167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • در دو عالم شود انگشت نما چون مه نو
    لب زخمي که ببوسد لب شمشيرش را
  • در وصاليم و همان خون جگر مي نوشيم
    تلخي از دل نبرد قرب حرم زمزم را
  • شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
    نيست آواز درا قافله شبنم را
  • حق محال است به مرکز نرساند خود را
    در کف ديو قراري نبود خاتم را
  • کار اکسير کند همت ذاتي صائب
    خاک در دست زر و سيم شود حاتم را
  • بس که آشفته ز سوداي توام، مي گردد
    صفحه مشق جنون، آينه در دست مرا
  • خاک در کاسه دشمن کند افتادگيم
    نقش بندد به زمين هر که کند پست مرا
  • ساغري در خور من نيست درين ميکده ها
    ورنه تسبيح ريا حلقه مارست مرا
  • آه ازان روز که از پرده برآيد صائب
    نغمه هايي که گره در رگ تارست مرا
  • مي کند سلسله عمر ابد را کوتاه
    گرهي چند که در رشته جان است مرا
  • در سفر عادت سيلاب بهاران دارم
    سختي راه طلب، سنگ فسان است مرا
  • در خريداري درد تو به جان بي تابم
    ورنه يوسف به زر قلب گران است مرا
  • آب از ديده خورشيد گشايد صائب
    در دل آيينه عذاري که نهان است مرا
  • بس که خون در دل ازين دوست نمايان دارم
    ديدن دشمن خونخوار، شگون است مرا
  • چون قلم، گام نخستين، نفسم سوخته است
    در ره شوق کجا فرصت آه است مرا؟
  • از تماشاي تو اي مايه اميد جهان
    غير افسوس چه در دست نگاه است مرا؟
  • نيست جز سايه بالاي تو اي سرو روان
    در همه روي زمين گر دگري هست مرا
  • سري از بيضه گردون نتوان بيرون برد
    ورنه در پرده دل، بال و پري هست مرا
  • رنگ بست است شب بخت سياهم، ورنه
    در دل سوخته آه سحري هست مرا
  • نيست صائب به جز از آبله پاي طلب
    در ره عشق اگر همسفري هست مرا
  • چه حضورست که در پرده غم صائب نيست؟
    با غم عشق تمناي دگر نيست مرا
  • همه شب قافله ناله من در راه است
    گر چه فريادرسي همچو جرس نيست مرا
  • در خرابات جنون نشو و نما يافته ام
    سنگ اطفال کم از رطل گران نيست مرا
  • دايم از درد طلب نعل در آتش دارم
    منزلي چون سفر ريگ روان نيست مرا
  • در بيابان طلب، راهبري نيست مرا
    سر پرواز به باد دگري نيست مرا
  • پرده گنج محال است که ويران ماند
    خضر در راه خدا مي کند آباد مرا
  • من نه آن رشته سر در گم چرخم صائب
    که گشادي شود از ناخن نقاد مرا
  • چه شکايت کنم از ضعف بصر در پيري؟
    که بصيرت عوض نور بصر داد مرا
  • منم آن داغ که از صبح ازل پرورده است
    در سراپرده دل، عشق جوانمرد مرا
  • در بيابان توکل منم آن خار يتيم
    که به صد خون جگر آبله پرورد مرا
  • بود هر ذره من در کف بادي صائب
    سالها گشت فلک تا به هم آورد مرا
  • خاک در ديده مقراض جدايي بادا!
    که ازان حاشيه بزم جدا کرد مرا
  • (داشتم شکوه ز ايران، به تلافي گردون
    در فرامشکده هند رها کرد مرا)
  • حلقه کعبه ازو نعل در آتش دارد
    آن که سرگشته تر از ريگ روان کرد مرا
  • دو زباني چو الف در دل من راه نداشت
    غمزه موي شکافت دو زبان کرد مرا
  • بيش ازان است فروغ دل نوراني من
    کز فلک در ته سرپوش توان کرد مرا
  • خون من در جگر تيغ زند جوش نشاط
    نيستم باده که بي جوش توان کرد مرا
  • غير آن خط بناگوش، درين دعويگاه
    حلقه اي نيست که در گوش توان کرد مرا
  • بود از تيغ زبان در ته شمشيرم جاي
    خامشي از ته شمشير برآورد مرا
  • از غضب در دهن شير مجاور بودم
    ترک خشم از دهن شير برآورد مرا
  • پيش ازين ناله من داشت اثر در دل سنگ
    کثرت ناله ز تأثير برآورد مرا
  • پاي در دامن تسليم و رضا پيچيدن
    صائب از کوشش تدبير برآورد مرا
  • تلخ و شيرين جهان در نظرم يکسان است
    زهرچشم است گوارا چو شکرخند مرا
  • صد بيابان ز غزالان رم من در پيش است
    همچو مجنون نتوان کرد نظربند مرا
  • عقده در کار من از غنچه دهان دگرست
    ناخن گل نگشايد گره از کار مرا
  • صبر چندان که در خانه به رويم بندد
    کشش دل کشد از خانه برون باز مرا
  • نتراود ز لبم چون لب پيمانه سخن
    نشود بي خبري پرده در راز مرا
  • دست بسته است کليد در گنجينه من
    مي گشايد گره از دل لب خاموش مرا
  • منم آن فاخته صائب که ز خود دارد دور
    در ته پيرهن آن سرو قباپوش مرا
  • چه بهشتي است که در عالم پر وحشت نيست
    آشنايي به جز از معني بيگانه مرا