167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

پيام مشرق اقبال لاهوري

  • در قباي عربي خوشترک آئي به نگاه
    راست بر قامت تو پيرهني نيست که نيست
  • باين بهانه بدشت طلب ز پا منشين
    که در زمانه ي ما آشناي راهي نيست
  • شعله در آغوش دارد عشق بي پرواي من
    برنخيزد يک شرار از حکمت نازاي من
  • چون تمام افتد سراپا ناز مي گردد نياز
    قيس را ليلي همي نامند در صحراي من
  • بهر دهليز تو از هندوستان آورده ام
    سجده ي شوقي که خون گرديد در سيماي من
  • بيشتر راه دل مردم بيدار زند
    فتنه ئي نيست که در چشم سخندانش نيست
  • دل زنار خنک او به تپيدن نرسد
    لذتي در خلش غمزه ي پنهانش نيست
  • چشم بگشاي اگر چشم تو صاحب نظر است
    زندگي در پي تعمير جهان دگر است
  • مدتي در آتش نمرود مي سوزد خليل
    تا تهي گردد حريمش از خداوندان پير
  • افکند در فرنگ صد آشوب تازه ئي
    ديوانه ئي بکارگه شيشه گر رسيد
  • از فراز آسمان تا چشم آدم يک نفس
    زود پروازي که پروازش نيايد در شعور
  • خلوت او در زغال تيره فام اندر مغاک
    جلوتش سوزد درختي را چو خس بالاي طور
  • نبود در خور طبعش هواي سرد فرنگ
    تپيد پيک محبت ز سوز پيغامش
  • گر نوا خواهي ز پيش او گريز
    در ني کلکش غريو تندر است
  • خويش را در نار آن نمرود سوز
    زانکه بستان خليل از آزر است
  • نکته دان المني را در ارم
    صحبتي افتاد با پير عجم
  • فکر تو در کنج دل خلوت گزيد
    اين جهان کهنه را باز آفريد
  • سوز و ساز جان به پيکر ديده ئي
    در صدف تعمير گوهر ديده ئي
  • بهر نظاره جز نگه آشنا ميار
    در مرز و بوم خود چو غريبان گذر مکن
  • ياد ايامي که بودم در خمستان فرنگ
    جام او روشن تر از آئينه ي اسکندر است
  • در هوايش گرمي يک آه يبتابانه نيست
    رند اين ميخانه را يک لغزش مستانه نيست
  • اگر تاج کئي جمهور پوشد
    همان هنگامه ها در انجمن هست
  • ساغرش را سحر از باده ي خورشيد افروخت
    ورنه در محفل کل لاله تهي جام آمد
  • بي پشت بود باده ي سرجوش زندگي
    آب از خضر بگيرم و در ساغر افکنم
  • از منت خضر نتوان کرد سينه داغ
    آب از جگر بگيرم و در ساغر افکنم