانش
در
ميان بينم
خوش آن وقتي که تو از ناز سويم بنگري و من
به زاري کشته، انگشت او فگنده
در
دهن ميرم
صفحه قبل
1
...
1393
1394
1395
1396
1397
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن