نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان امير خسرو
ز بس که روز و شبم
در
خيال اينم کشت
که شب گذشت به پيش و مرا خيال نمود
گل و شکوفه همه هست و يار نيست، چه سود؟
بت شکر لب من
در
کنار نيست، چه سود؟
بهار آمد و هر گل که بايد آن همه هست
گلي که مي طلبم
در
بهار نيست، چه سود؟
به ديده و دل من دوست خانه مي طلبد
چرا
در
آتش و آب آشيانه مي طلبد؟
شده ست خسرو بي خويش
در
ميانش گم
تني چو موي که موي دو شانه مي طلبد
عجب بود که اگر من زيم
در
اين نوروز
که سبزه تر او از سمن برون آمد
فغان که جان من از عاشقي به جان آمد
ز دست چشم و دل خويش
در
فغان آمد
غم تو دوش همي برد جان، به دل شد صلح
دل کسان که خيال تو
در
ميان آمد
گل رسيد و هر کسي سوي گلستان مي رود
در
چمنها هر طرف سروي خرامان مي رود
عاشقان گريان و مست ما که نوشش باد مي
مي به کف سوي چمن
در
عين باران مي رود
گر چمن خواهي و فردوس، اينک اينک کوي دوست
خلق آواره کجا
در
باغ و بستان مي رود؟
برفت جان زتن من
در
آن جهان و هنوز
ز بهر ديدن تو روي باز پس دارد
مرا مگوي که
در
کار عشق کن جان را
اگر من اين نکنم، خود چه کار خواهم کرد؟
نمي رود ز من آن آفت نظر ترسم
که عمر
در
سر اين يک نگاه خواهم کرد
چو عقل از سر تقوي ز دست رفت، کنون
شراب
در
سر و ساغر به دست خواهم بود
دلم ز لطف تو رمزي به گوش تو مي گفت
ز شوق اشک چم آب
در
دهان آورد
دلم که مي پرد اندر هواي تو مرغي ست
که از وطن برود، باز
در
وطن نرسد
جانم فداش، چون او خود را به خشم سازد
با جمله
در
حکايت با من سخن نگويد
به هر جنبش که
در
زلفت ز باد صبحگاه افتد
بسا دلهاي مسکينان کزان زلف دو تاه افتد
تو جولان مي زني و طالبان چون گرد دنبالت
مبادا کان عنان
در
دست مست او مخواه افتد
ميان غنچه و گل از پي زر بود اشکالي
گشاد آن عقده مشکل، صبا چون
در
ميان آمد
اگر چه سرو را بادي ست
در
سر هم به پيش گل
قيامي مي کند کآزادگي را اين نشان آمد
فرشته چون مگس پا بسته مي گردد به شيريني
چو
در
وصف تو خسرو شکر از گفتار مي بارد
خوش آن عاشق که خوابش برده باشد
در
پس عمري
چو خيزد ناگهان، ديده به روي يار بگشايد
ز شاخ سبزه چنان آب مي چکد ز تري
که
در
ز خانه خسرو به هر زمان بچکد
سحرگه بکر غنچه ها باده ها خورده ست
در
پرده
همه سرخي رو بدهد گواهي، گر نهان دارد
گرت بتي و شرابي ست وقت را خوش دان
که
در
جهان به کسي عمر جاودان ندهند
خوش آن شبي که سرم زير پاي يار بماند
دو ديده
در
ره آن سرو گلعذار بماند
چگونه بر کنم آخر که خاک بر سر من
سري که
در
ره جولان آن سوار بماند
از ما چه آگهيست کسان را که تا به روز
بي التفاوت
در
شب مهتاب خفته اند
اي گل، چو آمدي ز زمين گو چگونه اند؟
آن رويها که
در
ته گرد فنا شدند
آن روز که جان بدهم
در
حسرت پابوسش
بر خاک من آن بت را رفتار چه خوب آيد؟
ترکي که جست و جوي دل من جز او نبود
او را دلي نبود که
در
جست و جو نبود
در
حيرتم که يارب، از او بود اين کرم
با خود به جاي او دگري بود، او نبود
رو، اي باد و تماشا ديگران را بر بسوي گل
که ما را غنچه پر خون است،
در
گلزار نگشايد
مرا
در
کار خود کند است دندان، زان ترش ابرو
بدين دندان که من دارم گره از کار نگشايد
زند بسيار لاف زهد و تقوي پارسا، ليکن
همان بهتر که چشم خود
در
آن رخسار نگشايد
آه که صبر چون کند اين دل بي قرار من
کز پي تنگي اندرو صبر و قرار
در
نشد
دل که به هديه دادمش کاين رخ زرد بنگرد
سکه قلب داشتم زر به عيار
در
نشد
جان بسپردمش که تا کشته خود شماردم
گر چه که کشتن رهي هم به شمار
در
نشد
دي به کرشمه مي شدي گشت چمن بسان گل
شوخي گل که از حيا باز به خار
در
نشد
گشت غبار خنگ تو سرمه چشم و هيچ گه
سرمه بدان نمط درين ديده تار
در
نشد
بر دل من فرس مران، زانکه به خانه گدا
شاه اگر چه شد درون، ليک سوار
در
نشد
ناله خسرو از غمش رفت به گوش آسمان
هيچ گهي به گوشت اين ناله زار
در
نشد
مبين زين سو که جانم از خيال مهره چشمت
چو گنجشکي کزو بر خورده
در
تاباک خواهد شد
دل از نسيم تو صد جا دريد و چون ندرد
حجاب غنچه ز بادي که پرده
در
باشد
تا تو خرامان چو کبک دي به چمن
در
شدي
کبک برون شد ز باغ، جان به تگ پا ببرد
در
گريه خون عاشقي کو خان و مان راتر نهد
عاشق نخوانندش، مگر آنگه که جان راتر نهد
رود کرشمه کنان
در
ره و هزار چو من
بمرده باشد هر سو، به خانه تا برسد
در
گلشني که با گل و مل بوده ايم خوش
آمد خزان و بويي ازان گوييا نبود
در
سينه دارم کوه غم، داند اگر يار اين قدر
شايد که نپسندد دلش بر جان من بار اين قدر
از ديده زير پاي تو چندان فشانم لعل و
در
روزي نگفتي کان فلان هست از تو بسيار اين قدر
در
يوزه دارم خنده اي از نقلدان پر نمک
مرهم بکن بهر خدا بر جان افگار اين قدر
ناله که خسرو مي کند
در
آرزوي روي تو
کم نالد اندر فصل گل بلبل به گلزار اين قدر
خنديد خورشيد فلک چون سرخ گل
در
بوستان
از خنده آن سرخ گل آفاق را خندان نگر
در
چشمه خورشيد اگر آبي نديده ستي گهي
خيزند چون ز خواب خوش، رو شستن خوبان نگر
ماه نديدي ار دلا، يار چو ماه من نگر
در
رخ او نظاره کن، صنع آله من نگر
خسرو عاشقان منم، درد دلم که
در
هوا
گرد شده ست بر سرم، چتر سياه من نگر
دل که خراب داشتم
در
بر من رها نشد
خواهم ازين خراب تر، از تو رها شود مگر
اي ز چون تو بت شده، صد پارسا زنار دار
آفتابي، روي ما
در
قبله ديدار دار
چون غم و اندوه خالت را فراوان پيشوا
در
بلا و فتنه چشمت را هزاران کار دار
درد دل چون از تو يادم مي دهد، مرهم مکن
بر دگر دلها
در
آويز و دلم افگار دار
کار دل کردي، برافگن بعد ازين بنياد عقل
شحنه را چون دور کردي، دست
در
دستور دار
چون کنم، ياران، که من بيمارم و مرکب ضعيف
جان به لب نزديک و راهي
در
ميان افتاده دور
بينوا چون بلبلم، بي برگ چون شاخ رزان
کز جمال گل بود،
در
مهر جان افتاده دور
دوري از کوي تو سرگردان همه شب تا به روز
در
فغان گويي سگي ام ز آستان افتاده دور
چند بهر کنجدي کش خورده نتواني، ز حرص
پا نهي، کايي تهي تگ
در
ره پيلان چو مور
در
عيار سيم و زر تا کي پرستي سنگ را؟
باش تا سيم تو گردد گور و گردد سنگ گور
اي خوش آن ساعت که بينم آن رخ و گيرم لبش
باده خوش بر کف و گلنار خندان
در
نظر
يک زمان از دل فرونايي همه شب تا به روز
گر چه باشد تا به روزم ماه تابان
در
نظر
از پي آن را که گيرد سبق فيروزي سپهر
حرف تيغش را همي دارد فراوان
در
نظر
من غم دل گويم و تو همچنان مشغول ناز
تو به شهري ديگر و من
در
بياباني دگر
من
در
ين سودا ز جان خويشتن سير آمدم
آنکه زو سيري نيايد هست او جاني دگر
ماه من چاه زنخدان تو شد از خوي پر آب
پاک کن کز وي
در
آب افگنده گوي قمر
نيکوان خاک تواند، اي ماه،
در
تو کي رسند؟
کي رسد خاکي که اندازد کسي سوي قمر؟
باد هر دم تازه تر نوروز عمرش، گر چه هست
بلبل محروم را
در
بوستان او گذر
جان من از صبر مي پرسي ،دل ما را بپرس
زانکه اين معني ندارد
در
کمان او گذر
در
غمت جان ز تنم رفت و خيال تو بماند
عاقبت خويش دگر باشد و بيگانه دگر
خلق از مشک و من از خاک
در
دوست خوشم
اين صواب است مرا، بوي خطايي کم گير
صد چو خسرو به درت هست، يکي گو کم باش
در
طرب خانه جمشيد گدايي کم گير
در
عشق باز خود را ديوانه کردم از سر
يارب، فرو مبادا اين مي که خوردم از سر
مهره ز تن جدا شد،
در
تن ز هجر جانان
عشق و بلا ازين پس بازنده کردم از سر
يک بار دل به من ده، سوگند مي خورم من
بينم اگر به خوبان
در
عمر بار ديگر
در
غيرتم کزوست خدنگي به هر دلي
يک ره از آن يکي ز پي جان ما بيار
در
عشق خون دل خور و از شوق ناله کن
آن باده را به زمزمه اين ترانه گير
چون
در
شکار بر سر آهو گذر کني
چشمت بس است، دست به تير و کمان مبر
از چشم تو که هست ز تو جان شکارتر
دل نيست
در
جهان ز دل من فگارتر
رخ هر چه بيش بر
در
تو مي زنم به سنگ
بختم نگر که هست زرم بي عيارتر
آن طرفه بهاري که زمين پر گل و زر شد
زان ره که
در
آمد علم خان مظفر
ز من چو دل ربودي رفت جان نيز
که
در
دل داشت شوقت اين و آن نيز
سرو بستان
در
چمن چون ديد رفتار ترا
از خجالت خشک بر جا ماند از رفتار باز
هيچ غمخواري ندارم
در
غم عشق تو من
هم مگر لطف تو گردد بنده را غمخوار باز
بر جمالت دل نه اکنون عاشق است، اي جان من
مهر تو
در
سينه دارم مدمت بسيار باز
سالها تا گلبن مقصود
در
مي پرورم
ز آب چشمم بر نمي آيد گل از خارم هنوز
گر چه بر باد هوس شد خرمن اميد من
تخم مهرش
در
ميان جان همي کارم هنوز
گر چه جان خسرو از مهر رخش از دست رفت
تخم عشقش
در
زمين دل همي کارم هنوز
چشم تو مست است، گر کم ايستد ناکرده خون
خون من
در
پيش آن قتال مردافگن بريز
هر دمش، سجده کنند انجم و مهر و مه و چرخ
يوسف اين مرتبه
در
خواب نبيند هرگز
رويت از خوي همه پر
در
خوشاب است امروز
آفتاب تو ز سياره به تاب است امروز
خنده ات ديده دهن باز بمانده ست صدف
از دهانت که پر از
در
خوشاب است امروز
صفحه قبل
1
...
1392
1393
1394
1395
1396
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن